کاشان نیوز ــ جابر تواضعی: در نوجوانی خبرنگار افتخاری دو ــ سه روزنامه و مجله نوجوانانه بودم و همیشه فکر میکردم بچههایی که در این مجلات گفتوگو چاپ میکنند، خیلی از من بلدتر و حرفهایترند. اینها باعث میشد هم از قالب گفتوگو بترسم و هم دوستش داشته باشم. علاقهای که همچنان ادامه دارد.
راستش بلد نبودم چهطور سر حرف را با طرف مقابل باز کنم و چی بگویم که به درد مخاطبان عزیز بخورد. مهمتر اینکه نمیدانستم با کی باید حرف بزنم که برای بقیه هم جذاب باشد. و یک دلیل خیلی کوچک اما خیلی مهم و لابد خندهدار؛ من یک واکمن ساده هم نداشتم و فقط بچههای دهه شصت میفهمند نداشتن چیزهای ساده یعنی چی.
«طوبی» چند سالی میشد راه افتاده بود و من هم از همان شماره اول حضور داشتم. در مقطعی این حضور کمی بیشتر شد و تحت تأثیر هفتهنامه فقید «مهر»، صفحهآرایی مجله را تغییر دادم. همه تلاشم را هم کردم که مطالبش «آن مدلی» باشد. چینش و صفحهآرایی آنقدر برایم مهم بود که در شناسنامه نشریه اسمم به عنوان صفحهآرا چاپ شد.
زندهیاد «علیاکبر شکوهامیری» اوایل خیابان فاضل نراقی، نزدیک مسجد کرسی روزنامهفروشی داشت. فرهنگی بازنشسته بود و مردم صداش میکردند «آقای مدیر». حالا بعد سالها داشت بساطش را جمع میکرد. خسته شده بود. فکر کردم سوژه خوبی است.
از همان موقع حضور آدمها و امضاهای مختلف را پای مطالب یک نشریه دوست داشتم. نمیخواستم خودم تنها باشم. «محمود ساطع» از اینجور کارها زیاد میکرد. عکس و اسلاید میگرفت و نوشتههای پشت کامیونها را جمع میکرد. بخشی از علایقِ اینجوریام را مدیون او هستم. ولی تا جایی که میدانم چیز مکتوبی از اینها درنمیآمد و شاید در داستانهاش نمود پیدا میکرد. مثل من به فکر خروجی نبود. دیگر اینکه او چیزهایی داشت که من نداشتم؛ دوربین عکاسی، ماشین تحریری که کلیدهاش تق و تق صدا میداد و کلی به آدم احساس نویسنده بودن میداد و یک ضبط ژاپنی یغور و میکروفن که جای واکمنِ نداشته من را پر میکرد. همه اینها کافی بود برای اینکه بروم رو مخش که با آقای مدیر مصاحبه کنیم.
وسط دکان به هم ریخته زنده یاد «شکوهامیری» نشستیم به مصاحبه که به اسم محمود در صفحه ۱۲ شماره ۴۳ و ۴۴ طوبی در شهریور ۷۷ چاپ شد. یادم هست که جای نشستن نبود و روی کپه خاکی روزنامههای برگشتی نشستیم.
توی عکس مصاحبه، مجلهها و روزنامههای به هم ریخته توی قفسهها و چارپایه چوبی آقای مدیر و خستگیاش از یک عمر کار فرهنگی خوب پیدا است. لبخند محمود از پشت سبیلهای پرپشتش هم.
یادم نیست کی بیشتر سؤال کرد و گفتوگو را مدیریت کرد. ولی از نثرش پیدا است پیاده کردن و تنظیمش با من بوده. با ژست مصاحبه هم از هر دوشان عکس گرفتم. محمود توی لید گفتوگو که به اصرار من نوشت، با نثر جلالوارش آن روز را اینطور توصیف کرده: «حالا ما بودیم و حضرت آقای مدیر، نخستین فروشنده مطبوعات در شهرمان؛ مردی که سالیان سال، چشمان ما را به مهمانی صدها هزار هزار کلمه فراخواند. به پیشنهاد جابر تواضعی وسط دکان نشستیم برای مصاحبه. وسط دکانی که ذرات معلق غبار هم در آن پرپر میزدند و مانده بودند به ماندن یا رفتن. چه رسد به ما که سنگینی فضا نفسمان را بند آورده بود.»
