کاشاننیوز– مرضیه گیلاسی: پیشنهاد میکنم دست فرزند تان را بگیرید و با خود به کوچه پس کوچههایی ببریدش که خواستگاه دوران کودکیتان بوده کوچههایی که محل عبورتان بوده درآن کوچهها بازی کردهاید شیطنتهای کودکی داشتهاید٬ کوچههایی که خانهی پدریتان درآن محله واقع بوده است. محلهای که کلی از تمام پیچ و خمش و کوچه پس کوچههایش خاطره دارید.
هفته ی گذشته دخترم را به محله ی کودکیام خیابان محتشم کوچه ی سرپله و تمام کوچه پس کوچههایش بردم تا ببیند که وقتی هم سن و سالش بودم درفضایی کاملا متفاوت با وضعیت فعلی اوبوده ام .حقیقتا با تمام آن فضا غریبه بود.
دخترک ازقدم زدن درهمین کوچه پس کوچهها لذت میبرد و گاهگاهی هم لِی لِی بازی میکرد٬ دقیقا شبیه کودکیهای خودم ولی با این تفاوت که وقتی من سن او بودم چادرمشکی سر میکردم و این حرکات من فقط زمانی بود که هیچ مردی درکوچه محله نباشد٬ اما او موهای خوشگلش رو دم اسبی بسته بود و با تیشرت و شلوارجین صورتی داشت درهمان کوچهها لِی لِی بازی میکرد و به این سو و آن سو رفتنش دقیقا خاطرات مرا رصد میکرد و من در گذر خاطرات کودکیم حل میشدم …
همراه هم به دیوارهای کاهگلی فروریخته دست میکشیدیم و در کوچههای باریک وتنگ، خودمان را گم میکردیم و قایم موشک بازی می کردیم …
حقیقتا وقتی داشتیم قدم میزدیم انحنای پیچ ناموزون کوچه پس کوچهها مرا قلاب میکرد دقایقی مکث میکردم تا مبادا تداعی خاطره ای از قلم بیفتد.
خیلی خیلی عوض شده بود٬ همان کوچه پس کوچهها را میگویم. خیلی تغییر پیدا کرده بود. آن روزها درب هیچ خانه ای عَلمک گاز نصب نبود! بیشتر خانهها دربازکن
برقی «اِف اِف» نداشتند! نمای خانهها بیشتر کاهگلی و یا سیمان سفید و گاهی هم سنگ تراورتن بود. تیرهای برق همه چوبی بودند نه شبیه الان که سیمانی هستند و خیلی از جاها خانههای قدیمی را خراب کرده بودند و آپارتمان ساخته بودند و به تبع آن کوچه عریضتر شده بود…
هنوز هم خانههای قدیمی بودند که درهایشان چوبی بود و به نظر قدمت زیادی داشتند٬ وحتما هم صاحبان آن پیر و فرتوت شده اند. هنوز هم خانههایی بود با زنگهایی که٬ کلید کوچکی بود و زمان فشردن آن زنگ خانه به صدا در میآمد.
واقعا همه چیز تغییر کرده بود!
نانوایی سنگکی محله که شاطرش پدر شهید بود بعد از فوت پدر شهید٬ یکی دیگر از پسرانش آن را به نانوایی ماشینی تبدیل کرده بود. عجب روزهایی بود آن روزها و من چه خاطراتی ازهمین نان خریدنم از نانوایی و صف نان و آدم بزرگهای آن روزها دارم.
