کاشان نیوز-عطیه جوادی راد: من حوالی فین، بزرگشدهام. در محلهی ما شروع رسمی سال تحصیلی به مهرماه ربطی نداشت. مدرسه مال بعد از قالی شوران بود. سی سال پیش که ما بچهمدرسهای بودیم اینطور بود. حالا هم کموبیش همین است. اهالی فین اول مهر بچههایشان را با سلاموصلوات میفرستادند مدرسه، ولی هفتهی دوم مهر، از شنبهاش تعداد غایبیها از یکی دو نفر به دهپانزده تا میرسید و دیگر مدیر و معلمها سراغ هم نمیگرفتند و فقط ممکن بود یکیشان کلافه داد بکشد که «خوب بقیهتون هم برید قالی بشورید. اومدید مدرسه چه کنید؟»
به چشم بچگی، مراسم قالی شوران مثل عروسیِ آشنایی دور بود. همه میدانستیم خبری هست، همه میدانستیم حالا ما هم نرویم به کسی برنمیخورد و مراسم برگزار خواهد شد. همگی باز بلند میشدند، میرفتند. هرسال، اولش همه میگفتند که «نه؛ شاید امسال نرفتیم.» ولی بعد خود سلطانعلی میطلبید. مادر به دلِ قالی ریشه میزد و پشت سر هم میگفت «نه؛ امسال دیگه نه. من که طاقتِ آفتاب و سرِ پا وایسادن و ردِ بچه رفتن ندارم. من که نمیآم. شما رو ردِ پدرتون میکنم، برید.»
پدر کم نمیآورد. میگفت «آره؛ امنیتم نداره، خونه و زندگی را بگذاریم، بریم. مگه پارسال محلهی ماداب، چهارتا خونهی تنگِ همو خالی نکردن».
سمت دیگر، پرسوجوی رفتن بود؛ که نکند فینیها کم باشند و قالی به بالای پلهها نرسیده از چنگشان در برود که چرا غریبه بیاید؟ کی چوبدستِ پدریاش را برمیدارد و برای چند نفر باید چوب بار زد و آماده گذاشت.
برویم و نرویمهای تکراری خانهی ما هم تا وسط هفته بود تا اینکه اولین وانت یا نیسانِ همسایهها با باروبنهی اقامت سهچهارروزه، راهی مشهد اردهال میشد. وانت اولی به مشهد نرسیده، نصف محله به تکاپو افتاده بودند. برو و بیایی میشد و اگر میرفتی شیشهبُری بپرسی «شبا سرد شده. پس کی میآی این شیشه رو اندازه بگیری، بندازی؟» میگفت «الآن که مسافرم. ایشاالله زندهای اگر بودم؛ قالی رو شستیم و برگشتیم، اولین قاب، مالِ پنجرهی خونهی شماست.»
و پدر ما دستخالی برمیگشت خانه.
آن سال، به خاطر شیشه نداشتنِ در هال. سال بعدش، چون دایی، شازده حسین حجرهی بزرگ گرفته بود و برای ما هم جا داشت. سال بعد، عزیزمان خودش بانی شد و گوسفند نذری داد برای گوشت لوبیا و سال بعد و بعد و بعدترش.
تا حالا که اگر نه یک هفته زودتر، ولی سعی میکنیم حوالی هفت و هشتِ صبحِ جمعه دوم مهرماه، مشهد اردهال باشیم؛ تا پشت شلوغی نمانیم.
ما بزرگشدهایم. مشهد اردهال بزرگتر از ما. آنهمه کوه و تل خاک که بایست بالا میرفتیم و جای خوب پیدا میکردیم برای تماشای چوب به دستها، همه ساختمان شده. حالا بچهها دیگر پشمکشان نمیافتد روی خاک. خاکی نمانده. یادم است همهی آن ساعتهای کشداری که ما همراه مادرمان میایستادیم لب رودخانه به انتظارِ رسیدن قالی. تا چشم کار میکرد خاک و سنگریزهای رودخانه بود و ردیف درختان. داستانِ قالی، داستانِ باهم بودنِ ما بود، باهم رفتن. شهیدی که روی زمینِ خشک نماند. هرسال از خاک بلندش میکردند و زیر چشم آسمان، شده به قطرهی آبی، پاک و متبرک میشد.