وقتی آمدیم بیرون، محمود این شعر اخوان ثالث را زمزمه کرد: «رسیدهایم من و نوبتم به آخر خط/ نگاه دار بگو جوانها سوار شوند» به خودم گفتم تیتر همین است.
گفتوگو با آدمهای معمولی یکی از دغدغههای همیشگیام بوده و خدا بخواهد میخواهم تحتعنوان «یک نفر» شروعش کنم؛ آدمهای معمولی با دغدغههای معمولی. شاید بازنشر این گفتوگوی قدیمی مقدمه خوبی باشد.
* کمی از خودتان بگویید؟ از کارتان؟
– ۳۷ سال توی آموزش و پرورش ابتدایی کار کردهام و درس دادهام. از سال ۴۸ هم روزنامه میآوردم و میفروختم. البته لوازم مدرسه هم میآوردم. آن موقع روزی دو تا کیهان میآوردم و دو تا اطلاعات که گاهی یک مشتری داشتم و از هر کدام یک نسخهاش را میفروختم. یکیاش را هم پس میدادم. همینطور ادامه دادهام تا حالا؛ با اینکه استفادهای برایم نداشته. خیلیها هم برگشتی نداشته و میمانده. بههرحال کار فرهنگی بود. خودم هم فرهنگی بودم و برای همین انجام دادم.
* چرا ادامه نمیدهید و تعطیل کردهاید؟
– دیگر خسته شدهام. سنم زیاد شده. مدتهای مدید با بچهها بودهام توی آموزش و پرورش. دیگر توانی برایم نمانده. خانوادهام هم به ادامه کار راضی نیستند. خودم هم نمیتوانم.
* با توجه به استقبال کم مردم چه علتی داشت که این کار را دنبال کنید؟
– علاقه داشتم. حالا هم علاقه دارم. ولی متأسفانه دیگر نمیتوانم. حالا دیگر آنقدر مجله و روزنامه زیاد شده که نمیتوانم کنترل کنم. فقط ده دوازده تا روزنامه میآید. مجلات ورزشی و متفرقه هم زیاد است. میروی روزنامه بیاوری، میگویند اینها هم هست و مجبور میکنند بیاوریم. من هم دیگر توانش را ندارم.
* اگر کسی همکاری کند یا شاگردی بیاورید ادامه میدهید؟
– موضوع این است که شغل روزنامهفروشی درآمدی ندارد که بخواهم کسی را بیاورم. بچههایم هم دانشگاه درس میخوانند و نمیتوانند کمک کنند. سوای اینها عرض کردم خدمتتان، دیگر خسته شدهام.
* چهقدر درآمد دارید؟
– هیچی، اگر تا آخر ماه مرتب همه را هم بفروشیم، نزدیک ۳۰ هزار تومن. به هر شکلش ضرر است.
* با توجه به اینکه شما از ارکان فروش نشریات در کاشان هستید، چه باید کرد که این شغل را رها نکنید؟
– هیچی. دیروز رفته بودم سراغ آقای مظاهری «پیک سنجش» بگیرم. میگفت: «کار حسابی کردهای. من هم دارم میگردم ببینم چه شغلی را میتوانم انتخاب کنم که از این شغل بروم.» بعضی اشخاص هم هستند که نمیدانند روزنامه چیست. ۵۰ تومان میدهند و روزنامه میخواهند. میگویم پول خرد ندارم. میگوید شما مجبوری بروی پول خرد تهیه کنی. در صورتی که این آدم صفحه روی روزنامه را برمیدارد و صفحه لاییاش را دور میاندازد. من هم اعصابم خراب است. یک چیزی میگویم و خدای ناکرده درگیر میشویم. خسته شدهام. هستند جوانهایی که الان مشغولند و روزنامه میآورند. حالا دیگر نوبت آنها است، ادامه میدهند. بچهها هم بزرگ خواهند شد و ادامه خواهند داد.
