کاشان نیوز ــ جابر تواضعی: حدود یکسال پیش بود که کار راننده باسابقه تاکسی کد ۶۱ در شهر پیچید. او یک کیف پر از پول و مدرک را پیدا کرد و به صاحبش برگرداند. کاری که به همان اندازه که برای من و شما عجیب و غیرعادی است، برای خودش طبیعی و پیشپاافتاده است.
– اینجانب رضا سعادت فرزند حسین، راننده تاکسی، سِند [سن] ۶۱ سال، دو تا دختر دارم و یک پسر. دخترهام را فرستادهام رفتهاند. پسرم لیسانس برق گرفته و بیکار است. روز امتحان فوقلیسانس خواب ماند و نرفت اصفهان. مقصر هم خودش بود که به ما نگفته بود امتحان دارد.
وقتی خودش را اینجوری معرفی میکند، به شوخی میگویم که قرار نیست از رادیو پخش بشود و قبول میکند خودمانی باشد. هم خودش ۶۱ ساله است و هم کد تاکسیاش ۶۱ است. بیست سال بیشتر است که ناجیآباد مینشیند، روبهروی شرکت گاز. ولی اصالتاً بچه کوی دومسجدانِ دروازه اصفهان است. از قرار معلوم خانه پدریاش دست به دست گشته رسیده به خواهر خانم منوچهری که خانه منوچهری را بازسازی کرد.
در مناسبتهای مذهبی تاکسی و زار و زندگی را ول میکند و به هوای بچهمحلهای و هیأتیهای قدیم میایستد پای دیگ به آشپزی برای هیأت و حتی شستوشو و رفتوروب. ما هم پای همین دیگهای هیأت مینشینیم و مفصل درباره کاری که کرده اختلاط میکنیم.
* از کی روی تاکسی کار میکنی؟
قبل از انقلاب شروع کردم و سیزده سال روی تاکسی کار کردم. ولی درآمد نداشتم و تأمین نمیشدم. سال ۶۹ تاکسی را فروختم و ون خریدم. ولی حالا دو سالی میشود دوباره تاکسی خریدهام.
* یادت هست تاکسی اولت را چند خریدی؟
۲۵۰ هزار تومان. سال ۶۹ فروختمش ۸۵۰ تومان. ولی نرفتهام خودم را بیمه کنم. حالا نه بیمه دارم، نه بازنشستگی. به فکرم نمیرسید.
* خدای نکرده مریض که میشوی چه میکنی؟
من سیمم را اول به خدا وصل کردهام، بعدش به این پرچم. هزار مرتبه شکر هنوز کارمان به بیمارستان نکشیده. ولی یکبار وقتی که خودم تاکسی نداشتم و سوار موتور بودم، یک تاکسی بهم زد و دستم را عمل کردم. همانموقع بیمه شدم.
* یکجورهایی زندگیات با تاکسی عجین شده. وقتی هم که تاکسی نداری، تاکسی بهت میزند!
آره دیگر. گواهینامه موتور ندارم. آن روز پیرمردانه و یواش لِکلِککنان داشتم میرفتم مسجد که اول خیابان مدرس بهم زد و پرتم کرد و دستم شکست. شکر خدا بعدش برای مرض قند یا مریضیهای دیگر نرفتهام دکتر. سیمم به اینجا (پرچم و هیأت) وصل است.
* حالا هم انگار پابهجفت رو تاکسی کار نمیکنی.
غیر از تاکسی هیچ درآمد دیگری ندارم. ولی حدود ۲۰ روز است که فقط سرویسهای مدرسه را بردهام. بعدش آمدهام اینجا پرده و لامپ زدهام و از این کارها.
* ماجرای پیدا کردن کیف پول آذرماه ۹۱ بود. درست است؟
دقیق یادم نیست. روزنامهاش را خانه دارم. داشتم توی خیابان لسانسپهر – همان خیابان روبهروی سهراه میدان- میرفتم. قبلاً اسمش شریعتی بود. یکدفعه نگاهم افتاد زمین، دیدم یک کیف افتاده. پیاده شدم و برش داشتم. تا برش برداشتم، یک نان خشکی از کنارم رد شد. نمیخواهم غیبتش را بکنم. ممکن بود نبیند یا بهش برنخورد، ولی بعید هم نبود. آمدیم در کیف را باز کردیم و دیدیم قلمبه پول است؛ یک مشت تراول ۵۰ تومانی و موبایل و اینها. دیگر مبلغش را نشمردم. دیدم چه کنم، دستم به هیچ جا بند نیست. حقیقتش دستوپام را گم کرده بودم.
