کاشان نیوز: دکتر اعلمالدوله ثقفی در مقالات گوناگون خود چنین مینویسد*: باغشاه که در طرف شمال غربی قریۀ فین واقعست محل سکنای عزهالدوله و امیر است. سوارها پنج نفر بودند و هر پنج نفر سر و صورت خود را پیچیده، یعنی چپیه و عگال داشته، جز چشمها چیز دیگری از آنها نمایان نبود. حمام در زاویۀ جنوب شرقی باغ که در اطراف آن به کلی خلوت است واقع است.
در صفۀ بزرگ سربینۀ آن، رخت حمام امیر را یک نفر خواجه مشغول ترتیبدادن است. اما علیاکبربیک چون چشمش به سوارها افتاد که به جانب او آمدهاند ایستاد و چنانکه گفتیم آن اسبسوارها پنج نفر بودند؛ تمام روبسته. سواری که جلوتر از همه میآمد غران کشیده، گفت: علیاکبر تو اینجا چه میکنی؟ علیاکبر به یک چاپار دولتی که صدای سوار به گوشش آشنا آمد و شناخته بود کیست گفت: از شیراز مراجعت کرده، اینجا منتظر جواب کاغذهای مهدعلیا هستم که دریافت نموده، به طهران حرکت بکنم.
آن سوار گفت: امیر کجاست؟ گفت: حمام. گفت: کدام حمام؟ گفت: همین حمام. سوار گفت: باهم برویم آنجا. چون به جلوی در حمام رسیدند آن سوار و یک نفر دیگر از همراهان او پیاده شده و دست علی اکبربیک را که مبادا رفته به عزهالدوله خبر بدهد گرفته و او را از خود جدا نکرده، سهنفری از پلهها پایین آمده، وارد سربینه شدند.
مأمور مربوط، نظری به اطراف و به صفهها انداخته، آهسته به خواجه گفت: اگر نفست بیرون بیاید کشته خواهی شد و آن شخصی را که با خود آورده بود با کارد برهنه به آن خواجه گماشته و به علیاکبربیک گفت: تو هم همین جا نشسته، تکان نخور و و خود مجدداً از پلهها بالا آمد و دو نفر از سوارها را پیاده کرده، گفت: بیایید اینجا، آن در روبرو طرف باغ را بسته و از این سنگها برده، پشت آن را سنگچین کنید و بعد هم بیرون ایستاده، احدی را راه ندهید.
مجدداً وارد سربینه شده، خواجه را بیحرکت و زهره ترک و علیاکبربیک را مبهوت و هراسان و گماشتۀ خود را در حال حاضرباش دیده، چهرۀ خود را کاملاً مکشوف ساخته، وارد گرمخانه شده، تعظیم نمود. امیر گفت: کجا بودید؟ گفت: از طهران میآیم. گفت: البته حامل فرمایشی برای من هستید. گفت: بلی و دست در جیب کرد، کاغذی را بیرون آورده، در برابر نظر امیر که در صحن حمام نشسته و دلاک پشت او را کیسه میکشید گسترده و گفت: این است دستخط آفتاب نقط.
امیر خواند:«چاکر آستان ملایک، پاسبان فدوی خاص دولت ابدمدت، حاجی علیخان، پیشخدمت خاصۀ فراشباشی دربار سپهراقتدار، مأموریت دارد که به فین کاشان رفته، میرزا تقیخان فراهانی را راحت نماید و در انجام این مأموریت بینالاقران مفتخر به و مراحم خاص مستظهر بوده باشد.»
امیر گفت که آیا میگذارید که من از حمام بیرون بیایم، آن وقت مأموریت خود را انجام دهید؟ گفت: خیر. گفت: میگذارید وصیت خود را بنویسم. گفت: خیر. گفت: میگذارید یک دو کلمه به عزهالدوله پیغام داده، خداحافظی کنم. گفت: خیر. گفت: پس هرچه باید بکنی، بکن. اما همینقدر بدان که این مرد نادان، مملکت ایران را از دست خواهد داد. حاجی علی گفت: صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
امیر گفت: بسیار خوب، اما لااقل خواهید گذاشت که این مأموریت شما به طرزی که من میگویم انجام بگیرد. گفت: بلی مختارید. امیر به دلاک گفت: نشتر فصادی همراه دارد؟ گفت: بلی. گفت: برو بیاور. دلاک به سربینه آمد و از توی لباسهای خود نشتر پیدا کرده، آورد و رگهای هر دو بازوی امیر را گشود. امیر در کنار حمام، پشت به در ورودی نشسته، کفهای دو دست را به روی زمین گذارده، خون از دو ستون بازوان او فوران و جریان داشت.
دلاک در یک گوشه حمام حیران ایستاده و نمیدانست جلو خون را چه وقت باید بگیرد. حاجی علیخان به او گفت: معطل نشو، کارش را تمام کن. میرغضف با چکمه لگد به میان دو کتف امیر نواخت. امیر در غلطیده به روی زمین افتاد. میرغضب دستمال ابریشمی را لوله کرده، به حلق امیر چپاند و گلوی او را فشرد تا جان داد. بعد قد بلند نموده، گفت: دیگر کاری نداریم.
حاجی علیخان بیرون آمد و با همراهان خود سوار اسبهای تندرو شده، به جانب طهران رهسپار شد.
این تفصیل را که با تمام جزئیات آن پس از کشتهشدن امیر عزهالدوله از علیاکبر و خواجه و دلاک شنیده و تحقیق نموده بود بارها برای من نقل کرده و دستخط را که عین آن نزد احتسابالملک نوادۀ حاجی علیخان بود رونویس کردهام.
خلیل ثقفی (مقالات گوناگون دکتر خلیل ثقفی اعلم الدوله، صفحه ۸۷-۳۸)
*منبع: یک پزشک
دیروز در تقد کتاب شاخه های عزیز انار بن میثم خیرخواه یک قسمت از اگر اشتباه نکم یک رمان رو خوند از نوشته های خودش در مورد روز اخر زندگی امیرکبیر و اقای مسئول حمام خیلی خوی بود کاش زودتر چاپ بشه
روحش شاد و یادش گرامی باد