تلگرافی به خدا
مجلسیان دغدغههای دیگری دارند
ـ مجید رفیعی ـ
«ما به چشم خود دیدیم که اطفال قوچان را در عشقآباد مثل گوسفند و سایر حیوانات به ترکمانان میفروختند و کسی نبود دادرسی نماید.» تلگرافی که ایرانیانِ عشقآباد برای مجلس ایران فرستادند و چون خوانده شد بسیاری از نمایندگان نتوانستند جلوی خود بگیرند و گریستند. مردم به علت خشکسالی و فشار مالیات ناگزیر شدند ،دختران خود فروخته و ترکمانها خریدند.
هفده و هجده و نوزده و بیست
ای خدا کسی فکر ما نیست
این شعر، وصف حال دختران قوچان و قصه صد سال پیش ایران است.
امروز زهرای 25 ساله برای گرفتن پول به محل کارم آمده است. اولین باری است که میبینمش. چشمان روشن در صورتی گرد و قدی متوسط. چادری به سر، کمی از موهای لیت و رنگیاش زیر شالی که بر سر دارد جلوهنمایی میکند. آثار سوختگی در صورتش نمیتواند زیر نقاب آرایشی غلیظ مخفی بماند ولی دستانش زمانی که ناخواسته از زیر چادر بیرون میآید طبل رسوایی صورت سوخته است. صورتی جوان و دستانی پیر.
– فیلمبرداری که در کار نیست؟
– یعنی چی
– ازم عکس بگیرید و اذیتم کنید
– نه، مطئمن باش.
– نمیدونم. دست خودم نیست. میترسم. شما هم جای من بودید میترسیدید.
پدر زهرا آدمی متعصب است. نمیگذارد آفتاب مهتاب دخترش را ببیند. شغلش کشاورزی است. زهرا میگوید: «هیچ وقت از خانه بیرون نمیآمدم. حتی خانه عمهام نمیرفتم. وقتی برای اولین بار با شوهرم به سینما رفتیم، خیلی تعجب کردم. مثل اینکه وارد دنیای جدیدی شدم» زهرا ده سال، بیش ندارد که به عقد کارگر پدر درمیآید. داماد که 5 سال بیش از عروس سن دارد؛ مورد تأیید پدر است. از او میپرسم دختر ده ساله میتواند ازدواج کند؟
– نه
– پس چگونه
– ده سالگی عقد و سیزده سالگی عروسی کردیم.
– راضی بودی
– چیزی سرم نمیشد.
دهانش خشک شده و به سختی حرف میزند. صدای خشخش زبان در برخورد با دندان و دهانش اذیتم میکند. از دوستم میخواهم چایی برایش بریزد.
– نه نمیخوام
– دهنت خشک شده
– باشه، چیزی تو چایی ریختی
– عجب دختری هستی
– حق به من بدهید. خیلی سختی کشیدهام. میترسم. بیا اول خودت بخور
دوستم کمی از چایی میخورد و استکان را به دست میگیرد. باز نمیخورد و صحبت میکند. کمی صدایش مصنوعی است. مثل انگلیسیزبانی که تازه فارسی یاد گرفته است. گویا موج اضطراب و تنش روی صدایش منتقل شده است. خشخش صدایش اذیتم میکند. به اصرار من کمی از چاییاش را میخورد.
– خلاف میکنی
– قسم میخورم تا حالا خلاف نکردم. من شوهر دارم. دوسش ندارم ولی تا زمانی که زنش هستم خیانت نمیکنم. درسته شوهرم نیست ولی خدا هست. شوهرم میگه تو رو به خدا میسپارم.
– چرا میخوای از شوهرت جدا بشی
– کتکم میزند. بدن مرا سیاه کرده
– چه موقع
– باهم که بیرون میرویم. مردم به من نگاه میکنند. حسودیش میشه و کتکم میزنه. تا حد مرگ
زهرا میگوید و حرفهایش را با خواندن شعر تکمیل میکند.
مشو غافل زحال بینوایان
خداوند کریم فرمود به قرآن
که خدمت بهرهر مخلوق است عبادت
شبی پرنور همچو شمع تابان
زسوز دل بگویم ای الها
خداوندا تو رحم کن ما را
و باز
تو نیکی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
زهرا تا کلاس پنجم ابتدایی خوانده. میگوید. «قبلاً بیشتر مذهبی بودم. مطلقاً آرایش نمیکردم و هیچ نامحرمی صدایم را نمیشنید. درسته که شوهرم اذیتم میکنه ولی دوست ندارم جوابشو با خیانت بدم.»
– چند تا بچه داری؟
– چهار تا
– چرا؟
– سیزده ساله بودم. چیزی سرم نمیشد. بچهدار شدم. یک سال نگذشته بود که متوجه شدم بچه بعدی تو راهه. این آخری را شوهرم گفت سقط کنم ولی قبول نکردم. گفتم گناه داره.
– اگر طلاق بگیری؟
– خواستگار زیاد دارم. ولی جدا میشم و دیگه ازدواج نمیکنم.
– بچهها چی؟
– بچهها را نمیخواهم. مال خودش.
– اگه از بچههات جدا بشی دلتنگشون نمیشی
– یه کم دلم تنگ میشه ولی برا اونا اصلاً مهم نیست.