*چرا دستوپات را گم کرده بودی؟
خوب مال مردم بود، میترسیدم تهمتی، چیزی بهم بزنند. دیدم چه کنم، زنگ زدم به آقای علوی شاعر و جریان را برایش گفتم. دندانپزشکی بود. گفتم که یک موبایل هم توی کیف است که بلد نیستم باز کنم. فقط موبایل خودم را بلدم. گفت زود بیا فلانجا. بلافاصله کیف را توی یک دستمال پیچیدم که کسی نبیند و بگوید کیف مال من است.
* آنجا که کوچه کمرفتوآمدی نیست. چهطور قبل از شما کسی کیف را ندیده بود؟
قسمت بود دیگر. آقای علوی موبایل را باز کرد و دیدیم عکس اول موبایل آشنا است. تازگیها موتور بهش زده بود و فوت کرده بود. بنده خدا تو کار انحصار وراثت بود. من پولندیده نیستم. ولی چرا دروغ بگویم؟ دستوپام را گم کرده بودم. آقای علوی به یکی از شمارهها زنگ زد. دخترش گوشی را برداشت. گفت: «موبایل مامان من پیش شما چه میکند؟» آقای علوی گفت: «یک آقایی پیدا کرده.». دختره با مامانش صحبت کرد و هیجانزده گفت: «کیف پولش هم بوده، خیلی پول بوده…». تازه فهمید کیف پول و موبایلش گم شده. علوی گفت: «خانم همه چیز محفوظه. کسی که جُسته، بچه هیأتی و مسلمان و باخدا است. اگر میخواست بخورد، نمیآورد. شما فردا بیا دفتر من، نشانی بده و تحویل بگیر.»
* بعد چی شد؟
۳ و ۴ عصر فردا خانم آن مرحوم با دخترش آمدند. هنوز سیاهپوش بودند. یادم نیست چلهاش شده بود یا نه. معلوم شد رفته سبزی بخرد و کیف از دستش افتاده.
* حالا بالاخره چه قدر پول بود؟ یک میلیون میشد؟
حضرت عباسی دقیق نمیدانم. ولی بیش از این حرفها بود. وقتی نشانی داد، همه را تحویل دادیم. گفت: «شیرینی چهقدر به شما بدهم؟». گفتم: «هیچی، اگر میخواستم شیرینی بخورم، همهاش را میخوردم.» گفت: «نه، باید یک چیزی به شما بدهم.» وقتی اصرار کرد، گفتم: «به من نمیخواهد چیزی بدهی. من هیأتیام. برای امام حسین پرچم میزنم، آشپزی میکنم، همه کار. اگر میخواهی به اندازه کرمت یک چیزی بده برای هیأت.»
* آشپز کل هیأت شما هستی؟ خانمت خیلی خوش به حالش است.
آره دیگر، ولی امسال دیگر قوهام نبود. ولی باز هم کمک میکنم. حالا هم دارم چیزها را آماده میکنم تا آشپز بیاید. همه غذایی هم بلدم بپزم؛ از قرمه سبزی و جوجه بگیر تا هر چی بگویی. خلاصه گفتم من هیأتیام. دخترش چهار تا پنج تومانی شمرد و داد، گفت: «یک چیزی بخرید که یادگاری از شوهرم بماند. بسه؟». گفتم: «هر گلی بزنی به سر خودت زدی.» دم ندادم، ولی پیش خودم گفتم: «با این پول چی بخرم؟ استکان هم که بخرم، میشکند.» بردم دادم به هیأت.
* خبرش چهطور منتشر شد؟ واکنشها چی بود؟
من خبر نداشتم. آقای علوی خبرش را روزنامه کرده بود. گفتم مگر من میخواهم خودنمایی کنم؟ این کارها را میخواهد چه کند؟ همه میگفتندای ولله! هر کس بود، خورده بود. از تاکسیرانی ازم سؤال کردند قصه چی بوده. گفتم اگر توی تاکسی جا مانده بود، به شما تحویل میدادم. ولی حالا کیف را توی کوچه جُستم، مربوط به شما نمیشود. قبلا موبایل و حتی کارت بلیط اتوبوس هم که پیدا میکردم توی تاکسی، به باجه ۱۵ خرداد تحویل میدادم.