یادم میآید که هر بار براخرید نان سنگک میرفتم انگشتهایم برای جداکردن ریگهای درشت چسبیده به نان می سوخت. همیشه بزرگترها تو نوبت می زدند و سر بچههایی مثل ما را کلاه میگذاشتند و فکر میکردند ما نمی فهمیم که دارند بی قانونی می کنند! دقیقا بالای دهانه ی مثلث شکلی که شاطر نان را ازتنور بیرون میآورد٬ با خط نسبتا زیبایی نوشته شده بود «رعایت نوبت نشانه ی شخصیت شماست»٬ یادم هست یکبار از اینکه شاطر بینوبتی کرد و نان مرا به یکی از همین آدم بزرگها داد خیلی عصبانی شدم و رفتم جلو شاطر«همان پدرشهید» درحالی که محکم چادرم را زیرچانه ام گرفته بودم که مبادا از روی سرم سُر بخورد با همان لحن دخترانه گفتم: آقا ی شاطر٬ این نوشته که اینجا گفته «رعایت نوبت نشانه ی شخصیت شماست» برای کیه!؟ الان اینجا کی شخصیت داره؟ کی شخصیت نداره؟!
اینجا چرا نوبت ما کوچکترها را پایمال میکنید؟ دقیقا یادم هست که صدایم میلرزید و بغض کرده بودم و چهره ام از شدت خجالت و شهامتی که به خرج داده بودم خیس عرق بود. آن خدابیامرز سکوتی کرد و سریع نانهای مرا روی پیشخوان ریخت و برایم ریگهایش را از نان جدا کرد و نان را تا زد و به من داد و من هم چادر به دندان٬ نانها را از او گرفتم و از آن روز هر وقت خودش بود هیچ وقت بی نوبتی برای من نمیکرد…
آن روزها درِ نانوایی روبروی ورودی مسجد محله بود .درواقع شاطر و مشتریان دقیقا تا ته مسجد و محراب و نمازگزاران را هم میتوانستند ببینند٬ ولی نمی دانم چرا زاویه اش را عوض کرد و یک در دیگر از کوچه بغلی باز کرد و آنجا مردم درصف نان میایستادند.
از نانوایی که بیرون می آمدی دو قدم جلوتر حسینیه چسبیده به مسجد بود ولی آن روزها نه سقفی داشت نه تجهیزاتی ولی حالا بعد ازسی و پنج سال بیا و شکوه و عظمتش را ببین٬ بین مسجد و حسینیه٬ فضای راهرو مانندی قرار داشت که پشتبام آب انبار نام داشت که دقیقا پشت دهانه ی آب انبار و پلههای هشتاد تاییاش قرار داشت.
آب انباری که هشتاد تا پله پایین میرفتند و از یک شیر٬ آب خنک وگوارایی را در گالنهای بیست لیتری میریختند و با چه سختی و مشقتی دوباره هر هشتاد پله را بالا می آوردند. روزهایی که شغلی به نام سقا وجود داشت دقیقا یادم هست … آب انبار محله ی ما از بزرگترین و عمیق ترین آب انبارهای شهر بود. اما حالا جلوی ورودی آب انبار نرده کشیده اند و با بنری که از بالا تا پایین آویزان کرده بودند ورودی آب انبار را استتار کرده بودند به حدی که اصلا اثری از آب انبار دیده نمیشد. خب معلوم است که با وجود دستگاههای آب تصفیه ی خانگی دیگر انگیزه ای برای انبارکردن آب و طی کردن هشتاد پله و رفتن به عمق زمین نمیماند.
دقیقا همان راهروی که معروف به پشت بام آب انباربود و سرویس بهداشتی مسجد آنجا قرار داشت کمی آن طرفتر یک اتاق بزرگ بیست متری بود که کتابخانه ی مسجد آنجا بود و من همانجا با مقوله ی کتاب و کتابخوانی آشنا شدم و خاطرات زیبایی از آن برایم به یادگارمانده است. ولی انگار الان از چنان رونقی برخوردار نیست٬ و یا شاید حتی اثری هم از آن نباشد.
جلوتر از مسجد و حسینیه، خانهی بزرگ قدیمی اعیانی بود که پیرزنی بانوه ی کوچکاش «سحر» در آن زندگی میکرد. داخل خانه را درست ندیده بودم اما دقیقا سبک همان خانه های قدیمی که ورودیاش هشتی بود و دور تا دورِ هشتی٬ طاقچه بود و کف پوش هشتی نیز سنگ سیر بود. فقط یکبار تا لب در ورودی خانه رفته بودم. ولی وقتی پیرزن ُمُرد دیگر کسی در آن خانه زندگی نمیکرد. چندبار هم دیده بودم که درآن گروه های فیلمبردای ازصدا و سیما در آن رفت و آمد میکنند برای ساختن فیلم و سریالهای تاریخی لوکیشن مناسبی است. و تازگیها دیدم که چند گروه مرمتکار دیوارهایش را ترمیم کردند و تمام دیوارهای خانه که به کوچه مشرف بود کاهگل شده است.