شستن قالی کار مردانه بود. ما از لابهلای تعریف مردها، تصویری از قالی شوران داشتیم و سنگینی قالیای که به اعجاز، وزنِ پر کاه میشد را؛ روی دوششان میدیدیم و یا نمیدیدم و تصور میکردیم که دیدهایم. آبِ سرخی که نشانه بود. قالی که با روناس و پوست گردو و انار رنگ شده بود و هرسال که در آب میافتاد، پسآبش تا سرچشمه را خونرنگ میکرد. تماشای هیاهوی چوبها از دور و گردوخاکی که چون نزدیک میشد مثل سیل خروشان میآمد. نعره میکشیدند درراه نمانید، ولی کسی فرمان نمیبرد. تا ناگهان سیل جمعیت در میرسید؛ مردم که در دو سوی روی به تماشا ایستاده بودند عقب میرفتند و هر کس در آن میانه به سمتی کشیده میشد. بچههایی که گم میشدند. زنهایی که دنبال بچهها تا پای بساط حراجیها میرسیدند و به هم اقرار میکردند که چنین شلوغی و جمعیتی را یاد ندارند.
صحن که جا نداشت تا علوی برمیگشتیم. تا زیر سایهی چنارها، کنار جوی آبی که بشود هندوانههای بزرگ را خنک کرد. مردهایی که میرسیدند، خیس از عرقِ راه یا آبِ جویهای شاهزاده حسین. با چوب یا بدون چوب. چوب زده یا خورده. نقلِ قالی شوران آن سال را میکردند. دیدهها و شنیدهها و تخمه شکستنهای بعد از ناهار، جوانترها میرفتند کوه و بااینکه دلشان نمیخواست بچهها را ببرند، ما بچهها گله میشدیم و عقبهشان راه میافتادیم.
کوه کنار اردهال یک دکل داشت که اولین قله است که بیشتر بچههای با شناسنامهی صادره از فینِ کاشان، فتحش کردهاند. هم فال بود و هم تماشا. هنگامهی تماشایی بود قالی شستن و پاک شدنِ حرم و صحن، در آغاز مهر هرسال. نشاط و شادمانیای داشت که کسی ابا نمیکرد بگوید «خوش بگذرد، بهسلامتی انشاءالله.»
یا ما بچه بودیم و بچگی همیشه خوب و قشنگ در یاد میماند، یا بدجور نشاط قالی شوران را از ما گرفتند. قالی شوران را طوری صاحب شدند که یکبار تا رسیدیم سربالایی مشهد؛ دیدم تیر به تیر پرچم سیاه و بلندگو و پردههایی -از این سمت به آن سمت- برای خوشآمدید به فلان حضرتِ آقای تازه منصب گرفته، زدهاند. قالی شوران شده بود صدایی که به حضرات خوشآمد، میگفت. کسی حواسش به فینیها، به مردم همیشه حاضر نبود. میگفتند مراسم دارد مستقیم از شبکهای، پخش میشود. ولی چه مراسمی! دیگر تماشایی نمانده بود. اینهمه بلندگو و مداح و روضهخوان. انگار کن محرم افتاده باشد مهر؛ عاشورا هم بخورد به جمعهی دوم مهر. چه گریه و زاری راه افتاده بود که صدایش در کوه میپیچد. اولش پیرترها، پیرزنها پرسیدند: «چو طور؟ چه خبر شده؟» پرسیدند: «کیه این مداح که خبر از جایی نداره؟ نُکنه خیال کرده تاسوعا عاشوراس؟»
و بعدش اعلام شد که مشهد، کربلاست. به علت استقبال مردم دارالمؤمنین و نوکریشان درِ خانهی اهلبیت هرسال سروصدای روضه و عزا بالاتر رفت و سالبهسال به سبب بدعتی، تکهای از مراسم قالی شوران کَنده شد و به سوزوگداز و گریه و زاری و سر و سینهزنیاش علاوه گردید؛ تا مشهدِ قالی، کربلای ایران شود. با احترام به سرخیِ خون و حرمتِ خاکِ بلادیدهی کربلا؛ و داستانِ پُر آبِ چشمش؛ مشهدِ قالی هم برای معتقدانش، کمارج و قرب نبوده و پیش از کربلا لقب گرفتنش هم بلندپایه و بنام بوده است. این مشهد به شور و حال و آیینهای خودش اسمورسم داشت. غوغا و هیاهوی قالیکِشان، قالی شوران؛ تنها شبیهی از بازار رفتنِ هیئتها در ایام محرم نبود.