* تا حالا کسی تو ماشینت اینجوری پول و کیف جا نگذاشته؟
پول نه، ولی ۳ تا موبایل پیدا کردم و کارت بلیط اتوبوس. همه را هم به صاحبهاش برگرداندهام. یکی از موبایلها دو خطی بود. وقتی زنگ زد، گفتم هر جا بگویی بیایم بهت بدهم. آدرس داد و گفت بیا فلانجا. گفتم خیلی زحمت کشیدی! عوض اینکه او بیاید سراغ من، من باید میرفتم خدمتش. حالا کجا؟ ایستگاه چهارراه فاز دو. موقتی موبایلش را گرفت، فقط گفت دستت درد نکند؛ همین، کرایه تاکسیاش را هم نداد.
* شما هم نگفتی بده؟
نمیخواهم، بهخاطر خدا کردم. یکی دیگر از موبایلها را که جا مانده بود، وقت نکردم به دفتر تحویل بدهم. هی زنگ میزد و ما خاموش کردیم. وقتی جواب دادم، شاکی شده بود. گفتم که نمیتوانستم جواب بدهم و فقط از این موبایل سادهها بلدم. چهارراه قرار گذاشتم و تحویلش دادم.
* روزگار طوری است که همهمان کلی قسط و بدهی و گرفتاری داریم. وقتی کیف را پیدا کردی و دیدی پر از پول است، چه فکرهایی آمد تو سرت؟
هیچی.
* هیچی که نمیشود. بالاخره آدم با خودش میگوید اگر فلانقدر پول داشتم، بدهیهام را میدادم، فلان چیز را برای خانوادهام میخریدم و… فکرهای شما در این لحظه چی بود؟
منظورت این است که شیطان چهجوری داشت گولم میزد. از لحاظ بدهی تا این لحظه هیچی بدهی ندارم. هیچ کس یک یک قرانی هم از من نمیخواهد.
* وام و قسط بانکها که هست.
شکر خدا من از هیچجا وام نگرفتهام.
* پس دخترت را چهطور شوهر دادی؟
بالاخره جور شد. برای پسرم هم یکخرده کنار گذاشتهام و پساُفت [پسانداز] کردهام که زنش بدهیم. ولی تورم رفته بالا. این پولها گردنبند زنش هم نمیشود. دیگر حریف خودش هم نمیشویم. میگوید زن نمیروم. حسابم بانک کشاورزی است. آنقدر آنجا عزت و احترام داریم که رئیس بانک جلوی پایم بلند میشود. اگر تقاضای وام بکنم به یک هفته نمیرسد. نزدیک عید یک فرش ماشینی خریدم نزدیک یک میلیون تومان. مبلغی دادم و یک مبلغی هم چک چند روز دیگر دادم. از همین حالا پول به حسابم هست و با خیال راحت میخوابم. آمدیم و فردا چشم رویهم گذاشتم. نمیخواهم فحش پشت سرم باشد.
* اگر وقتی که کیف پول را پیدا کردی وسوسه نشدی، پس چرا ترسیده بودی؟
مال مردم بود و احساس مسئولیت میکردم. دلهرهام از همین بود. خانوادهام تعجب مانده بودند یارو چهقدر شانس داشته که کیفش دست تو افتاده. هر کس دیگر بود، برده بود. خیلیها حتی بهم گفتند احمقی. باید میخوردی و کیفش را میکردی. میگفتم آن زیره [توی قبر] فقط اینقدر راه است. آنجا چه کنم؟ بیچاره میشوم.
* آقا رضا شغل شما خیلی خاص است. با اینکه ارتباطتان با مردم کوتاه است، ولی خیلی تاثیرگذار است. مثلاً منِ مسافر که کلی هم گرفتاری دارم، میتوانم از شما یا همکارت کلی انرژی بگیرم. ولی با عرض معذرت بیشتر همکاران شما اخلاقشان خوب نیست و گیر میدهند. خود شما فکر میکنی اخلاقت خوب است؟
این دستِ مشتری است. از خودم تعریف نمیکنم، ولی اکثراً مردم اعصاب راننده را خرد میکنند. مثلاً طرف صبح اول وقت دو هزار تومانی میدهد. من که تازه از خانه آمدهام بیرون، پول خردم کجا بود؟ لااقل چندتا اسکناس خردتر بگذار تو جیبت.
