کاشان نیوز-محمدثابت ایمان: حقیقت داستانهای شاهنامه را باید در وجوه مختلف آن مورد بررسی قرار داد. یکی از شگفتیهای مکرر آن، تراژدی رستم و سهراب است.
اصلاً رستم با کارهایش یک پدیده است. فرزندی قبل از تولد، پهلوی مادرش را میدرد. (سزارین در روم و رستمینه در ایران). حاصل جمع حضورش در کنار تهمینه، میشود سهراب. در ابن جمع نگاهی به الزام حضور موبد دارد. تخیل در فردوسی داستان ایدئولوژی را بر جهان بینی پیش میاندازد. حماسه مینویسد اما عرفان خوانده میشود. رستم در برابر سهراب پسر قرار میگیرد. موضوع قدرت و نفی قدرت میشود بازی عقل ابزاری در برابر خرد متعالی. خردی که به قول فردوسی چشم جان است. خردی که تا نبیند به انتخاب سخن نمیرسد. یعنی جهان بینی. بینش. اما اکنون در حادثه ی عدم نفی قدرت شاه، اسیر قصهی عقل جزئی در مراتب پایین ظهور جامانده است. قدرت از آن شاه است. شاه در شاهنامه باید به مدل پهلوانی نزدیک میشد. یعنی انسان کاملی که پهلوان نیز میباشد. اما مگر همه میتوانند. پس ظهور بیممکن تتمیم صفات در مقام شاه خواهد توانست این نام را در ذات و نقش دچار حادثه کند. کی کاووس اسیر است. پس پهلوان جانش نیز هم. پس رستم نیز. پس سهراب کشته میشود. پس مردم!
حرف سعدی به روشنی مینشیند که “الناس دین و ملوکهم”. مردم به دین پادشاهانند.
آن سو پهلوان دوباره پهلو میدرد. این بار پسر را. عجب دایرهای! پسری پهلوی مادر را و پدری پهلوی پسر را. این دو یکی هستند. تخیل فردوسی ذهن را به سمت گشاده نشینی کودک آنروز و پدر امروز میآورد. به راستی اگر اولین را جبر بدانیم و تقدیر برای دومی چه عبارتی نیکوتر از آز دیده خواهد شد. مادر همهی دردها. حالا پردهها کنار میرود. تا اینجا روی خوش تراژدی به سمت کشتن سهراب دشمن بود. از این به بعد سهراب پسر است. فریاد نوشداروی پدر!
شاه متوجه میشود. کافیست دیر برسد. کافیست یکی از بین برود. رونمایی هویت، مطلوب شاه نیست. یکی شدن رنجها. آمیختگی پهلوانان. رستم دیگر تمام میشود. سهراب هم. نه آبرو در جای دارد نه زور در بازو. تخدیر پهلوانان، شکاف در قاعدهی هرم هویت است. آیا ما، دوباره ما خواهیم شد. زمان میگذرد. تقدیر نام تو را سهراب میگذارد. در سپهری از آبی ناتمام شهود.
و سرشاری اطمینان باغهای ازلی.
آنجا که سرود زندهی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخواندی.
یادت هست؛
آنجا که در که باز شد، تو از هجوم حقیفت به خاک افتادی!
“پدر بود كه دستم راگرفت و شیوه كشیدن آموخت. بتهوون را پدر هم میزد و هم آموزش موسیقی میداد، در چهره گشایی دستی داشت. آدمش همیشه رزمنده بود، رستمش پیروز ازلی و سهرابش، شكسته جاودان ”
چه تلمیح جانسوزی. چه تکرار در تکراری. چه رنجی!
دیشب در باغ همان یک سالگی تو را میزدم.
مادرم غبار از چشمان آئینه بر میداشت.
پدرم سهراب شده بود.
شاه، رستم!
بیدار شدم.
سمت باغ پروانههای شهود تو را دویدم
تشنه در صداقت آبها
خسته از نجابت راههاها
فریاد شدم
ای همهی بارانها!
ای تمام درختان زیت خاک فلسطین!
مرغان بیرنگ هوا!
شانه به سرهای بیسر آبرو!
رسولان ساکت نور!!!!”
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه میآیم
و مثل آب؛
تمام قصهی سهراب و نوشدارو و را روانم”.
دوباره خوابم برد.
رویای بیدلیل راهها در من صدا میکرد.
خطوط آینه در سریر جان آواز میخواند.
مادرم در خیال پروانگی شبها جا مانده بود.
یکی از آن سوترها خودش را به قاب خستهی اتاق میرسانید.
نجوای خاموش گلهای ناممکن حیات:
“ای عشق چرا غم، سر تهمینه سلامت
از چشم همه، تهم-تن افتاد که افتاد”.
دیدگاه شما