قالی شوران هیاهوی به داد رسیدن بود، به کمک آمدن. نه مصیبت کشیدن. فرش را اگرچه به غم برداشتن، اما به عرش بردن و به آب سپردن. شستن، تبرک کردن و بازآوردن. مردمِ فین با چوبهای در هوا به غرور و شکوه و شعف، هرساله قالی را به حرم برمیگرداندند؛ خوشآمدِ آب و پاکی بود. شکرانهی محصولِ تابستان و طلبِ آب برای سال دیگر. هَروَلهی رسیدن به آب، باز رسیدن به حرم، ادامهی داستان آزادگی در کربلا. در اینجا، در مشهد قالی، مردم بیوفا نبودند. مردم باهم بودند و کُشتهای دیگر از آن تبار را یاری میکردند. مگر این داستانِ هزار کس نبود که به دنبال حسین در این سرزمین که کوفه نداشت، قیام کرد و توسط ناکسان کشته شد. داستانی که ذکرش را مداحهای چندمیلیونی نخواندهاند و نمیدانند، آنها از راه نرسیده به همان صحرای خشک کربلا میزنند و از تشنگی مدام میخوانند.
من این سالها از یکیشان حتا روایتِ واقع پیشِ رویشان را نشنیدم. این چندساله حتی نشنیدم که از آن بالا، راویِ و شاهد صادق قالی شوران باشند و شهادت بدهند که: «قالی دارد میآید. قالی آمده. قالی رسیده به صحن. قالی روی دستانِ فینیهاست که نمیدهند به خاوهایها… قالی پایینِ پلههای پاپَک، میانِ کِش و واکِش مانده است. ولوله شده. قالی را نمیدهند، آنطرف زور آورده قالی را بگیرد. الآن است که جنگ بشود. جنگ است سرِ قالی، جنگ است سر زندگی، جنگ است سر شرف.»
این کارزاری بود که در بچگیمان هزار چشم شاهد داشت و صد دهان راوی. همه دهانبهدهان از ماجراهای قالی شوران میگفتند و میشنیدند. قالی را اگر از قالی شوران حذف کنی، چه چیزش میماند؟ این هشدار نیست. این کاری است که با قالی شوران کردهاند. راستش دایههای دلسوزتر از مادر، دستاندرکار هستند. نادان دوستانِ بر زمینافکن. نقلِ قالی کم و کمتر شده، قالیای که اینهمه سال در این روز متبرک میشد. حالا همهجا نقل نعش است. روضهی جنازههای بیسر است. «گریهکنها گریه کنید که ثوابه» از هر سمت هر کی نذری داره، کمکی کنی؛ امروز نباید کسی دستخالی برگرده.
از کِی نقل از دهان افتاد و همه روضهخوان شدند؟ آیین قالی شوران رنگِ اسطوره دارد. به زیستبوم آدمهای اینجا معنی میدهد. رنج انسانها برای زندگی و ارج گذاشتن به زندگی. قالی شوران رنگِ کاشان دارد. رنگ خاک. رنگ بیابان. رنگ کویر. جنگ و رنج و تلاش برای به آب رسیدن. برای زنده ماندن. برای سیراب شدن. فینیها چشمهی نظرکردهی سلیمانیه را میگذارند، همه هویتشان را جمع میکنند، برای این روز. برای جمعهی دوم مهرماه، برای قالی شوران.
مثل نشلجیها در جمعهی بعدترش. مثل خاوهایها و مشهدیها و اهالی علوی و حُسنارود و استرک و کله و ارمک و هرچند تا آبادی دیگری که در اطرافِ این امامزاده، از خاک سر برآورده و هنوز سبز است. قالی شوران مال همهی این مردمان است. فرصتی برای نمایشِ زندهبودن و زنده نگهداشتن زندگی در این منطقه است. این رسم که زمانی نمایشِ زندگی بوده و تلاش برای زنده ماندن، حالا به مجلس عزا و بر سر و سینه زدن و غذای نذری گرفتن تبدیلشده است. در زمانهای که محلههای کوچک از رونق افتادهاند و یکییکی از دست میرود، هویت محلی هم ازدسترفته است. احساس تعلق داشتن بهجایی، به خاکی، به وطنی، هویت فرد را میسازد. به او تشخص میدهد. من؛
«اهل کاشانم. روزگارم بد نیست.»
