کاشان نیوز ــ محمد علی خرمی: نقاشی میکشد، آن هم با دندان. نه آنکه نخواهد قلممو را با دست بگیرد، نمیتواند. دستهایش بعد از آن تصادف دیگر یاریش نمیکنند اما این روزها دندان برای او جای دست را گرفته است.
اولین تصویری را که هنرمند معلول مرکز توانبخشی «کاشانه مهر» کاشان با دندان رنگآمیزی کرد، بر دیوار موسسه نصب کردند.
«خورشیدی که دیگر رمق تابیدن ندارد و با چهرهای زرد از دور سوسو میزند. اما هنوز میتابد و هر به همه اشیاء اطرافش نور میرساند.»
تصویر این غروب غمانگیز توجه بیشتر بازدیدکنندگان مرکز توانبخشی کاشانه مهر کاشان را به خود جلب میکند و خواسته و ناخواسته از صاحب اثر میپرسند و جواب میشنوند:
«اثر قلمزنی دندانهای فضه»
«فضه» اولین دختر خانواده «علی ریاضی» است که هشت سال قبل در اثر صانحه تصادف از گردن قطع نخاع شد و خورشید زندگی او رنگ غروب گرفت. بعد از دو سال بسترنشینی با مرکز توانبخشی «کاشانه مهر کاشان» آشنا شد و دوباره نور امید بر زندگی او و خانوادهاش تابید.
فضه نقاشی میکشد و به تصویر غروب علاقه ویژهای دارد.
برای گفتوگو به منزل پدریش رفتیم. درب خانه انتهای کوچه «چکبر» خیابان امیر کبیر که باز شد، پایین پلههای زیرزمین، دختری روی ویلچر با مانتو و روسری مشکی و لبخندی پر امید و لهجهای کاشانی گفت: سلام خوش آمدید.
وارد زیرزمین که شدیم فضه را متفاوت از آنچه که تصور میکردیم یافتیم.
دختری با روحیه و اهل گفتوگو، ابروها و چشمان مشکی که برق و نور خاصی دارد و با قد و قامتی که از روی ویلچر هم استوار است.
سه پایه نقاشی، تخت پایهکوتاه و صفحه کامپیوتر لمسی در یک سوی اتاق و کامپیوتر و میز غذاخوری با ۳ صندلی در طرف دیگر اتاق به چشم میآید.
مادر و خواهر فضه روی زمین نشستند. فضه مقابل من و پدرش و کنار استادش خانم «گلکار» قرار گرفت تا به سوالات ما پاسخ دهد.
*تابلو غروبتان خیلی زیبا بود
خیلی دوستش دارم. اولین تابلویی بود که نقاشی کردم. وقتی که میبینم حس عجیبی به من دست میدهد. جوانها هم بیشتر این تصویر را میپسندند.
*چرا غروب؟
استادم گفت
* چه چیزی در این تصویر غروب جذبت میکند?
غمانگیزی، حس غمی که دارد.
*هنوز هم موقع نقاشی این حس غم را داری؟
بله
*چرا جوانها این تصویر را دوست دارند؟
هرکس از زاویهای میبیند اما من تنهایی را در آن میبینم.
*اگر قرار باشد یک جمله زیر تابلو بزنی چه میزنی؟
دختر نقاش نفس عمیقی کشید و کمی سکوت کرد. ماجرای فلج شدن او به هشت سال پیش برمیگردد؛ وقتی که پدرش تازه ماشین خریده بود. فضه شوق خاصی داشت «میگفتم آخ جون حالا ما هم ماشین داریم».
تصمیم گرفتند برای مسافرت به تهران بروند. صبح ساعت ۷ وقتی که خورشید از انتهای دریاچه نمک تمامقد نورافشانیش را آغاز کرده و تصویری زیبا را برای مسافران اتوبان تهران – قم به نمایش گذاشته بود، تلخترین حادثه زندگی خانواده «علی ریاضی» رقم خورد.
فضه آن حادثه را خوب به یاد دارد: «چه ذوقی داشتیم که آخجون بابا ماشین خریده، از تهران که بر میگشتیم من و خواهرم، صندلی عقب خوابیده بودیم. مادم هم جلو خواب بود و پدرم رانندگی میکرد که یک دفعه یک پیکان از عقب به ما زد».
با ضربه پیکان گردن فضه به جلو پرتاب میشود و او دیگر چیزی را حس نمیکند. «صورت مادرم پر از خون بود پدرم مادر و خواهرم را بیرون کشید؛ وقتی که من را بیرون میآورد گفتم که فلج شدهام. پدرم گفت ترسیدهای، اما بدنم مثل چوب خشک شده بود، وقتی سرم هم به دستم زدند هیچ حسی نداشت».
