کاشان نیوز – محمد ثابت ایمان : زیر گذر محتشم، نانوایی شاطر خلیل بود با سنگک اصالت و طاقی سنت.
کمی که راسته ی گذر را به سمت بالا قدم مى زدى، یک نانوایى سفیدرو پزی نمایان می شد. ارباب چند قدم بالاتر از این، در خانه ای به حرمت کاهگل ها و بادگیرها، روزگار می گذراند.
من به رسم شغل اجدادی، میان ابریشم های سفید کارگاه ورتابی غلت میخوردم. در خانهای وامانده از میراث پدربزرگ های رفته.
تابستان فصل کنترل من بود.
جایی برای مشق خنکای سردابههای اصیل متصل به باد بادگیرها و تماشای تلاش روزى مردان بزرگ. یک روز نوبت خرید نان از میان شاگردان به من افتاد . مسیر پشت بام آب انبار محتشم را به سمت گذر شاطر خلیل طی کردم و آدم وار در صف نان سفید رو، ایستادم. پیرمردی با زیرشلواری و عینک ته استکانی مشکى، مقعر عدالت صف را پر کرده بود. أنهم با قامتى بلند، نوبتش که فرا رسید، شاطر به سلامی خاطرش را خوش کرد و گفت :
ارباب ! امروز خودت آمده ای ؟
تازه متوجه حضورش در مقابل خودم شدم . اما تمام ارباب بودنش را در لایه ی پنهان پاسخ کریمش به شاطر یافتم .
ارباب: “چه کنم، این بیچاره ها را هر روز زحمت خرید نان می دهم . خجالت می کشم، گفتم امروز را خود نان بخرم”،
من میان حواس پرتی هاى نوجوانى، تمام خودم را سپردم به این گفتگوی ارباب و شاطر.
خوب تماشایش کردم و به خاطرش سپردم براى روز مبادا.
ارباب باشی و ارباب، نباشی .
و این راز، تفاوت سترگ او بود در میان همه ی آنها که بعد از او به اصطلاح سری میان سرهای کی آشیان من داشتند.
سال ها گذشت. من به عادت طبیعت بزرگ شدم و به عادت عشق، نکته بین.
دیدم چگونه الگوی پایدار دیروز معرفت و اقتصاد کاشان، امروز در بازی رنگ ها خودش را باخته و معیار حضور و بود و هویتش را در نماهای رومی خیابان امیرکبیر جستجو می کند.
أن هم در ماراتن چشم ها و نظرها.
اصالت تابلویی بود که در قاب آویزان خودش هم، دیگر جواب خودش را نمی داد.
به قول دوستی، شهر شلوغ یک عده آدم تازه به دوران رسیده ای بود که نه طعم شیرین قناعت را می فهمید نه شوکت احترام به ریشه ها را می دانست .
دیگر نقاش قالی این شهر صاحب گل و بوته ی معرفت و بداعت نمی شد، رد آن را یا در بزازی بازار خاموش مسگرها می دیدی یا در سوپرمارکت های همه رنگ گوشه و کنار شهر، این بود که نقاش باید کور می شد تا می مرد، نقاش ها جور دیگری مردند. رویای ناتمام بوته و رنگ، با فتوکپی رنگی به خواب رفت و تعبیر ناشاد روزگار مدرن، فرش ماشینی نامبارک امروز را جایگزین لاکی های ناتمام بى قرار قالی های دیروز کرد.
این نان ناسرانجام، سرنوشت صاحب فرش را نیز به یغمای نامبارک وضعیت امروز کشانید و هویت ناشمرده ی دیروز ، دست به دست آدم های کم شمار امروزی خودش شد.
دیگر نفس ارباب در میان عبور پر همهمه ی دوچرخه سواران کارگر میدان پانزده خرداد به گوش نمی رسید، زنگی برای تعیین حال و تغییر شیفت کارى به صدا در نمی آمد تا جایى که هنر هنرمندان امروز مدیریت و راهبری شهر، در نبود کسانش، به فروش فله ای ماشین آلات و سیم های مسی و کارگاه های سنت و ستون و سرمایه ی شهر رسیده بود.
جان ارباب که خوب تمام شد، کارگرها همه در به در الاغ مدرنیسم جدید، برای پیدا کردن لقمه ای نان حلال به شهرک ها ى صنعتى أطراف هجوم برده بودند.
آن طرف تر، سیری ناتمام تراکم فروشان شهر کاهگلی، می خواست تا آخرین نشانه های حضور ارباب را به تلی از بتن و آهن و مثلا ساختمان تبدیل کند.
امروز ، نه اولین هشتم آبان بیداری قرار رفتن ارباب است، نه اخرین آن.
شهر در شولای شوریده ی سیاست به دنبال شانه ایست تا حدود ناتوانى خویش را از این همه کشتن و ضایع کردن منابع تعیین کند.
مردم به عادت نجابت، هنوز که هنوز است در حیرت بازی گروهى کمیتی کم شده به سر می برند.
باران هنوز که هنوز است بوی کاشان کاهگلی را بلند می کند اگر چه به قاعده ى کش تنبان مدیریت شهری، زمین ها و باغات اطراف شهر، هنوز دستخوش بازی اندکی تازه به دوران رسیده اند.
اما یک پرسش اساسی هنوز به دنبال پاسخ مانده و مى رود که مهمترین موضوع مطالبه گری نسل مدیریتی فردای این کویر باشد .
به راستی! چرا و چگونه میراث ارباب تفضلی به این اوضاع از نامرادی فعلى نزدیک شد؟
آیا رد یقه گیری ها جهان بى بنیان سیاست، در فرایند نابودی این ثروت عظیم ملی، در بازی الاکلنگ قدرت هویدا خواهد بود؟
تکلیف برج هاى آجرى ایستاده از جورها و نامهربانى هاى بعد از حیات ارباب، با نسل در راه، ارباب ندیده ى امروز چه خواهد بود؟
دیدگاه شما