کاشان نیوز ــ محمد دهقانی: «محمد دهقانی آرانی» به عنوان روزنامهنگار پیشکسوت، پیش از اینکه به دیار باقی بشتابد، مورد تجلیل قرار گرفت. قرار است از این پس، برای زندهها مراسم بگذارند، تا شعار «نه بر مرده بر زنده باید گریست» مصداق واقعی خود را بیابد!
* در برگزاری خوب و شایستی این مراسم، باید به «میثم نمکی» رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی آران و بیدگل و «عباس شافعی» روزنامهنگار هنرمند و خوشقلم مطبوعات دستمریزاد گفت.
ظاهراً قرار نیست زندگی من با دیگر آدمهایی که دور و برم هستند و پیش از این شبیه آنها را بسیار دیدهام، یکجور و یکنواخت باشد. پس از مرگ هم، مرا آدمی «استثنایی» خواهند شمرد. با این وجود، وقتی یکی از روزنامههایی که قرار بود در آن قلم بزنم – چون از جهتی وابسته به دولت بود – از من خواست دربارهی زندگی خودم، شرح و بسطی بدهم، در ستون مربوطهاش نوشتم: «زندگی من، توضیح واضحات است و تکرار مکررات!»
همی اینها که گفتم، عین حقیقت است و مو، لای درزش نمیرود – یعنی این زندگی «توضیح واضحات و تکرار مکررات» منحصر به خود من است و هیچکس شبیه آن نیست. رخدادهای عجیب و غریب بوده، که وقتی شرح بدهم، تصدیق خواهید کرد که نظیر آن برای هیچ موجود رویایی دیگری اتفاق نیفتاده است.
بخشی از این زندگی – و نه همهی آن – در وبلاگی که به همت دوستان راه انداختهام و عنوان «پسر قدسیه» بر آن نهادهاند، تشریح شده است که از تکرار آن درمیگذریم و فقط به آخرین رویدادی که اخیراً شاهد آن بودیم و میتواند یک واقعی منحصر بهفرد باشد، اشاره میکنم. امّا چرا منحصر بهفرد؟
شنیدهاید پیش از مرگ کسی، برایش مجلسی بپا کنند و دوستان و آشنایان را گرد هم آورند، سخنرانی کنند و در رثایش داد سخن بدهند، چیزی شبیه یک مجلس یادبود!؟
آری، این اتفاق ناب درباره من افتاد و در جریان آن، زن و فرزندم را به گریه انداخت! به عبارت سادهتر: پیش از مرگم، برایم مجلس گرفتند و ازم تجلیل کردند. خُب، خیال میکنید اگر گزارش این مجلس تجلیل را بدون آنچه در مقدمه آمد، شروع میکردم، هیچ خوانندهای میل به خواندنش داشت؟ پس حالا بخوانید!:
ساعت ۲ بعدازظهر روز پنجشنبه هجدهم مردادماه است. آقای «عباس شافعی» روزنامهنگار هنرمند و خوشنام به خانهام آمده است. جوانی به عنوان دستیار، همراه اوست.
بیش از یکسال از آن روز میگذرد که جناب میثم خان نمکی رئیس فرهنگدوست، باسواد، خوشخط و خوشقلم اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی آران و بیدگل، مرا که در گورستان امامزاده، محمد هلال (ع) بر قبرهای پدر و مادرم و دیگران فاتحه میخواندم دید و بیمقدمه گفت: «بیش از نیم قرن در این مملکت قلم زدهای، پس از گذشت سالها به زادگاهت بازگشتهای. میخواهیم مجلسی بگیریم و از گذشتههایت بگوییم و بگویید.»
آدم زنده و مراسم؟
تعجب کردم، مگر ممکن است، آدم زنده باشد و برایش مجلس بگیرند و مثلاً بخواهند از او تجلیل کنند؟ پس با ناباوری تبسمی کردم و سری تکان دادم و با گفتن «ایشالا خیره!» از هم جدا شدیم و هر یک به سویی رفتیم.
گذشت و گذشت و پنج ماه پس از آن روز، بیماری صعبالعلاجی دامن «دهقانی» را گرفت و آنچنان سفت و سخت چسبید که این جمله، تکرار همهی دوستان و آشنایان شد: «بیچاره، خیلی زنده نمیمونه، خیلی زود میره. حیف شد!»
