کاشان نیوز– زهرا جلوداریان: این جا شهر هنر، شهر کاهگل و گنبد خیال، این جا سرزمین من سرزمین تیمچه و بازار است.
آری این نغمه از آوایی میآید که کویرش شکوفه میریزد و از بهارش خروش میرسد با تو سخن میگوید، از یک پیوند از یک تاریخ از آغاز زیستن هنر.
شاید از دیروز گفتم از بازار مسگرهای کاشان از هیاهوی چکش و دیگ و آتش از آن همه نغمه و ساز و آهنگ.
امروز در هیاهوی تیمچه و بازار کاشان گم شدم امروز غم و اشک مادرم را با حس غریبی نوشتم.
اما! امروز من پر شدم از غربت تنهایی، شاید تاریخ، مرا نمیشناسد، آری من از شهری آمدم که کویرش به مهربانی مردمش جان میبخشد.
حال در این بازار بزرگ، به دنبال مس شکن های صبور خیره میمانم و فقط چند دکان از گذشته آن هم نه مسگری بلکه لبافی و سیخ و جگر مانده است.
از روزگار آن پسربچه مسگر میپرسم، شاید او را تاریخ کاشان بشناسد آری، بازار مسگرهای کاشان فقط در تیمچهاش یک عاشق میشناسد او دیگر پیر غربت و تنهایی شده است.
کودکی سرمست از بیقراری بودم و مادرم دستانش را در دستم به نشان ترس از حیرانی من گره زده بود و به دنبال خود میکشاند و گاهی نفسهایم به شماره مینشست.
اما نمیماندم و هر از گاهی با دامن پر چین و واچین افت و خیزی میکردم و مادرم را به نشانه توجه تکانی میدادم، شاید لحظهای درنگ کند.
چه زیباست این پیرمرد، این دکان پر از مس، کتری مسین سیاه شده را ببین که کنار آتش سرخ به عطر چای دل میبازد و این جا دنیا، دنیای یک رنگی است.
در این افت و خیزهای کودکانه، خود را در دیگی بزرگ در دکان مسگری یافتم و همان جا به آرامی به دیگ و چکش و آتش دل باختم.
اما آن طرف تر، پیرمرد مس شکن عاشقانه در هنر خود غرق بود و با رقصی آهنگین تار زمان را مینواخت و گاهی کودکش را پندی میداد و مسی را جابجا میکرد، اما غافل از اینکه در دیگ شکسته او، دنیای کودکی بر امروز نقش میبازد.
تق! تق! تق، صدای بازار مسگرها خیلی زیبا و شنیدنی است، اما نه این دیگر صدای فریاد مسها نیست، این نغمه آشنای مادرم است که فریادی از غم و درد گم شدن کودکش را دارد، از دیگ بیرون پریدم و خود را در آغوش اشک های مهربانی او یافتم.
امروز به دنبال اشک مادرم به بازار مسگرهای کاشان آمدم. آمدم تا حس کودکی و فریاد مس های چکش خورده را باری دیگر لمس کنم.
اما قدمهایم در خود شکستن و اشکهایم را قسمت کردند این جا من گم شدم، پنهان شدم اما دیگر پیدا نشدم.
حسرت و افسوس از این همه گم شدن، حتی نمیتوانم فریاد مادرم را تجربه کنم بغض در گلویم میماند.
لبخند کودکیام از دیدن آن دیگ سیاه دیگر گم شد، اما میخواهم باری دیگر پیدا شوم در آغوش سرزمین مادریم تا بشنوم تا بیاموزم که چگونه صدای آهنگ روزگارش را تا کجای زمان بر خاطر بسپارم.
دیگ های مسین را با چکش میزدند و دوباره با آتش داغ گداخته میکردند تا نرم شود و حالت پذیرد.
اینجا هنر نبود، اینجا عشق بود و کوره عاشقی درسی از دلبری که آموزهای از هزاران نوشتهای سیاه نشده داشت.
آنها چنین زمزمه میکردند، ای انسان، ای آنکه از مشتی خاک آمدی تو میتوانی بر آهن نقش گذاری اما باید نرم باشی.
آری هر چه در روزگار سختی بینی و آتش را بر جان بخری تا صیقل یابی حالتی از جنس پاکی و هنر میبازی، اما حال من، آن کودک دیروز هستم حتی نمیتوانم فریاد بزنم
فریاد به آن خاک قبرستان به دشت افروز کاشان که تو چنان دستان هنر را در خودداری اما چرا خاموشی.
این سوگ را پیرمردی که به یاد گذشته، خلوتش را شکستم گفت، او غرشی کرد و گفت، دیر آمدی آنها همه در قبرستان دشت افروز کاشان خاک شدند.
میخواهم بگویم ما گمشدهای داریم، اگر او را نجوییم ما هم آینده پیدا نخواهیم شد.
من از خاک شدن نمیترسم من از این همه گم شدن میهراسم.
اما به راستی ما چگونه هنر و تاریخ افتخارآفرینمان را به خاک میسپاریم شاید هنوز هم دیر نشده باشد، شاید باری فرزندان هنر را بتوان به آینده فرستاد.
میخواهم از سرزمینم از اراده مردانش تا باری دیگر بتوانیم نگاه گردشگران زمان را در بازار مسگرهای کاشان حس کنیم.
منبع: ایرنا
دیدگاه شما