کاشان نیوز- جابر تواضعی: راستش دقیقاً نمیفهمم چه چیزی در توییت محسن رضایی ملت را برآشفته. اصل ماجرا که مثل روز روشن است و بیانش را هم صرفنظر از وقاحت آمیخته با صداقتش میتوان به فال نیک گرفت. برای بازاندیشی در گذشته، به این صداقتی که به وقاحت پهلو میزند، نیاز داریم.
برای اینکه ثابت کنم اصل ماجرا روشن است، باید مثل پیرمردها یک خاطره بگویم. تا یادم میآید ذهنم درگیر جنگ بوده. زمان دانشجویی، وقتی قرار شد کنگره سرداران شهید دانشگاه صنعتی اصفهان برگزار شود و به من سفارش دادند برایشان یک مجموعه داستان بنویسم. اسفند ۷۷ میانترم آمار و احتمال را بیخیال شدم و رفتم اردوی راهیان نور. یک لیدر اصفهانی داشتیم که هشت سال جنگ را جبهه بود و حالا کار تفحص میکرد. نقل خاطرات آن روزها و تجربه شهادت دوستان و همرزمانش، تجربه عجیبی بود. مخصوصاً که سعی نمیکرد پیازداغ ماجرا را زیاد کند و بیخودی ما را احساساتی کند. ناخودآگاه به این توصیه چخوف و کارور عمل میکرد که هرچی فاجعه را سادهتر و بیتفاوتتر تعریف کنی، تأثیرگذارتر میشود. شاید هم روحم هنوز مثل حالا روحم زنگار نبسته بود که حرفهاش به دلم مینشست.
بحبوحه اصلاحات بود و هجمهها به خاتمی برقرار بود. یادم نمیرود آن صحنه را؛ کسی که در شلمچه میکروفن دستش بود، این آیه را خواند: «فاخلع نعلیک آنک بالواد المقدس طوی» و ما با پای برهنه اشک میریختیم. سرزمینی که چند سال پیش کسانی برای وجببهوجبش جنگیده بودند، مقدس بود. هنوز هم برایم مقدس است. اما طرف وسطش زد به صحرای کربلای اصلاحطلب و اصولگرا و بد و بیراه به خاتمی. حالم بد شد و کفشهام را پوشیدم.
اما نقطه عطف ماجرا این بود: لیدرمان کنار اروند از عملیات کربلای چهار گفت و لو رفتن عملیات. اینکه عراقیها آنور اروند دقیقاً همان نورها و علامتهایی را میدادند که طبق نقشه قرار بود نیروهای ما به هم بدهند. بعد غواصها را که آنور اروند بالا میآمدند، خیلی راحت میزدند. او هم نمیدانست چرا عملیاتی که لو رفته بوده، انجام شده. ذهنم درگیر شد. برگشتیم دانشگاه و بهسلامتی میانترم آمار و احتمال را شدم نیم از سیوپنج. بعد هم درست تا شب عید که دانشگاه خالی شده بود و فقط گربهها برای هم مرنو میکشیدند، «جنایت و مکافات» خواندم.
بعدِ عید توی انجمن اسلامی بهانهای جور کردم که محسن رضایی را دعوت کنیم دانشگاه. سردبیر نشریه دانشگاه بودم و تا جایی که میشد، به کار سیاسی مستقیم تن نمیدادم. ولی این مسأله آنقدر برایم سنگین تمام شده بود که بهترین راهش سؤال از خود محسن رضایی بود. آن روز، تالار هشت دانشگاه پر از جمعیت بود. مجری نشدم که خودم سؤالم را بپرسم. و پرسیدم: «درست است که کربلای چهار لو رفته بود و با این حال شما آن را انجام دادید؟» پاسخ رضایی نقل به مضمون این بود: «بله، نمیخواستیم دشمن بفهمد که ما فهمیدهایم عملیات لو رفته!» بقیهاش دیگر مهم نبود. همانجا جنگ، حقیقت چهره کریهش را نشانم داد. از نوشتن کتاب سرداران دانشگاه انصراف دادم. جنگ چیزی داشت که من درکش نمیکردم و به خودم اجازه نمیدادم با تخیل چیزی برایش سر هم کنم. اما خیلی طول کشید تا با این جواب کنار بیایم.
با این پیشزمینه است که ماجرای کشف اجساد ۱۷۵ غواص برایم تکاندهنده نبود. توییت محسن رضایی هم شگفتآور نیست و این موج واکنش تعجب و تنفر را هم نمیفهمم. حتی صداقت این آدم برایم جالب است و اینکه آنقدر از کاری که کرده مطمئن است که هیچ پشیمانی و ندامتی هم لابهلای کلمات توییتش یا میمیک چهره سنگیاش نیست. در تمام این بیست سال هروقت او را دیدهام، یاد این خاطره افتادهام و جنگ با هیبت کریهش تمامقد خودش را به رخم کشیده. چهره کریهی که یا قابل نمایش نیست یا خودش را پشت قالب کلمه و تصویر پنهان میکند. اگر داستان «من قاتل پسرتان هستم» احمد دهقان را بخوانید، میبینید تراژدی عظیم نهفته در آن در فیلم «پاداش سکوت» مازیار میری درنیامده؛ داستان مردی (پرویز پرستویی) که در یک پاتک شبانه به دستور فرمانده اش، همرزمش یحیی را به دلیل اصابت تیر به گلویش به زیر آب فرومیکند…
نمیدانم حرفهای محسن رضایی در آن روزِ دانشگاه ما جایی منعکس شد یا نه. یا نمیدانم کسی از آدمهای حاضر در سالن آن سالها عمق فاجعهای را که در پرسش و پاسخ من و او گذشت، درک کرد یا نه. شاید برای طرح بعضی پرسشها، برای درک عمق تلخی بعضی چیزها حداقل بیست سال زمان لازم است. شاید ما تازه داریم بلوغ و توانایی طرح این پرسشها را پیدا میکنیم. شاید هم قرار است مثل راسکولنیکف رمان داستایفسکی، بعد از این بلوغ و رسیدن به نوعی جنون، تاوان افکار و تصورات و کارهایمان را بپردازیم. بههرحال همه ما در مسیر این بازاندیشی خواسته یا ناخواسته، به این آگاهی و بلوغ، جنون و احتمالاً مکافات نیاز داریم.
سلام متن شماراخواندم. به نظرم متن خوبی است فقط یک جای کارش دروغ محسوس تری نسبت به محسن رضایی احساس کردم.شایدهم اشتباه باشد.آنجاکه فرمودیدازعق توهین به یکی از اصلاحاتی ها یا اعتراض به اسائه ادب به او ، نعلین نه بلکه کفش هایم را پاکردم!این می شود همه دروغ ....سراسردروغ ...مگراین که...نه شما همچین آدمی نبودید ونیستید...کفش های تان راپانکرده اید. داریدپیاز داغش رازیادمی کنید.چرا؟ نمی دانم؟