خونهای مخروبه و قدیمی محل زندگی این خانوده 6 نفری است. زهرا میگوید هر لحظه امکان فروریختن دیوار و سقفها میرود. چهارتا اتاق داره و ماهی چهل هزارتومان اجاره میدهیم. هیچکدوم صبحانه نمیخوریم و ناهار و شام یه چیز ساده مثل تخممرغ و برنج و ماکارونی داریم. یکساله که مزه گوشت قرمزو نچشیدهام و ماهی یکی دو تا مرغ بیشتر نمیگیریم. دکترم نمیریم. اگر مریض باشیم صبر میکنیم تا خودش خوب بشه. دفترچه درمان هم نداریم. شوهرم روماتیسم داره و گهگاهی کارگری میکنه. خودم قبلاً سرکار میرفتم. از بس اذیت شدم دیگه نمیرم. پسرم بزرگمم که دوازده سالشه سر کار میره. کارگری میکنه.
– چطوری کار پیدا کردی؟
– . آرایشگاه رفتم. آرایشگر گفت چند وقته آرایش نکرده ای؟ گفتم یکسال و گفت چرا و گفتم پول ندارم وگفت جایی را معرفی میکنم برو ،گفتم به شرطی که مطلقاً مرد نباشه.
– قبول کردی؟
– آره اینطوری شد که یه مدت تو خونهها کار میکردم. کار نظافت خونه رو انجام میدادم. خیلی اذیت میشدم. کار زیاد میکردم و مزد کم میگرفتم و تحقیر میشدم.
– چطوری؟
– غذای پسماندشونو تو پلاستیک میکردن بهم میدادن. من میگرفتم ولی میاومدم کنار خیابون میذاشتم. بغض گلومو میگرفت. به خدا میگفتم اینقدر حقیر شدم که بندهات اینطوری با من رفتار میکنه. هزار دفعه پای مرگ رفتهام و خدا منو نجات داده. به خاطر همین به خدا اعتقاد دارم. به خدا گفتم به من فرصت بده که بتونم تو رو عبادت کنم و پاک از دنیا برم.
و شعر ادامه کلامش است.
چهل سال عمر عزیزت گذشت
مزاج تو از حال طفلی نگشت
مکن تکیه بر عمر ناپایدار
مباش ایمن ز بازی روزگار
این روزها خیلیها سر سفره دولت نشستهان پولی به نام یارانهها، نون پنیری سر سفره خالی بعضی از مردم آمده، نمیدونم وقتی قرضها که زیاد شده پرداخت میشه بازم چیزی باقی میمونه یا نه هرچه هست حالا پول نقدشو میگیرند. از زهرا میپرسم برای یارانهها ثبت نام کردی؟
– نمیتونم بگیرم
– برا چی
– بعداً میگم.
– حالا بگو
– نمیخواستم بگم ولی شوهرم افغانیه نمیتونیم بگیریم.
– چرا قبول کردی
– اول خوب بود ،وضعش هم خوب بود. قول داده منو به افغانستان نبره.
شوهر زهرا عصبانی است. گاه و بیگاه کتک میزند. از زیبایی زنش و ناتوانی خود ناراحت است. « داشتم کار میکردم تا هشت شب که اومد تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم اومد زد تو گوشم. صورتم رو له کرد. میخواستم فرار کنم از پلهها زمین خوردم و زانوم شکست. که عموم رسید. پرسید چه کاری کرده؟ حرف درست کرد و جلوی عموم چنان تو گوشم زد که گفتم مردم. یه روز اینقدر به من سخت گرفت و کتک زد که نفت به خودم ریختم و خودمو، آتش زدم. من عمداً این کارو نکردم. میخواستم بترسونمش ولی همه بدنم سوخت. اینقدر زجر کشیدم که روزی هزاربار مرگمو از خدا میخواستم.»
– این ناراحتیها روی سلامتی اثر گذاشته؟
– من قرص اعصاب و قرص قلب میخورم.
– بعد از سوختنت رفتارش چطور شد؟
– او زندگیشو گذاشت و منو درمان کرد. صورتم مثل یه گوشت قرمز بود ولی عمل کردم. شوهرم و پدر و مادرم خرج کردند تا اینطوری شدم. ولی بازم اگه کسی به من نگاه کنه اون آتش میگیره. میگم تقصیر من چیه.
– مزاحمتهای خیابانی داری؟
– تو خیابان مزاحم میشن. مردهای مسن ازم میخواهن صیغه بشم. جوانهای شانزده هفده ساله هم اذیت میکنن. بهشون میگم شما مثل بچههای من منید. یا میگویند خانم خوشگله افتخار میدی شماره منو قبول کنی.
– چرا توجه نمیکنی؟
– خدارو میبینم. تو زندگیم خدا رو احساس کردهام. یه دفعه پسرم مریض شد. سرم را روی تخت پسرم گذاشتم. از او قطع امید کرده بودم. دکترها جواب کرده بودند. ششهایش عفونت کرده بود. اما خدا شفا داد.
از او میپرسم فکر میکنی وضعت خوب بشه؟
– امید دارم که روزی وضعم خوب بشه
– چه آرزویی داری؟
– دوست دارم برگردم به ده سالگی. درس بخونم. آروزم اینه که با ایمان از دنیا برم.
***
جایجای ایران زهراها با خود آواز میخوانند و در خود گریه میکنند. سر به زانو دارند و نگاه به آسمان. تلگرافی در کار نیست تا مجلس از حال و روزشان خبردار شود. نمایندگانشان شاید دغدغههای مهم دیگری دارند.
دیدگاه شما