فضه هشت را روی برانکارد گذاشتند تا به بیمارستان ببرند اما او همچنان در اندیشه ماشینشان بود «نگاهم به ماشینمان بود. باورم نمیشد که ماشینمان اینطور شده است. شما حساب کنید این چرخهای ماشینمان رو به آسمان بود. میگفتم چرا باید ماشین ما اینطور بشود».
بعد از معاینات پزشکی فضه متوجه میشد که دیگر هیچ وقت نمیتواند حرکت کند. حالا فقط سر و کمی هم دست راستش حرکت دارد به طوری که وقتی اول گفتوگو ضبط صوت را به دستش دادم، گفت: من که نمیتونم بگیرم بگذارید روی دسته ویلچرم.
او با حرکات سر نقاشی میکشد و غروب اولین تصویری است که رنگآمیزی کرد.
*از فضه پرسیدم: اگر قرار باشد زیر تصویرت یک جمله بنویسی چه مینویسی؟
جواب داد: خدایا مرا دریاب
*مگر خدا تو را درنیافته؟
چرا! اما بیشتر
*چقدر؟
– تا بینهایت
* که چه اتفاقی بیفتد؟
که جزئی از آرزوهایم برآورده شود.
*چه مقدار از آرزوهایت برآورده شده؟
نصفش.
*کدامش؟
قبل از تصادفم که نگاه کنی، هیچ کدام از آرزوهای آن موقع من برآورده نشد، اما از بعد از تصادف نصف آن.
*نقاشی غروب را خیلی دوست داری؟
غروب را دوست دارم اما از بین نقاشیهایم یک خرس است که بیشتر از همه دوستش دارم
*چرا؟
ازش یک خاطره دارم
*چه خاطرهای؟
دختر نقاش بلند خندید و به خواهر و پدر و مادرش نگاه کرد. خواهر فضه با لبخند شیطنت دخترانهاش را نشان داد، ابرو بالا انداخت که نگو و فضه هم با لبخندی دخترانه جواب داد: نمیشه گفت.
*چرا؟
اصلا چون پدر و مادرم دوستش دارند.
*تا حالا رنگهای نقاشیت ریخته است؟
خیلی
*آن موقع چه حسی بهت دست میدهد؟
حس یک نقاش. بالاخره نقاش باید رنگی باشه
*چه تفریحی را دوست داری؟
مجردی با دوستانم به تفریح بروم
*تفریح هم میروی؟
باغ فین زیاد میرویم
*سینما چی؟
سه بار رفتم
*آخرین فیلمی که دیدی؟
هیس دختران فریاد نمیزنند
*چرا دختران فریاد نمیزنند؟
فضه با خنده و درحالی که واژگان را کشیده تلفظ میکرد جواب داد: از بس خوبند.
از خانم ریاضی دربارة آرزوهای برآورده شده و برآورده نشدهاش پرسیدم. «نقاشی و تحصیل» دو آرزوی برآورده شده اوست که درباره آن گفت: اول باید از خدا و بعد از پدر و مادرم و بعد از استادانم و موسسه کاشانه مهر تشکر کنم. موسسه باعث شد من تا به حالا بتوانم به نصف آرزوهایم برسم.
دختر جوان کاشانی بعد از تصادف امیدی برای ادامه زندگی نداشت. پدرش کارگر کارخانه بود اما به خاطر فلج شدن فضه کار را رها کرد و به شغل پاره وقت و آزاد روی آورد تا بتواند همراه با همسرش از دخترشان پرستاری کنند. مادرش در کنار کار خانه آرایشگری میکرد تا بتواند در مخارج کمکی برای همسرش باشد.
خورشید امید در خانة کوچک ریاضی نفسهای آخر را میزد که بعد از دو سال خانواده فضه با مؤسسه کاشانه مهر کاشان آشنا شدند. فضه در اینباره میگوید: «به مؤسسه که رفتم روحیهام خیلی تغییر کرد، دوستان زیادی هم پیدا کردم».
شرایط خاص فضه باعث شده بود که همه، مؤسسه را برای او مکان گذران بیهدف زندگی بدانند. وقتی که او در کنار سایر دوستانش در کلاس نقاشی نشست، حتی معلم هم باور نمیکرد که فضه روزی بتواند نقاشی کند.