بیماری، چیزی مثل «آلزایمر» بود. همه چیز را فراموش کردم. بیش از ۳۰ کیلو از وزنم کاسته شد. یک پیری زودرس. همه – جُز چهار نفر – از من قطع امید کردند. این چهار تن عبارت بودند از: گیتا همسرم، روشنک دخترم، علی فرزندم و حسن یوسفیان، مردی بهتر از برادر.
از این بیمارستان به آن بیمارستان. تمام دوستان، اقوام و بستگان به عیادتم آمدند، امّا هیچ یک از این دیدارها را هیچگاه به یاد نیاوردم، هنوز هم یادم نیست. فقط کسانی را که آمدند، بعد از آن، گیتا و علی برایم تعریف کردند.
روزهای سختی بود. امّا خودم نمیترسیدم. نه اینکه نترسم. حال و احوالم طوری بود که حتی فکر کردن را از من گرفته بود. تنها یک صحنه از این دیدارها را به یاد دارم:
توی سالن خانهمان ایستاده بودم، مثل یک مجسمهی استخوانی. روبهرویم آینهای و گیتا در کنارم ایستاده بود. او هم شانه به شانه من ایستاد. خوب به یاد دارم همین یک صحنه را. آینه، هر دوی ما را نشان میداد؛ من یک مشت پوست و استخوان و گیتا با چشمانی گود نشسته، اثر بیخوابیهای شبانهای که در خانه و بیمارستان، کنارم مینشست تا اگر کاری داشتم و جرعهی آبی خواستم به من برساند. پرستاری از من به نوبت بود. سه نفر وظیفه داشتند هر شب یکیشان، بیدار کنار من باشد: گیتا، علی و دخترم روشنک.
پزشک معالجم دکتر «سید علی مسعود» متخصص مغز و اعصاب بود. هرچند روزی که نزدش میرفتم، چند قرص و کپسول. آن روزهای اول که فقط لرزش دست داشتم و آلزایمر به سراغم نیامده بود، یکبار از او پرسیدم: «دکتر! این لرزش دست تا چه زمانی با من خواهد بود؟» جواب داد: «تا زندهای، تا آخر عمر!»
هر روز حالم بدتر شد. قرص و کپسولها کاری از پیش نمیبرد. گیتا تصمیم قطعی را گرفت. بار سفر را بست و این موجود بیخاصیت را با سرعت به تهران رساند. پیش از این از دکتر معالجم وقت ویزیت گرفته بودند، ساعت ۶ بعدازظهر در مطب دکتر «شهیدی» واقع در یکی از فرعیهای خیابان سهروردی بودیم. در لحظهی دیدار با دکتر، من علاوه بر گیتا و روشنک، چند تن از بستگان خود را که ساکن تهران هستند، دیدم. امّا گیتا بعداً گفت: در آن لحظه هیچ کس جز من و روشنک نبودیم. نوعی مالیخولیا!
خدا به دکتر «رشیدی» خیر بدهد. معاینهام کرد: دستانت را ببر بالا، دو انگشت دستانت را به هم برسان… ظاهراً این کارها را میکردم، اما هیچ به یاد نمیآورم. دستور بستری شدن مرا در بیمارستان محمد رسول الله (ص) داد. سه شب در بیمارستان ماندم. وقتی مرخص میشدم؛ حالم کمی بهتر بود. امّا نه خوب خوب. به کاشان برگشتیم، دستورات دکتر و قرص و کپسولهایی که سفارش داده بود، را اجرا کردم. روزبهروز بهتر میشدم. همه میگفتند، شفا گرفتی، حتماً درست میگفتند. چرا؟
دستمال سبز امام حسین و حضرت عباس
شبی که حالم خیلی مساعد نبود و بهتازگی از تهران برگشته بودم. دختر «محمد پایدار» – داماد خواهرم – دستمال سبزی به من داد و گفت: «داییجان، این دستمال را یکی از دوستان به ضریح حضرت امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) کشیده و به من داده تا به شما بدهم.
دستمال را گرفتم، به صورتم کشیدم. شاید باور نکنید، نوری توی چشمانم درخشید. گریهام گرفت، آن چنان که بقیهی حاضرین در اتاق خواهرم گریستند. وقتی به خانه برگشتیم به گیتا گفتم: «شفا گرفتم، حالم خوبه. برام تعریف کن.» گیتا لبخندی زد و گفت: میدانم شفا گرفتی. ماجرای برخورد گیتا و خودم را میخواستم بگویم که فراموش کردم. بله، گیتا روبهرویم ایستاد و چشم در چشمانم دوخت و پس از مکثی طولانی گفت: «محمد! چرا خودت را به این روز و حال انداختی؟» بعد هم قطرهای اشک روی گونههایش لغزید و گوشه لبش قرار گرفت و ادامه داد: «ما به وجود تو افتخار میکردیم. علی به وجود تو افتخار میکرد. روشنک به وجود تو افتخار میکرد. میدونم دخترها و پسرهات هم به وجودت افتخار میکنن. پس خواهش میکنم نمیری!» این را گفت و هقهق گریهاش و از من دور نشد.