شاید کمتر از پنج قدم آن طرفتر گذرسرپُلّه بود.
گذر را هم بازسازی کرده بودند. بخشی ازسقف فروریخته اش را هم زده بودند. دومغازهی کوچک میوه فروشی و خواروبار فروشی یک طرف آن و دقیقا مقابل آن یک رنگرزی بود که کلافهای رنگ کرده اش را روی پشت بام گذرآویزان می کرد تا خشک شود. من بارها و بارها پیرمرد رنگرز رادیده بودم که دستهایش تا آرنج رنگی بود یکبارقرمز یکبار آبی یک بار بنفش…
ولی حالا آن پیرمرد مرده است و پسرش آنجا را به کارگاه تبدیل کرده است و آجیل و تخمه و نخودچی و بادام و پستهی خام را نمک اندود میکند و بو میدهد.حالا این شغل جدید پسر چه تناسبی با شغل رنگرزی دارد نمی دانم و نمی دانم این عملیات را چگونه و باچه دستگاهی انجام میدهد فقط هر وقت رد میشویم بوی خوبی میآید. بوی پففیل و تخمه از همه بیشتر آدم را وسوسه میکند تا برای خرید به کارگاه برود.
چندجایی از این مسیر که تا الان توصیف کردم خانه ها کاملا بازسازی شده اند و بالطبع کوچه ها پهنتر شده اند و تردد ماشین راحتتر شده است٬ مردمی که
خانههایشان در آن کوچههای تنگ که ماشین تردد نمی کند قرار دارد زبالههایشان را در نایلونهای دربسته دقیقا در همان محلهای بیست سال پیش میگذارند و البته هنوز هم روی بعضی دیوارها نوشته است که «لعنت برپدرومادر کسی که در اینمکان زباله بریزد» برایم خیلی جالب بود چون همیشه درکودکی برایم سوال بود لعنت یعنی چی؟ و این جمله چه نوع بازدارندگی دارد؟
خانهی منوچهری هم در همین حوالی کوچه پس کوچههایی است که توصیف کردم و این روزها با وجود اینکه کوچهها بسیار تنگ است و پیچهای نود درجه هست بازهم ماشینهای مدل بالا یا آژانسهایی را می بینیم که دراین کوچه ها تردد میکنند. وحتی گاهی گردشگران خارجی را می بینیم که گم شده اند و دنبال هتلشان میگردند.
نازنین دختر را یک فصل سیر بوسیدم که برایم فرصتی پیش آورده بود تا روزهای کودکی ام این گونه برایم تداعی شود. راستی چقدر کودکیهایمان و دخترانگیهایمان با هم متفاوت بود …
خیلی متفاوت !
آن محله حرفهای زیادی برای گفتن دارد کاملا حق باشماست ازمسجد کوچک پشت عمارت هم عکس گرفته بودم که متاسفانه درذیل یادداشت آورده نشده بود (به تصمیم شورای نویسندگان) به هرحال کاستی های متن چیزی از خوبیهای آن محله وآدمهایش کم نمی کند
سلام خانم گیلاسی عزیز از محله ومغازه ها گفتید ولی از زیبایی های نوع زندگی مردمی که سالها در کنار هم زندگی میکردید نگفتیدبه غیر از شاطر اخوبی های آقا مهدی بقال و خانواده فوق العاده محترم و شاد و .......گذر پشت عمارت وحمام پشت عمارت و مسجد کوچک پشت عمارت ونانوایی سفید روییو....یادش بخیرو ..آیت الله سلیمانی -آیت الله امامی خانواده هاشم پور