آن روز را هرگز از یاد نمیبرد: «به دوستم گفتم قلم را رنگی کن در دهانم بگذار، با دندانم قلم را گرفتم و شروع به رنگ کردن برگهای تصویر گلی کردم که او کشیده بود».
تمام کردن تصویر گل به تن بیجان خانواده ریاضی جان داد. فضه ریاضی به نیمی از آرزوهایش رسید. نقاشی با رنگ روغن را آموخت و تاکنون نام او در کنار ۱۲ اثر ثبت شده، کامپیوتر را هم یاد گرفته و با فتوشاپ آشناست، از اینترنت استفاده میکند و دوستانش به او وعده دادهاند تا برایش صفحهای در فیسبوک بسازند. و حالا او خود را برای شرکت در کنکور آماده میکند.
*در این مدت چه چیزهای دیگری آموختی؟
زبان
*Hello
باشنیدن این سخن فضه خندید و جواب داد: Hello How are You؟
*نقاشیهایت را میفروشی؟
هنوز نفروختهام، برای موسسه است اما اگر کسی سفارش بدهد براش میکشیم.
*عکس خرس هم میکشی؟
با خنده بلند گفت: بله
او برای رسیدن به بقیه آرزوهایش قصد دارد با زندگی مبارزه کند. «تمام تلاشم را میکنم».
* تا کجا؟
تا آخرش
*آخر زندگی کجاست؟
مرگ، قیامت، خدا
از دختر نقاش کاشانه مهر کاشان خواستم تا دربارة آرزوهای برآورده نشدهاش حرف بزند. نفسی کشید. مادرش بغضی را که از اول گفتوگو داشت آرام فرو ریخت. پدرش دو دست را بر صورتش گرفت و سرش را پایین انداخت. خواهر چشم به دهان فضه دوخت تا آرزوی برآورده نشده خواهرش را بشنود و او همه آرزوهایش را در این جمله خلاصه کرد:
سلامتی
*آرزوهای قبل از تصادف را نگفتی؟
فضه دوباره شروع به خندیدن کرد، با خنده او کمی فضا تغییر کرد. جواب داد:ای بابا! کسی که آرزوی شخصیاش را که به کسی نمیگه. به خدا گفتم.
*اکثر جوانها وقتی نقاشی میکشند عکس یک قلب میکشند که تیر از آن گذشته است.
هنوز سؤالم تمام نشده بود که فضه و خواهرش شروع به خندیدن کردند: من هم کشیدهام.
* کجا؟
گوشه چوب نقاشیام. یک قلب تیر خورده با یک چشم که از آن اشک میریزد.
دختر زندهدل کاشانه مهر یک طرف چوب مستطیلی کوچک سه پایه نقاشیاش یک چشم و یک طرف آن یک قلب تیرخورده کشیده و از خواهرش خواسته تا بین این دو تصویر بنویسد: «تنهایی، خستهام از زندگی، از زندگیم گله دارم»
*بین این دو کدام را انتخاب میکنی: از اول فلج باشی یا بعد از سلامتی فلج شوی؟
اگر اختیار با من باشد سلامتی را انتخاب میکنم. با بچههای موسسه حرف میزدیم یکی گفت من دوست دارم فقط دو دقیقه، فقط دو دقیقه بتوانم راه بروم و بعد دوباره بنشینم. خیلی سخت است کسی نتواند حرکت کند، مخصوصا اگر اول لذت حرکت را چشیده باشد. اما اینها همه تقدیر خداست خودش سلامتی داده خودش هم میگیرد، ما هم راضی هستیم.
*رنگ مورد علاقهات چیست؟
سبز
*دنیا چه رنگی است؟
سیاه
*پس چرا میگویند تو موفقی؟
فضه ریاضی با شنیدن این سوال قاطع اما با لبخند همیشگی گفت؟ خب موفقم
*مگر چه کردهای؟
قبل از پاسخ دادن به سوال رو به خانواده گفت: «حالا یه کم از خودم تعریف کنم دیگه»
همه با هم خندیدند و فضه ادامه داد: همین تلاش را که دارم خیلی از سالمها ندارند. با دندان نقاشی کردن خیلی سخت است تمام فک و دندانهایم درد میگیرد. بوی رنگ اذیت کننده است.
*دوست داری ازت تعریف کنند؟
کیه که بدش بیاد.
*تعریفی که گوشه دلت نشسته؟
همین که همه میگویند این با دندان کاری میکند که ما با دست نمیکنیم.
*چه تعریفی را دوست داری؟
اینکه استادم تعریف کند که ایشان هم خیلی کم تعریف میکند چون دلسوز است.