نمیگذارم بمیری!
آن لحظه تصمیم گرفتم که نمیرم. چند دقیقه بعد به گیتا گفتم، کی پیش دکتر میرویم؟ گفت، همین فردا. و فردا بار سفر تهران را برای دومینبار بستیم و بعد از ظهر در مطب دکتر «شهیدی» بودیم. معاینهام کرد. حالم خیلی بهتر شده بود. از پشت میزش برخاست. دستی روی شانههایم گذشت و پس از مکثی کوتاه گفت: «روز اولی که اومدی اینجا، به من گفتن روزنامهنگار بودهای، بلافاصله تو را شناختم. نوشتههایت را آخرینبار در روزنامههای «نشاط» و «عصر آزادگان» خواندهام. میخواستم بگم، اگر غیر از تو، کس دیگری، مثلاً یک کارگر – این بیماری را میگرفت، امکان نداشت بهتر شود. بخشی از مغز تو آسیب دیده بود، بخش دیگر سالم بود و تلاش میکرد که وضعیت بدتر نشود. قرص و کپسولهایی که دادم، خیلی کمک کرد. حالا هم به تو قول میدم، نذارم بمیری. برو خاطر جمع باش، به این زودی نمیمیری!»
تمام اینها را گفتم، یک طرف و ماجرای دردناک دیگر که در روزهای اوج بیماری دامان خانوادهام را گرفت.
روز تاسوعای حسینی است. یکی از بستگان بهمناسبت این روز، دیگهای غذا برپا کرده و به عدهی زیادی غذا میدهد. چون میداند حال من خوب نیست و نمیتوانم در مراسم آنها شرکت کنم، به خانهمان تلفن میزند و از علی میخواهد برای گرفتن غذا به آران برود. روشنک و علی با اتومبیل «ال نود» از کاشان عازم آران میشوند. ظرفها را پر از غذا میکنند، امّا در بازگشت، هنوز نرسیده به پل راهآهن، تقریباً روبهروی مزرعه «علی جانزاده»، ماشین بر اثر سرعت بیش از حد و هنگام گرفتن سبقت از یک اتوبوس، واژگون میشود. امّا خدا رحم میکند. کیسههای باد (ایربگ) از هم باز میشود و از آسیب دیدن علی و روشنک جلوگیری میکند. هر کس اتومبیل را دیده است میگوید: امکان ندارد کسی زنده مانده باشد. امّا این دو زنده ماندند.
حادثه اتومبیل را هیچکس به من نمیگوید و من هم با وجودی که هر روز صحبت ماشین و چپ شدن و این چیزها میشود، هوش و حواسی ندارم که از ماجرا خبردار شوم. در چنین اوضاع و احوالی که من مریض، اتومبیل واژگون شده میلیونها تومان خسارت دیده، چیزی هم در بساط نیست. گیتا هم زنی نیست که نزد این و آن، دست دراز کند. پولی را که نزد مستاجرش در تهران بوده میگیرد و خرج ماشین میکند. و من حدود یک ماه پیش، هنگام دیدن فاکتور تعمیرات ماشین فهمیدم که دچار حادثه شدهایم. حدود ۱۳ میلیون تومان خرج اتومبیل شد که متأسفانه بیمه بدنه نبود!
اتومبیل تعمیر شد و باز هم سوار شدیم. من حالم بهبود یافت و هنوز زندهام. علی در دانشگاه پذیرفته شد و حالا دانشجوی ترم سوم رشته مهندسی مکانیک دانشگاه دولتی کاشان است. مشکل چندانی نداریم، جز اینکه کمی کمپولیم که آن هم، موضوعی است که بیشتر مردم به آن گرفتارند. خدا را شکر.
