کاشان نیوز-حسن قریبی*: امروز یک نفر از چاپخانه زنگ زد و گفت: میخواهم شما را ببینم.
گفتم: من جایِکار [سرکار] نیستم.
خیلی جدی گفت: «کجا که شما گویید میآیم شما را بینم».
وقتی اصرارش را دیدم گفتم: بیائید نزد نانوایی قریهبالا…
در این اوضاع و احوال دلم هزار راه رفت و هر فکری از سرم گذشت، اینکه در آن چاپخانه کتابی زیرچاپ نداشتم، بیشتر ذهنم را مشغول کرد…!
رفتم سر قرار … دیدم آمده بود و چشمانتظار!
سلام کردم …دستم را جلو بردم که احوالپرسی کنم، دیدم دست به جیبش بُرد و یک دسته پول را طوری که کسی نبیند گذاشت توی دستم و گفت: این هزار سامانی است.
خواستم بپرسم برای چه؟ خودش زودتر گفت: «من غیر از شما با یگان ایرانی، شناس [آشنا] نیستم… شنیدم ایران زمینجُنبی (زلزله) شده است. این پول را گیرید اقلاً به یک نفر از آنها یاردَم (کمک) رسانید»!
خواستم تشکر کنم که خداحافظی کرد و رفت!
*عنوان مطلب ردیف شعری است از استاد نظام قاسم با عنوان «دل تاجیک و ایرانی»
دیدگاه شما