کاشان نیوز – ابوالفضل نجیب: بعد از یک سال قرنطینه خانگی چند روز اول تعطیلات دل را زدیم به دریا. بعد از بارها بدقولی و خلف وعده و گلایه و دلخوری یک دوست دوستداشتنی و باصفا بهاتفاق خانواده زدیم به شیلات دوست در دامنه جبال زاگرس. جایی که از نت و آنتن و ارتباط مجازی و غیرمجازی خبری نبود. هر چه بود دشت و کوه و آب و شکوفههای بادام و … و بوی گله و کباب ماهی قزلآلا؛ و میزبانی بهتر از آب روان که به سنت همه بختیاریها همان اندازه که مثل طبیعت ساده و بیریا، دستودلباز و میهماننواز.
تصور کنید خانه ویلایی دوطبقهای در چند متری رودخانه که آب برف جاری از بالای کوه شبانهروز در غرش است. آنسوی رودخانه دامنه سر به فلک کشیده و پوشیده از درختان بلوط؛ و چشمانداز دیگر بهارخواب که باز میشود بهردیف حوضچههای ماهی. اگرچه برای قاپیدن دانههای غذایی مرتب به هوا میپرند، آنچه اما این تکاپوی موزون و ناگزیر برای بقا دیدنی و جذاب میکند، هارمونی بازیگوشانه ای است که به رقص و جلوه گری جمعی ماهیها میانجامد.
امتداد این حوضچهها چشم را به میهمانی بخش دیگری از طبیعت سحرانگیز دعوت میکند. هرچند هنوز سبز سبز نشده، اما نشانهها حکایت از تصاویر کارتپستالی میدهد که تا اواخر فروردین چشمها را به ضیافت خود دعوت میکنند.
دورتادور این منطقه را کوههای پوشیده از برف پوشانده که تا آب شدن کامل باید صبر کرد. آب این برفها مهمترین عامل لذیذی ماهیهای قزلآلای این منطقه است. طعم کباب ماهی ازآبگرفته را باید تجربه کنی تا لذت آن برای همیشه زیر دندانت بماند.
از این طبیعت هر چه بنویسم حق مطلب ادعا نمیشود. هم قلم قاصر و مهمتر اینکه اساسن طبیعت در ماهیت امر وصفناشدنی است.
تصور کنید در دامن چنین طبیعت بکری میزبان علیالقاعده همه خصلتها ازجمله گشادهدستی طبیعت را دارا باشد. ازآنچه طبیعت به او میدهد دریغ ندارد و باجان و دل میبخشد. آن هوا و آب زلال و اشتهاآور و آنهمه مائدههای بکر و طبیعی، اما برای سن و سال ما میتواند مثل خیلی لذتها و فرصتهای ازدسترفته حسرت آلود هم باشد. از شما چه پنهان حسرت اینیکی را به دل نگذاشتیم.
بختیاریها اما عادت دارند در هر شرایط و وضعیت چه میزبان باشند و میهمان، به زبان خود حرف بزنند. آنقدر بی غل و غش که حتی تصور ایجاد سوءتفاهم در نزد میهمان و میزبان، به مخیلهشان خطور نمیکند.
و دیگر اینکه زنان بختیاری در میهماننوازی بهمراتب از مردان حساسترند. نازنین همسر دوست من برای اولین صبح میزبانی از قبل کلهپاچه تدارک دیده بود. در انتهای شب دودست کامل کلهپاچه گذاشت روی اجاقگاز تا جوش بخورد. از بس تکاپو کرده بود در اتاق مجاور دراز کشید تا کمی خستگی به در کند.
وقتی دیدم نای بلند شدن ندارد، به عادت مشارکت در کارهای خانه از او خواستم اگر کاری برمیاید انجام دهم.
یکی دو کار جزئی گفت که جستهگریخته متوجه شدم؛ و در انتها چیزی گفت که نه معنی آن را متوجه شدم و نه آنچنان با تحکم که نیازی به پرسیدن باشد.
یکی دو کاری که متوجه شدم انجام دادم و رفتم توی رختخواب کنار پنجره. برخلاف همیشه که تا خوابم ببرد ساعتها باید با دغدغههای ذهنی کلنجار بروم، بهطرفهالعینی خواب در ربودم.
