کاشان نیوز-جابر تواضعی: محمود ساطع در داستانهاش با شلوغی میانهای ندارد. شخصیت در داستانها محدود است و همانها هم خیلی با هم حرف نمیزنند. او بیشتر روی یک آدم و خلوتش تمرکز میکند و اکثراً خود او است که با خودش/قهرمانش حرف میزند. چیزی شبیه واگویه.
او در اکثر داستانها مثل تاش روی بوم، لمحهای از زندگی را ثبت کرده است؛ و لمحه، یعنی زمان کم در حد آن، لحظه، دم، طرفهالعین، یکبار و با شتاب به چیزی نگاه کردن. وقتی شخصیت دیگری غیر از راوی/قهرمان در داستان نیست، برخوردی شکل نمیگیرد و برای همین اکثر داستانها طرح و پلات یا به قول جمال میرصادقی «آکسیون» کمرنگی دارند. از قصه و حادثه خالیاند و اتفاق عجیبوغریبی در آنها نمیافتد. مثلاً اتفاق داستان «بعد از جشن نامزدی»، باد معده عامدانهای است که مرد در جواب باد معده اتفاقی دوستدخترش ول میکند و همین باعث نزدیکی بیشتر آنها به هم میشود.
اتفاق داستانها، در کلمات آن است که رخ میدهد. نوعی ضیافت کلمات که من را یاد کتاب «ذِن در هنر نویسندگی» ری بردبری با ترجمه پرویز دوایی میاندازد. نوعی مراقبه که عمیقاً به حالوهوای نویسنده در همان زمان نوشتن برمیگردد. ایجاز و مینیمالیسم بیشتر داستانها از زاویه فرم به قالب رباعی و از زاویه اندیشه و محتوا نیز به خیام -بخش مرگاندیش، تلخ و البته اپیکوری او – پهلو میزند؛ اما نتیجه این مدل نوشتن، بعضی جاها مثل «کاغذهایی به نام پسرک» و «یادداشتی برای آنکه بخواند» در حد یادداشت باقی مانده و به داستان تبدیل نشده است.
با اینکه از همان چاپ اول «صبح روز هفتم» در سال 84 بیاغراق بیش از ده بار آن را بهقصد نوشتن چیزکی جدی خواندهام، هنوز هر بار اکثر داستانها را جوری میخوانم که انگار بار اول است. مقصودم بداعت و شگفتی از خواندن هر بار نیست، مقصودم بهیاد نماندن آنها است. داستانهای ساطع در یاد نمینشینند و نمیمانند و این قبل از آنکه ذم آنها باشد، ویژگی آنها است.
مجموع اینها، داستانها را به قالب شعر –و نه شاعرانگی- نزدیک میکند. از بین قالبهای شعری فارسی به رباعی و از قالبهای شعری جدید، به شعر سپید و هایکو. خواننده غالباً کمتر تلاش میکند شعر سپید و هایکو را به یاد بسپارد؛ اما دوباره و همواره از روی متن میخواند و هر بار با ایماژ و موقعیتی که شاعر تصویر کرده، به درک و لذت تازهای میرسد. داستانهای ساطع هم هایکو/داستانهایی هستند «بهیادناماندنی» که در هر بار خواندن، درک و لذت خودشان را دارند.
داستانهای او مثل عکسهای او و علاقه زیادش به دوچرخه است. ممکن است به عقیده ما عکسهاش ارزش هنری خاصی نداشته باشند، اما بازتابی از خود او و نگاهش به پوچی یا بهقول خودش «بیبودگی» جهانی است که در آن زندگی میکند. یا ممکن است تلاشش برای جا انداختن دوچرخه در «ساختار» شهری، در نگاه ما عبث باشد، اما وقتی در این کار موفق نمیشود، با «عاملیت» فردیاش اطرافیانش را «مبتلا» میکند. داستان و عکس و دوچرخه، بخش مهمی از زیستجهان محمود است و او آنها را زندگی میکند. این علایق ویژه به او و او به آنها اصالت میدهند. او در داستانهاش هم مثل زندگی واقعیاش اصیل زندگی میکند.
و من چه خوشبخت بودهام که تقریباً همیشه یکی از اولین مخاطبان این داستانها بودهام؛ از همان سی سال پیش که با هزار بیموامید، هر پنجشنبه با دوستان دیگر به عشق کلمه دورهم جمع میشدیم و صدای محمود زیر سقف تالار سید ابوالرضا میپیچید تا همین سالها که در خلوتهای دو یا سهنفره، روبهروی تپههای سیلک یا رو به کوههای نیاسر برایم میخواند و وسطش گاهی سبیلها و صورتش زیر دود بهمن کوچک محو میشود.
جابر جان عزیز درود. سپاسگزارم زمان گذاشتی و داستانها را به دقت خواندی. امیدوارم زمانی نزدیک به حالا، وقتی باشد و دربارهی جزئیاتی که یادداشت کردهای، گپ و گفت بزنیم.🌹🌱🙏