کاشان نیوز – ابوالفضل نجیب: دوران کودکی من جز ساعات حضور در مدرسه تمامی در مغازه قصابی دایی می گذشت.
تبعیدگاهی برای در امان ماندن از تبعات شیطنت های کودکی که مادر معلوم کرده بود.
انچه از کودکی در ذهن مانده اعم از خاطره و تصویر حاصل همین تبعیدگاه است. یکی از خاطرات این تبعیدگاه در قالب داستان نان دو آتشه گم و گور شد در لابلای انبوه دست نوشته های مربوط به این دوران. هر بار هم خواستم دوباره قلمی کنم، انگار که روح جاری در نسخه اولی پرکشیده باشد، از دوباره نوشتن پشیمانم کرد.
از این دوران و لحظه هایی که هیچگاه فراموش نمی کنم، خیره شدن بر لرزش و تکاپوی هر روزه ران لاشه تازه و داغ اویزان شده گاو های تنومند بر قلاده وسط مغازه است و پژواک تکیه کلام هر روزه دایی که ساطور به دست برای شقه کردن لاشه اویزان شده، این جمله را با غیض و غضب تکرار می کرد؛
«لامصب هنوز جون داره.»
و لابد در عجب از این که حیوان چطور بعد از این همه ساعت که در سلاخ خانه سر بریده و پوست کنده شده، و این همه زمان حمل شده با کامیون تا مغازه و آویزان شدن به قلاده، چطور هنوز جان دارد و تقلا می کند برای زنده ماندن.
دایی به تجربه می دانست حیوان هنوز دارد جان می کند، اما همه غیض و غضب او از جان سختی حیوان بود.
به روزگار نسل نوعی که نگاه میکنم اغلب تصویر لاشه بر قلاده وسط مغازه قصابی تداعی میشود و کم و بیش زبان حال حیوانی سربریده و پوست کنده شده که به تعبیر غیض آلود دایی؛
« لامصب هنوز جون داره.»
دیدگاه شما