* یکی از راههای رشد جامعه را ازدیاد مطبوعات و افزایش مطالعه میدانند. نظر شما چیست؟
– چی بگویم. روزنامهها مثلاً این چند هفته هر کدام چیزی مینوشتهاند. این بر ضد آن، آن بر ضد این. به این خاطر میخریدهاند. وقتی خبری باشد- مثلاً موقعی که دادگاه آقای کرباسچی بود- روزنامه خیلی میخریدند. یا خبری مثل خفاش شب. مردم دنبال هیجان میگردند. مجلات تخصصی را کسی نمیخرد، خیلی کم.
* آقای مدیر، حالا ناراحت نیستید که از این شغل دست میکشید؟
– خب ناراحت هستم. اما دیگر نمیتوانم کار کنم. از سال ۴۸ روزنامه میآوردهام تا الان. دفترش را هم دارم. آن موقع در شهر کسی نبود که روزنامه بیاورد، غیر از من و عزیز. ما دو نفر اولین روزنامهفروشهای شهر بودیم. البته عزیز دوره میگشت.
* آن موقع مردم علاقه بیشتری نشان میدادند یا الان؟
– البته الان. حالا هم کسانی هستند که حتی چندتا روزنامه میخرند تا بفهمند. به خصوص نشریات را.
* استقبال مردم از نشریات محلی چگونه است؟
– بد نیست، میخرند و میخوانند. به هر حال مردم با مسائل شهرشان آشنا میشوند. میفهمند چه اتفاقاتی افتاده.
* بعضی از شهرها بازار کتاب دارند. یعنی یک روز در هفته یا ماه کتاب و مجله میآورند و میفروشند. به نظر شما این کار میتواند در علاقه مردم تأثیر بگذارد؟
– البته بد نیست، خوب است. اما مردم کاشان اقتصادداناند. یک مجلهای که از ۵۰ تومان به ۷۰ تومان رسیده، دیگر نمیخرند. یا کتابی که مثلاً قیمتش از ۲۰۰ تومان بیشتر باشد. میگویند صرف نمیکند. گاهی برای بچههاشان اسباببازی ۱۰ هزار تومانی میخرند. ولی حاضر نیستند برایشان کتاب یا مجلهای را بخرند که قیمتش ۱۰ تومان- ۲۰ تومان بالا میرود. کتاب هم الان البته قیمتش خیلی بالا است.
* در نهایت تشکر و قدردانی مردم کاشان را به علت اینکه بخش بزرگی از زحمت عرضه مطبوعات را در این شهر بر عهده داشتید، تقدیمتان میکنیم. گرچه هیچ هدیه مادیای نداریم.
– همین که آمدید با من صحبت کردید برای من از هرچیزی بالاتر است. همین که من حرفهایم را زدم، مردم میفهمند.
یادش بخیر.کل دهه70رو،مابودیم وعشق کردن بامطبوعات اون زمان..من بودم وعشق به پرسپولیس وروزنامه هایی که عامل توزیعش مرحوم شکوه امیری بودوآقای مظاهری که هنوزنفس گرمش میایدومیرود..چه دورانی بود.تجمع ظهرروزهای5شنبه مقابل مغازه عاملان توزیع نشریات ان زمان!کجارفتندآینه،بشیر،پهلوان،هدف،گزارش هفته و....؟!!!من هنوزکه هنوزاست سرخوش آن روزهایم...
سپاس عموجابر عزیز. انگار نه انگار پانزده سال از آن روزها و زندگیها گذشته است. لابد زمان گذشته است که دیگر مدیر نیست. که هنوز چراغ مطبوعات شهرمان روشنا ندارد. که هنوز در راهیم. مانده در تیرگی شهری که موزه مطبوعات ندارد. که خانه مطبوعات ندارد. گذشته زمان و مانده زمان. اما هنوز هست خاطرهی مدیر. سپاس از آن تو و شرمساری از آن من، که واقعا نمی دانم چرا تنها اسم من پای مصاحبه بوده. واقعا نمی دانم. سپاس . سپاس جابرجان.
اخ یا دش بخیر اولین جایی که روزنامه و مجله می خریدم از اقای مدیر بود مجله کیهتن بچه هاو سروش نوجوانان .... کاشان نیوز ممنون مار ابردی به گذشته حالمون یک کم خوب شد ...