* هر شغلی به ابزار و وسایلی احتیاج دارد. مکانیک هم باید آچار پیچ گوشتیاش همیشه دنبالش باشد. بنا تیشه و ماله میخواهد. وسیله کار راننده تاکسی هم پول خرد است. ولی بعضی از همکاران شما کلاً دستشان نمیرود بقیه پول را پس بدهند. بعضیهاشان حتی عذرخواهی هم نمیکنند یا مثل قدیم به خودشان زحمت نمیدهند که بگویند جای شما میاندازیم تو صندوق صدقات.
شما جای من. وقتی برای یک کورش اسکناس ۵۰۰۰ تومانی میدهند، من چه باید بکنم؟ لااقل میتواند چهارتا پانصدی کیسهاش بگذارد یا قبل از سوار شدن بگوید پولم درشت است. راننده هم نهایتش سوار نمیکند یا میگوید جای من بنداز صندوق صدقه.
* آنهایی که اضافه برمیدارند یا بداخلاقی میکنند چی؟ قبول داری حقالناس است؟
بله، حقالناس خیلی مهم است. یک روز باران میآمد و زمین گلآلود بود. پیغمبر دید اگر بخواهد برود تو مسجد، مجبور پا بگذارد رو کفش مردم. برای همین نرفت. اگر من ۵۰ تومان حق شما را بخورم، امروز خوشم است. فردا اون زیره [توی قبر] چی؟ مدیونت میشوم.
* همه ما پای این منبرها بلند شدهایم. فکر میکنی پس چرا اینجوری رفتار میکنیم؟
برای این که تو هیأت هم پیِ شکمیم. یک گوشمان در است و یکیش دروازه. کسی که میشنود و عمل نمیکند، قلبش سیاه است. من خداوکیلی اینجوری نمیکنم. شماره ماشینم را بده امتحانم کنند.
* یک راننده تاکسی در تهران هست که خیلی آدم خوش ذوقی است. برای همین روزنامهها زیاد باهاش مصاحبه کردهاند. توی ماشینش گلکاری کرده و با خوشرویی از مسافرها با شیرینی و شکلات پذیرایی میکند. مردم هم توی یک دفتر برایش خاطره مینویسند. به نظرم همین برخورد کوچک خیلی در روحیه مسافرها تأثیر میگذارد. تو کاشان همچین رانندهای نداریم؟
چرا، ولی نه اینکه گلکاری کرده باشد. حالا شما آن طرفش را هم ببین که ما باید به زور آدرس بگیریم. بعضیها هم اخلاقشان خوب است و لااقل یک خسته نباشید میگویند. من هم میگویم رحمت به آن شیری که خوردی. ولی فکر میکنم اینها بچه اینجا نیستند.
* یعنی رانندههای کاشانی خوشاخلاق نیستند؟
چند وقت پیش خانم بدحجاب نشست تو ماشینم. ولی وقت پیاده شدن کلی تشکر کرد. تو دلم گفتم عیسی به دین خود، موسی به دین خود. رحمت به آن شیری که خوردی.
* از هر صد تا مسافری که از صبح تا شب سوار ماشینت میشوند، چندتاشان اینجوری درمیآید؟
شاید بیست تا.
* آقا رضا از زندگیات راضی هستی؟
شکر خدا. صاحب خانه هستم، صاحب ماشین هستم، اولادهام خوب و سالماند و دور من هم پر میزنند. دیگر چی میخواهم؟
سلام جابرجان ممنون از مصاحبه خوبت و سپاس از کاشان نیوز عزیز
بابا شما که فکر میکنید برگرداندن یک کیف پول توی شهر دارالمومنین کاشان عادیه ، پس این همه سرقت و پرونده مفقودی موبایل و هزار وسیله دیگه توی پاسگاه های کاشان چیه این پرونده ها از کره ماه که نیومده مال همین شهر و مردمش هست لطفا نگید سارقاش غریبه هستن ، از کجا مالباخته ها غریبه و سارقاش خودی نباشن؟ درود بر پدر و مادر آقای سعادت با تربیت چنین فرزندی
البته منظور از خيلي ها همان تعداد اندكي از افراد است كه براي خودشيريني با ايشان صحبت كرده اند و گرنه اكثر قريب به اتفاق مردم شريف و مذهبي كاشان حرام خوار نيستند.
سلام من متاسفم که برگرداندن کیف پول مردم برای شمای نویسنده مقاله غیر عادی است لطفا از قول ما چیزی ننویسید