این خواب عمیق اما نه سنگین با استشمام بوی تند سوختگی و احساس خفگی و صدای راضیه خانم از اتاق مجاور که پشتهم تکرار میکرد؛
«ای وای بوم هه کله سخ … ای وای بوم هه کله سخ …»
پاره شد. چشمها را باز کردم. هر چه بود مه گرفتگی ناشی از دود بود و بوی سوختگی که از پوست گذشته و به مغز استخوان نفوذ و آن را به مرز پوکی رسانده باشد.
راضیه خانم چراغها را روشن و سراسیمه رفته بود به آشپزخانه بالای سر دیگ. از لابهلای دود غلیظ دیدن شبه او و خیرگی ش به درون دیگ مسی روی گاز، کار سختی بود. چشمها که به دود و راضیه خانم عادت کرد پرسیدم چی شده؟ حتمن او هم از لابهلای دودودم سوختگی به من خیره مانده بود. صدای راضیه از میان تیرگی که با حسرت و تأسف میگفت:
«کله سخ. آقای نجیب کله سخ … سخ سخ …»
حدس مرا به یقین تبدیل میکرد.
حالا همه اهالی خواب گرفته را بوی دود و صدای راضیه بیدار کرده بود، راضیه اسکلت کله جزغاله شده را با دستگیره روبروی نگاه خوابزده اهل خانه گرفت و با لحن نیمه شوخی و نیمه جدی و اما محترمانهای رو به من گفت؛
«ایگم آقای نجیب مگه نگفتمت کموجی از سرگاز ورداره بنه سربخوری؟»
من که هنوز معنی جمله آنچنانکه بایدوشاید متوجه نمیشدم، متقابلن با همان لحن شوخشگانه در جواب گفتم، شنیدم اما متوجه منظور شما نشدم راضیه خانم، چون زبان اصلی بود، زیرنویس نداشت.
صدای خنده جمعی ابتدا در خانه و بعد از درز و دور پنجرهها به کوه و دشت و لابد در خروش آب رودخانه پیچید و رفت و رفت تا خمودگی لبهای بی تبسم سالیانمان را کمی التیام بخشد.
زهرا دختر بزرگ راضیه خانم که برای دکتر شدن تلاش میکند رو به مادر گفت:
«راست میگه آقای نجیب. چند بار گفتم همزمان زیرنویس بذار.» و دوباره صدای خندههای تلنبار شده که انگار دنبال بهانهای هستند برای خالی شدن.
بهاینترتیب اسکلت کله جزغاله شده تا برآمدن سپیده از سر برفهای کوه به سوژه طنز و تیکه پراکنی و خنده تبدیل شد؛ و از میان آنهمه بداهه گویی این نتیجهگیری هوشمندانه رفیق شفیق بیش از همه به خاطرم ماند که گفت؛
«این کلهپاچه اگر صبح خورده میشد تا عصر همه فراموشش میکردیم؛ اما حالا میشود سالها درباره ش حرف زد.»
دوست نازنین راست میگفت. کلهپاچه جزغاله شده حداقل برای من تداعیگر بود. از این نظر که سوختن کلهپاچه ذهنم را برد به گذشتههای تاریخی. به اینکه تفاوت زبانی حامل چه مصیبتهایی در طول تاریخ که نبوده.
و چرا راه دور برویم. شد دلیل تبرئه مسئولین که در طی چهار دهه گذشته با زبان اصلی و بدون زیرنویس با مردم حرف زدند.
اینها هم مثل راضیه خانم بیتقصیر هستند. چون از همان بدو ورود با زبان اصلی از بابت تبعات آمدن خود هشدار داده بودند. درست مثل راضیه خانم که بعد از جزغاله شدن کلهها پیامش را اینگونه ترجمه کرد:
«آقای نجیب گفتم قابلمه کلهپاچه را از روی شعله گاز بردار و بذار روی بخاری گرمکن پلار وسط هال.»
اینکه من زبان راضیه خانم را نفهمیدم تقصیر از او نیست. او بهحسب عادت همیشگی در گفتگو با غیر زبان آنچه میباید گفته و غیرمستقیم هشدار داده بود؛ و بهزعم خود دلیل و لزومی هم برای زیرنویس گذاشتن نداشت.
نتیجه اینکه مقصر اصلی جزغاله شدن کله و حسرتبهدل شدن بندگان خدا از بابت خوردن یک شکم سیر کلهپاچه در این وضعیت، کسی جز حقیر نبود. به این دلیل ساده که دانش و سواد کافی برای فهم منظور و مقصود و مقصد صاحب زبان اصلی نداشتم.!
عالی بود
به نکته لطیفی اشاره کردی افرین به این نگاه