مراسم تجلیل
درست یک هفته از روزی که آقای «شافعی» عزیز به خانهمان آمده و پای صحبتهای من نشسته، عکس گرفته و فیلمبرداری کرده، گذشته است. من «شافعی» را از چهار – پنج سال پیش میشناسم. اصلاً پس از چهل سال که از تهران به کاشان بازگشتم، کارم را با ایشان شروع کردم. بیهیچ مداهنهای میگویم: «شافعی» از آن جمله شخصیتهای فرهنگی است که کاشانیها قدرش را نمیدانند. به خدا قسم اگر او در محیطی بزرگتر – مثلاً تهران – بود، با آن استعداد و هنری که دارد، روز و حالی بمراتب بهتر از حالا داشت. مخصوصاً اینکه همسر خوشقلمی که در کنار خود دارد و من هرگاه گزارش یا نوشتهای از خانم «شافعی» میخوانم با تمام وجود لذت میبرم و به او آفرین میگویم. تصور نکنید، خانمهایی که امروزه روز در تهران و روزنامههای بزرگ، کار میکنند، خیلی بله…! هیچکدامشان – تأکید میکنم هیچکدامشان – نه قلم روان و شیوای خانم «شافعی» را دارند، و نه از استعدادی که در تمام زمینهها از آن برخوردار است، بویی بردهاند. محیط تهران، به گونهای است که اگر کسی، اندک چیزی بداند و یکی هم پیدا شود زیربغلش را بگیرد و مثلاً به عنوان خبرنگار، به یکی دو اداره و سازمان، راهی بیابد، چند نوشته و گزارش هم – که توسط دیگری ویرایش شده – به چاپ برسد، بهزودی اسمش توی بوق میرود و میشود گزارشگر مشهور و معروف! امّا در کاشان از این خبرها نیست. هرچند دهها گزارش و خبر و نوشته از یک دختر یا پسر جوان و با استعداد در نشریهای محلی چاپ شود، همانجا دفن میشود و نه تقدیری است و نه تجلیلی. خیلی همت کنند، مثلاً سالی یکبار، در روز خبرنگار، مراسمی برپا کنند و به نویسندهی اثر، هدیهای – حداکثر به ارزش صد هزار تومان – بدهند و بعد هم به فراموشی بسپارند.
خدا لعنت کند!
خلاصه، آنچه جناب «شافعی» تهیه کرد، باید پس از آن و هنگام نمایش فیلم در سالن شهرداری آران و بیدگل میدیدید. در نوع خودش یک شاهکار هنری. حتماً بدانید کار سختی است که ظرف دو ساعت از آدمی مثل «دهقانی» فیلم و عکس تهیه کنند و با اینکه خیلی حرف برای گفتن داشته و نزده، چیزی از آب درآید که همه از تماشایش لذت ببرند و به آفرینندهاش – شافعی – آفرین بگویند.
روز ۲۴ مرداد است. خدا لعنت کند آنهایی را که پشت سر یا رو در روی «میثم نمکی» حرف مفت میزنند. کدام رئیس یک ادارهی بسیار با اهمیت را میبینید یا میشناسید که تواضع و فروتنی ایشان را داشته باشد؟ کدام مسئول را به صداقت، درستی، پشتکار، علاقهمندی و عشق به کار را همانند «میثم نمکی» سراغ دارید؟ و چه کسی را به ایمان و تعهد و ولایتمداری راستین «میثم نمکی» در همهی ادارات و سازمانهای شهرستان دیدهاید که بدون هیچ تبلیغ و سروصدا کارش را بکند و دهها طرح و برنامه در عرض سال به مرحله اجرا درآورد و توقع کوچکترین تقدیر و تجلیل نداشته باشد؟
شهردار فرهنگی
مراسم در سالن شهرداری برگزار میشود. آقای «نمکی» گزارشی – به اجمال – از فعالیتهای اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی میدهد که با تشویق و استقبال حاضران روبهرو میشود. سپس آقای «مهدی عموزاده» شهردار صحبت میکند. برای نخستینبار بود که سخنان ایشان را میشنیدم. الحق یک فرهنگی فرهیخته، فروتن و علاقهمند به کار و فعالیت، که اگر اختیارات شورای شهر را داشتم بیهیچ معطلی، «عموزاده» را در سمت کنونیاش ابقا میکردم، هرچند یقین دارم او هیچگاه راضی به چنین کاری نیست. او یک فرهنگی به تمام معناست که سزاوار نیست در جریان چالشها و حرف و حدیثهای صد من یک قاز قرار گیرد. کسی که میخواهد در این وانفسا، شهردار آران و بیدگل شود، باید دارای شرایطی باشد که تشریح آن در اینجا مقدور نیست. از ابراز لطفی که شهردار شهرمان از این حقیر ابراز داشتند، صمیمانه سپاسگزارم. در هر پست و مقامی که باشند موفق و پیروز گردند. انشاء الله.