*می خواهی مشهور شوی؟
کسی هست که بدش بیاید؟ اولین مصاحبهام که چاپ شد دوستانم به من زنگ زدند و تبریک گفتند. همانجا سجده شکر به جا آوردم و از خدا خواستم اگر شهرتم میدهد جنبه آن را هم بدهد که تکبر نگیردم. آنها مرا باور کردند.
*پس شهرت را دوست داری؟
فضه با شنیدن این سوال به پدر و مادرش اشاره کرد و با بغض گفت: به خاطر دل اینها. میگویم اینها خوشحال شوند.
*یک حرف با خدا؟
خدایا راضی هستم به رضای تو.
*چه نقاشی برای خدا هدیه میفرستی؟
عکس کعبه را
*حرفی که دوست داری بگویی و تا به حال نگفتی؟
با این سوال دوباره شیطنت خواهر کوچک فضه شروع شد. از کنار مادرش صدا زد: بله؛ خاطره خرس را نگفت.
و دوباره خنده بر لبهای همه نشست و فضه جواب داد:ای بابا! عجب حرفی زدیم. اصلا همه نقاشیهام رو دوست دارم.
*چرا تصویر خرس رو بیشتر دوست داری؟
به خاطر اینکه یکی از رفیقهایم از آن تعریف کرده.
*آخرش جواب این سوال را درست نداری؟
آخه من چی بگویم که شما باورتان بشود.
از او میخواستم چند جمله با دختران هم سن و سالش سخن بگوید.
گفت: قدر سلامتیتان را بدانید. قدر زندگیتان را بدانید. سعی کنید راه درست را انتخاب کنید و بیشتر با خدا نزدیک باشند تا دنیا.
*خودت اینطوری؟
سعیام همین است.
*اگر جای یک نیکوکار باشی در برگه کمک به موسسهتان چه مبلغی را مینویسی؟
هر چه که در توانم باشد؛ سعی میکنم هر چه سریعتر این ساختمان موسسه تکمیل شود چون مکان کنونی خیلی کوچک است. بعضی مواقع نمیتوانیم همه سر کلاس حاضر باشیم و البته من توجه بیشتری به خود بچهها میکردم چون بعضیها واقعا دستشان خالی است نمیتوانند برخی از وسایل مورد نیازشان را داشته باشند.
فضه ریاضی با دوستانش در کاشانه مهر گروه سرودی را تشکیل دادهاند و در مناسبتها مختلف برنامه اجرا میکنند.
*کدام سرود را بیشتر دوست داری؟
از نظر شعر «با تو رفتم را»
*می خوانی؟
فضه شروع به خواندن کرد: با تو رفتم؛ بیتو باز آمدم؛ از سر کوی او/ دل دیوانه/ پنهان کردم/ در خاکستر غم /آن همه آرزو دل دیوانه،…
خورشید غروب کرد و خورشید زندگی فضه همچنان میتابید و زیرزمین خانه اجارهای پدریش را روشنایی میبخشید. پدر تلاش کرده تا خانهای هم سطح و اتاقی مخصوص برای فضه بسازد تا او شعاع نور امید را با تلاشش به بقیه معلولان برساند و فضه درحال نقاشی تصویر دختری ایستاده است اما هنوز تابلو غروبش را بیشتر دوست دارد «به خاطر حس غمانگیزیاش»
خیلی زیبا
اتفاقا من همین دیروز با ایشون بودم واقعا وقتی انسان هایی مثل خانم ریاضی رو میبینه به زندگی امیدوار میشه! ممنون!
سلام به خانم فضه ریاضی مقدم ... برای من باعث افتخاره که پارسال تونستم با شما مصاحبه کنم و بازتاب چاپش توی یکی از نشریات کاشان اونقدر خوب بود که بواقع خودم خیلی لذت بردم .... از همین جا به پدر محترم شما آقای علی ریاضی مقدم هم سلام عرض میکنم که بعد از چاپ اون مصاحبه در ..... خیلی به بنده لطف داشتند و کماکان دارند . این در حالیه که وظیفه اصلی ما رسانه ئیها چیزی جز شناسوندن استعدادهای هنرمند ناتوان اما به غایت پرامید و پرانگیزه شهرمون که میتونن الگوی ما باشند نیست .... خانم ریاضی مقدم ، امیدوارم در طول زندگی آینده تون موفق و پیروز باشید .....
ایکاش همه خبرها همین بودند
عالی :(
خیلی زیبا بود من که لذت بردم.باارزوی سلامتی برای ایشان