کاشان نیوز-محمد ثابت ایمان:
باید به رویاى باغ و شفافیت آبها رسیده باشى
و مفهوم تب علف را در کوچهباغ ذهن چشیده باشى
از سمت پرنده و درخت لبریز باشى،
با پر سیره و نان خشکیدهی درویش ده پایین جویهای معرفت، دلواپس روشنى جان و نگران آب خوردن کبوتر شده باشى،
به گل سوسن گفته باشى شما!
تر بودن امروز آب را نسبت به دیروزهاى غبار و عادت چشم، دیده باشى
جنبش شیرهی گل را خدا ببینى و رشتهی دگرگونى ماسوا را نیز!
قران بالاى سرت جا داشته باشد و نیلوفرى در بوداى خواب تو پیچیده باشد.
زبر پوشت اوستا باشد و بالشت نرم عافیتت انجیل و بسترت، تورات قرنها عاشقى نیل و نیلوارههایش.
جهان محراب بیآغازت باشد و در زمزمهی اشراق هماهنگى کاج و هرچه ترس است، خدا را دیده باشى.
مرگ را مسئول قشنگى پر شاپرکها بدانى
و زندگى را تکهپارههای آینهی ترکخوردهی
آن جدایى معروف.
و توحید در مرتبت افعالى را به جایى رسانده باشى که تنها به او بگویى؛
در کف توست، رشتهی دگرگونى.
باید سمت پرنده را شناخته باشى و متن عناصر را در خوابى لطیف و غریب و تنها، لمس کرده باشى تا بلکه در نزدیکى طلوع ترسى دیگر، از خستگى بالوپر تنهایى و شهودى چند از راه رسیده، بیدارتر شده باشى.
به جستجوى حقیقت تا تابش گیاه نارنجیرنگ خورشید اتاقت عروج کرده و با مردن مغرب در تابوت پنجرهی اتاقت، به حرف اول عشق، سوار بر حرف اول باد، روى حرف اول برگى نشسته باشى، اینگونه که بروى شاید هرکجا کهبرگی باشد، حتماً شور تو شکفته شده باشد.
و غم براى تو در رد قبول وحدت اشیاء خواهد بود و انقطاع این حال خوش میسر در حیات.
و به خدا که یگانه نگرى را تا اوج آن بیکران همواره برده بودى و هر بودى براى تو بود او شده بود و بودهاى او.
اینگونه بود که میگفتی؛ از بیکران تو میترسم.
اینها که یک از هزار جور دیگر دیدنهای تو نبود را به رد وحدت اشیاء پیوند زده باشى تا غم به اشارتهای نزدیک حال تو فرود آمده باشد و تعبیر محو وحدت اشیاء در تو جان بگیرد و
جانت را غمگین کند، آنوقت بگویى؛
چه جهان غمناک است!
آنهم در خندهی زنجره و تبسم پوشیدهی گیاهى در ناتوانى نگاهى چند از بینش همشهریانى جامانده از راه.
بوى یگانه نگرى در پشت هزارویک گره رودخانهی معرفت دوست را تا رد آخرین جذبههای تابش و عنایت دوست برده باشى و اینگونه او را بنام قدیمش صدا زده باشى که هى کجایى؛
«اى قدیمیترین عکس نرگس در آیینهی حزن
بیا و ببین که هنوز که هنوز است؛
جذبهی تو مرا همچنان برد.
باید اینگونه دردانهی سهم تقدیرى ناگزیر خویش باشى تا نبض حروف نانوشتهی تقدیرت، از غیبت مرکب مشتاقهای دولت پایندگى عشق و سلطنت جاوید، مهر یار بخورد تا اینگونه بخوانیاش که؛
اى حرمت سپیدى کاغذ، نبض حروف ما، در غیبت مرکب مشتاق میزند.
اى حرمت سپیدى کاغذ!
جهان عجیب این روزها به مشى انسانى تو در حال و باحال و بیحال روزگارانش نیازمند و فقیراست.
کودک انسان در بى خوراکى معرفت، به هیچ کاج بلندى نرسید و خانهی دوست، ناپیداترین ممکن روزگاران باید تماشا و گذشت امروز ما شد. ابدیت در لابهلای چپرها گم شد و پاى دختر تمناى زرتشت آبهایت، به هیچ هامون دلدادگى نرسید.
نرسید تا غبار از تن فرسودهی ظلم هیچ تاریخى نشوید و نطفهی حقیقت مألوف و موعود وعدههای دم این صبح نارسیده تا هنوز که هنوز است میعاد حضور سوشیاناى منتظرى نشود.
حالا چه باور کردهای که؛ چه جهان غمناک است و چه غمناکتر!
چه انتظار تشنه و چه بغض نباریده ایست این فریاد درد و رنج آدمیزاد، این حجم غمناک!
که وعده به فردا میدهی و آوردن سبدهاى سیب و نشانى دقیق سمت اشراق کاجهای ده بالادست را که بالاخره؛
روزى خواهم آمد
و پیامى خواهم آورد
.
.
.
اى سبدهاتان پر سیب
سیب آوردم
سیب …!
دیدگاه شما