کاشانی بودن، فینی بودن، خاوهای بودن، نشلجی بودن، اهلِ هر نقطه از کوه و بیابان این دوروبر بودن، هویت همهی ما را ساخته است. افتخارمان میشود. همهی آن قوت و توانی که در کتف و شانهها میجوشد و ظهرِ قالی شوران، چوبها را بالای سر میچرخانَد. چرا این نمایشِ غرور و هویت، با اضافه کردن عنصر تکرارشوندهی عزا و روضه و سینهزنی، به محرم شباهت دهیم؟ تاسوعا و عاشورا، فرهنگ هزارسالهی ایرانی-اسلامی ماست که در هر نقطهی این مملکت حال و هوایی دارد. هزار سال مانده، هزاران سال دیگر هم خواهد بود. سؤال من به بزرگیِ قیام عاشورا نیست. سؤال من این است که چه دلیلی دارد که قالی شوران از شکل و معنی خودش تهی شود و شکل عاشورا بگیرد؟ آیینها هرکدامشان در جای خودشان خوب و درستاند، معنی و کارکرد پیدا میکنند و با بدعتهای سلیقهای هرزمانی ممکن است که به خرافههای خانه خرابکُن، تبدیل شوند. چرا در قالی شوران از آب حرف نزنیم که خشکسالی اهریمن است و از ریشه میخشکاند.
بگذاریم قالی شوران، به خشکی این خاک نَمی بپاشد. از نگاهی دیگر هم شبیه کردن هر مراسمی به عاشورا، از بین بردنِ آنات و یگانگیِ عاشوراست. خردهفرهنگها در تفاوتهایشان نسبت به هم معنی میگیرند و همین ضامن بقای هزاران سالهشان بوده؛ وگرنه ساختن چند تا مسجد بزرگ با گنبد عظیم و گلدستههای بلند در جوار یکدیگر در یک محله، نتیجهای جز خالی ماندن و سوتوکوری مسجدها دارد؟ گاهی به سبب افراط، ارزشهای اصلی از دست میرود، نابود کردنِ رنگ و بویِ اصیلِ قالی شوران، به این شکلی که روال سالهای اخیر شده، از بین بردن هویت منطقهای آن است؛ یعنی شبیه کردن مراسم فینیها، خاوهایها، کاشانیها و نشلجیها به شکل مرسوم و قابلِ پخش در شبکههای صداوسیما. این شبکههای مرکزی، صدایِ بلندِ فرهنگِ غالبی است که تازه به دوران رسیده است و ازقضا از خودش هویتی ندارد و میخواهد همهجا را شبیه الگویی یکسان کند.
خوب که چشم باز کنیم، میبینیم که چطور در طول این بیست سی سال، غوغای چوب بهدستهای قالی شوران از آنِ مداحان و متولیان و بازاریانی شده است که درکی از غرور و شعف و عِرق و شأنیتِ این مراسم خاص، نداشتهاند. آنها حواسشان به هنگامهی رسیدن به سرچشمه نیست. به هَروَلهی به آب رسیدن و از آب چشیدن نیست. آنها نگرانِ رسیدن یا نرسیدن قالی به صحن نیستند. برای آنها مهم نیست که قالی بیشتر بر دوش بالاییها بوده یا پایینیها، درحالیکه این مراسم نمایشِ حضور همین مفاهیم بوده است. مبارزهای بود برای رسیدن به هدف، به مقصد. فینیها و خاوهایها و نشلجیها کسانی بودند که کاری را که باید بکنند، کردند. حالا نوبت بقیه بود، نسلهای بعدتر که این آیین را به ترتیبِ همان گذشتگانِ نیکنامِ با غیرت و حمیت بهجای آورند. اینها ادامهی مردمی هستند که ماندند که وفا کردند. پس باید سرشان را بالا بگیرند. حالا چرا مُد شده بلندگوها، ذکرهای مکرر را هوار بکشند و قلب شرحه شرحه کنند و سرها پیش بیافتد در اشک ریختن و بر پیشانی زدن؟
اما این سالهای اخیر که من رفتهام کر شدهام از سروصدای عزاداری. حتا چوبها هم کر شدهاند. چوبها آن بالا سرگرداناند که چه کنند؟ که فقط در قاب صد تا دوربینِ مستقر در چهارگوشهی صحن و گنبد باشند!