گریههای گیتا و علی
فیلمی که آقای «شافعی» تهیه کرده بود همراه با موزیک زیبا و تصاویر زیباتر، نشان داده شد. گیتا و علی آنچنان تحتتأثیر فیلم قرار گرفتند که هر دوشان گریستند. این، نشانهی هنر بیبدیل «شافعی» بود که همه را به تحسین واداشت. خدا خیرش بدهد. عکسی که از پیرمرد گرفته است، باید دید و دربارهی هنر عکاسی «شافعی» حرف زد، پایان مراسم، پس از سخن کوتاه من، با اهدای جوایز از سوی حجتالاسلام «مردانیان» رئیس محترم سازمان تبلیغات اسلامی، «مهدی عموزاده» شهردار محترم، «میثم نمکی» رئیس فرهنگدوست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی به روزنامهنگاران، خبرنگاران و عکاسان فعال شهرستان آران و بیدگل همراه بود.
شایسته است از حضور روسای محترم ادارت، اعضای شورای اسلامی شهر، خبرنگاران دختر و پسر در سطح شهرستان و همی آنهایی که دعوت اداره ارشاد را پذیرفته و در مراسم حضور داشتند، صمیمانه تشکر و سپاسگزاری کنم و بار دیگر به جناب «میثم نمکی» و جناب «عباس خان شافعی» دستمریزاد بگویم.
اشاره پایانی: جناب «روحالله سلگی» فرماندار محترم و محبوب، به سبب ابتلا به دنداندرد شدید، نتوانستند در مراسم روز خبرنگار حضور یابند و پیام تبریک ایشان به اهالی رسانه از سوی آقای «نمکی» قرائت شد.
منبع: وبلاگ نویسنده
اجتماعی , اخبار , فرهنگ و هنر , گزارش
گزارشوارهای از برگزاری یک آئین:
وقتی از یک موجود زنده تجلیل میشود!
شنیدهاید پیش از مرگ کسی، برایش مجلسی بپا کنند و دوستان و آشنایان را گرد هم آورند، سخنرانی کنند و در رثایش داد سخن بدهند، چیزی شبیه یک مجلس یادبود!؟
آری، این اتفاق ناب درباره من افتاد و در جریان آن، زن و فرزندم را به گریه انداخت! به عبارت سادهتر: پیش از مرگم، برایم مجلس گرفتند و ازم تجلیل کردند. خُب، خیال میکنید اگر گزارش این مجلس تجلیل را بدون آنچه در مقدمه آمد، شروع میکردم، هیچ خوانندهای میل به خواندنش داشت؟ پس حالا بخوانید!:
لینک خبر:https://kashannews.net/?p=21804
آخرین ارسال ها
-
“شهر آرزوها” با شهرداری قرارداد داشته و من خبر ندارم چرا تمدید نشده
-
ساز ناکوک بازار کاشان در سمفونی مدیریت شهری
-
کارگاه دوروزه تئوری و عملی سینما در خانه تاریخی کاج برگزار میشود
-
در حاشیه بازدید وزیر بهداشت از بیمارستان شهید بهشتی کاشان
-
کشاورزی در کاشان هم سر و سامان گرفت!
-
مشاوره و آزمایش ایدز در کاشان رایگان است
-
تیغ تیز تخریب زیر گلوی بافت تاریخی کاشان
-
باید نگران آینده کاشان بود
-
کاشان شهر نمونه ترافیکی نیست
-
تجمع اعتراضی جمعی از پرستاران شاغل در دانشگاه علوم پزشکی کاشان
آخرین ارسال ها
آخرین ارسال ها
-
“شهر آرزوها” با شهرداری قرارداد داشته و من خبر ندارم چرا تمدید نشده
-
ساز ناکوک بازار کاشان در سمفونی مدیریت شهری
-
کارگاه دوروزه تئوری و عملی سینما در خانه تاریخی کاج برگزار میشود
-
در حاشیه بازدید وزیر بهداشت از بیمارستان شهید بهشتی کاشان
-
کشاورزی در کاشان هم سر و سامان گرفت!
-
مشاوره و آزمایش ایدز در کاشان رایگان است
-
تیغ تیز تخریب زیر گلوی بافت تاریخی کاشان
-
باید نگران آینده کاشان بود
-
کاشان شهر نمونه ترافیکی نیست
-
تجمع اعتراضی جمعی از پرستاران شاغل در دانشگاه علوم پزشکی کاشان
دیدگاه شما