کاشان نیوز- شیوا آقابزرگی زاده: گریه میکرد. بیسکویت را نزدیک دهانش بردم گفتم «گریه نکن زود برمیگردی خانه».
خورشید پاییزی و چشمهای خوابآلود بچهها. صف مرتبی دستپروردهی ناظم که کفهای مرتبی را برای سخنان مدیر آماده میکرد. آوازِ «خورشید سر برآورد» را داشتم دکلمه میکردم. با حرکت دستانم نور خورشید را از چشمان بچهها و مادرم میزدودم. ناظم با مانتو قهوهایرنگ پشت سر نگهبانی میداد و من هیچگاه نتوانستم جای ناظم را جابهجا کنم. من هفتساله بودم و او پنجاهساله. من هشتساله، نهساله و … شدم اما او همچنان پنجاهساله ماند. او فرزند جایگاهش بود و هر آنچه در آن از او برمیآمد از منِ هفتساله ساقطشده بود. دکلمه تمام شد. من دویدم به سمت خانهی دومم به شوق الفبا، همکلاسیها، دوستهای جدید، نیمکتها، معلم، تعلیم و تربیت، شغل، ثروت و منزلت. گمان میکردم بساط ِ استقبال ِ باشکوه برای حضور من فراهم است. انگار من و الفبا به دیدار هم آمده باشیم. کتابهای نو، بوی چسب، همکلاسیها، ناظم، لباسهای یکدست، بخار اتو، عینک تهاستکانی معلم، پنکه سقفی و میزی بافاصله از نیمکتها که خطکشی چوبی روی آن بود. خطکشی بزرگتر و قطورتر از حد معمول. فروشندههای نوشت افراز این نوع خطکشها را به من نشان ندادند. آن زمان با خود گفتم «شاید مخصوص بزرگترهاست و بزرگتر شوی میفهمی». خط کش من کوچک و نازک بود با تصویری از دوقلوهای افسانهای که در شیشه انعکاس پیدا میکرد. هر وقت خط کش چوبی را میدیدم یاد درختانی میافتادم که در اردوهای مدرسه سایهشان بالای سر ما بود و میوههای آن را میچیدیم. مزهاش هنوز در جشن چندسالگی ضرب خطکشها زبانمان را قلقلک میدهد. آن درختها خاطرهی ما را هنوز به یادگار دارند و مزهی تکتک دانههای انار هنوز زیر دندان ماست و همینطور خاطرهی ترکههای انار را که نشانش را بر دستانمان داریم. دستان سرخمان.
یک ماه مانده بهروز اول مدرسه مداد قرمز و مشکی برایم خریدند و یادم نمیرود که گفتند درختان جنگل را قطع کردهاند و چوب آنها را در کارخانه به مداد تبدیل کردهاند. من هیچوقت باورم نمیشد. در اردو زیر سایه درخت مینشستم و سایه را باور میکردم چون آن را میدیدم اما من مداد را دیدم ولی گاه آنقدر برای نوشتن عجله کردم که تراشههای آن را نتوانستم ببینم. خط کش چوبی و سایهی درخت برایم معمایی شد و دیگر دو دوتایِ من چهارتا نشد.
یادگیری الفبا با سنگ نمره و خط کش چوبی و فلک وزن شد. من الفبای وزنهها را آموختم اما وزنهی معلمها همیشه سنگینتر از وزنهی من بود و ذرهبینشان بزرگتر از ذرهبین من. من با ذرهبین آنها تخته را دیدم و معلم با گچهای سفیدروی تختهسیاه مدرسه نوشت به نام خدا و من تصمیم کبرا گرفتم و بابا را دیدم که روی تخته با آبونان میآمد. من در نیمکتهای سهنفره نمیدانم کدامیک بودم اول، دوم یا سوم. نمرهها بودند که جایگاه مرا در نیمکتها تعیین کردند. ذرهبین من الفبا را گاه در کارتونها پیدا میکرد اما در مدرسه مجبور شدم ذرهبینم را با ذرهبین معلم تنظیم کنم؛ اما الفبا کدام بود؟ دستهای پتروس یا گسستن پیوندهای من و کودکی بود که گریههایش را دیدم یا دست من بود که جمع میکرد و ضرب میکرد و سرخ شدنِ ِ دستهای گشودهام در برابر ضرب ِ دست معلم بود که باید منهای ِ روزگار را یاد میگرفت تا آنجا که هرکسی را جمع نبندد با مادر، پدر، همکلاسی، بقال، کارگر، رفتگر کوچه و پتروسیان که دستانش به یخ بدل شد برای انسانیت در جهانی که خداوند یگانه است.
من معلمان بیشماری را دیدم و الفباهای بیشماری را از آنها آموختم. آشنا و غریبه، مادر، پدر، خواهر، برادر، همکلاسی، دوست، معلم و کارگر. الفبا گاه محبت و عشق بود و صمیمیتی بود که گاه به ضرب و توان میرسید و گاه منها میشد و زیر رادیکال معنای دیگری مییافت. تقسیم الفبا در هفتسالگی دردناک بود اما کمکم یاد گرفتم هرکجا که باشی در هر زمان میتوانی قلبت را به توان برسانی وقتی ریزش کوه هست و قطار، تو و مسافران. باید ریز علی باشی، دهقان باشی، فداکار باشی، پیرهنت را آتش بزنی و انسان باشی و انسان را از مرگ حتمی نجات بدهی. دیگر فرقی نمیکند دو دوتا چهارتا شود یا پنجتا. اینجا الفبای انسانیت است.
مدرسه خانهی دوم من بود. اثاثی را با خود آوردم و برخی را جا گذاشتم. من جدولضرب را یاد گرفتم با خود به کوچه و خیابان و شهر و میان مردم آوردم اما ضربها را جا گذاشتم، سیلی را با گونههای قرمز از سرما عوض کردم. من توان را یاد گرفتم و قدرت ناظم و مدیر را در مدرسه منها کردم و توان محبت را با خود به شهرآوردم، به خانه آوردم و به میان کسانی آوردم که انگشتهای ورمکردهشان را دیدم و توانمندتر شدم. من چوپان را با گلهاش به مأمنی فرستادم و ریز علی را دیدم که فریاد کشید. او با یک پیرهن در برابر کوه ایستاد.
دیدگاه شما