امسال که کرونا زندگیهایمان را گرفته و روزگار برایمان نگذاشته است. امسال که بعد از حرفوحدیثهای بسیار، بالاخره اعلام شد مراسمی نیست، شاید فرصتی است که به خودمان نگاه کنیم. عقبتر را ببینیم. به پشتِ سر نگاهی کنیم و بپرسیم چرا همه یکبارگی کردهاند؟ چرا فینیها و خاوهایها عقب کشیدهاند؟ چطور بعد از سالها که سرِ قالی باهم کنار نیامدند، حالا کلِ مراسمِ قالی شوران را به صنفِ روضه برپا کُن و مجلسگیر تحویل دادهاند؟ بپرسیم که با این سیاق، ده سال دیگر از قالی شوران چه میماند؟ پسرِ من و یا فرزندانِ شما چه رنگ و بوی خاصی از قالی شوران برمیدارند که به آنها هویتی خاص ببخشد و در یادشان بماند؟ چرا هر چه اندکمایهی نشاط و زندگی و در کنار هم بودن است، از مراسمها حذف میشود و بلندگو و شعار و پرچم جایش را میگیرد. جای چارقدهای رنگیهای ضریح و در و دروازه و چنارهای بلند شازده حسین، پرچم و بنر تبلیغات و سیاپرده و خیمهی عزا گرفته!
مشهد اردهال که به خشکسالی خورد، جویهای پُر آب و ردیف درختان چنار و سایهسارانش به لابد رفت؛ کسانی که در فکر بتون و سیماناند، در پُر آبی امسال هم دغدغهای برای کاشتن چنار نداشتند. پس بهتبع آن، دیگر اتراق و زیرانداز و گاز پیکنیکی و تابی نخواهد بود. از پای زیارت دیگر دسترسی به هیچ کوهی نیست که جوانها بعدِ چوبکشی، از آن بالا بروند و پای زغال و منقل و قلیان ننشیند.
از مشهد اردهال داربستها در چشم است و سیمان و آهن و آسفالت و ساختمانهای ناتمام. مراسم، هیاهوی بلندگوهاست و قتلگاه کردنِ همهی گودیها و پارکینگ شدنِ هر سمت رودخانه و علاف ماندن و در صف ایستادن تا دیرهنگام به هوایِ گرفتن یک ظرف غذای یکبارمصرف. بعد بلندگو برای چندمین بار اعلام میکند که پول جمع میکنند برای ساختن و سقف زدنِ یک صحن دیگر و پیرمردی که همهی سال از همهجای شهر پول جمع کرده برای سلطانعلی، کیسهاش را پُرتر میکند تا مشهد قالی کربلا شود و در قالی شوران؛ عاشورایی بر عاشورا سوار شود و همه سیاهپوش، بر سر و سینه زنند.
یکجایی باید ایستاد، مکث کرد و پرسید واقعن چرا میخواهیم مشهد قالی کربلا شود؟ چرا مشهد قالی؛ مشهد قالی باقی نمانَد و کربلاییها نیایند به تماشای شور و حضور مردمی در مراسمی از جنس منطقهی کاشان؛ مراسم قالی شوران.
باسلام وتشکر ازقلم زیبای نویسنده،اما یکی دونکته قابل تامل است .کسی نمی خواهد مشهد را کربلا کند بلکه هویت مشهد ریشه درکربلادارد اینجا صحبت حق وباطل وهمراهی کردن یا همراهی نکردن حق است همه ارزش مردم منطقه به ولایت پذیری و همراهی کردن فرزندی از فرزندان شهید کربلاست. واین چوبها نماد حمایت و دفاع است حمایت از حق، ولایت ، حقیقت، معنویت و...
بسیار عالی بود خانم جوادی عزیز .دست مریزاد
شما قلم توانایی دارین