* در برگزاری خوب و شایسته این مراسم، باید به میثم نمکی رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی آران و بیدگل و عباس شافعی روزنامه نگار هنرمند و خوش قلم مطبوعات دست مریزاد گفت.
ظاهراً قرار نیست زندگی من با دیگر آدم هایی که دور و برم هستند و پیش از این شبیه آنها را بسیار دیده ام، یک جور و یک نواخت باشد. پس از مرگ هم، مرا آدمی «استثنایی» خواهند شمرد. با این وجود، وقتی یکی از روزنامه هایی که قرار بود در آن قلم بزنم – چون از جهتی وابسته به دولت بود – از من خواست درباره زندگی خودم، شرح و بسطی بدهم، در ستون مربوطه اش نوشتم: «زندگی من، توضیح واضحات است و تکرار مکررات!»
همه این ها که گفتم، عین حقیقت است و مو، لای درزش نمی رود – یعنی این زندگی «توضیح واضحات و تکرار مکررات» منحصر به خود من است و هیچ کس شبیه آن نیست. رخدادهای عجیب و غریب بوده، که وقتی شرح بدهم، تصدیق خواهید کرد که نظیر آن برای هیچ موجود رویایی دیگری اتفاق نیفتاده است.
بخشی از این زندگی را – و نه همه آن را – در وبلاگی که به همت دوستان راه انداخته ام و عنوان «پسر قدسیه» بر آن نهاده اند، تشریح شده است که از تکرار آن در می گذریم و فقط به آخرین رویدادی که اخیراً شاهد آن بودیم و می تواند یک واقعه منحصر به فرد باشد، اشاره می کنم. امّا چرا منحصر به فرد؟
شنیده اید پیش از مرگ کسی، برایش مجلسی بپا کنند و دوستان و آشنایان را گرد هم آورند، سخنرانی کنند و در رثایش داد سخن بدهند، چیزی شبیه یک مجلس یادبود!
آری، این اتفاق ناب درباره من افتاد و در جریان آن، زن و فرزندم را به گریه انداخت! به عبارت ساده تر: پیش از مرگم، برایم مجلس گرفتند و ازم تجلیل کردند. خُب، خیال می کنید اگر گزارش این مجلس تجلیل را بدون آنچه در مقدمه آمد، شروع می کردم، هیچ خواننده ای میل به خواندنش داشت؟ پس حالا بخوانید!
ساعت ۲ بعدازظهر روز پنجشنبه هجدهم مردادماه است. آقای عباس شافعی روزنامه نگار هنرمند و خوشنام به خانه ام آمده است. جوانی به عنوان دستیار، همراه اوست.
بیش از یک سال از آن روز می گذرد که جناب میثم خان نمکی رئیس فرهنگدوست، باسواد، خوش خط و خوش قلم اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی آران و بیدگل، مرا که در گورستان امامزاده، محمد هلال (ع) بر قبرهای پدر و مادرم و دیگران فاتحه می خواندم دید و بی مقدمه گفت: «بیش از نیم قرن در این مملکت قلم زده ای، پس از گذشت سال ها به زادگاهت بازگشته ای. می خواهیم مجلسی بگیریم و از گذشته هایت بگوییم و بگویید.»
آدم زنده و مراسم؟
تعجب کردم، مگر ممکن است، آدم زنده باشد و برایش مجلس بگیرند و مثلاً بخواهند از او تجلیل کنند؟ پس با ناباوری تبسمی کردم و سری تکان دادم و با گفتن «ایشالا خیره!» از هم جدا شدیم و هر یک به سویی رفتیم.
گذشت و گذشت و پنج ماه پس از آن روز، بیماری صعب العلاجی دامن دهقانی را گرفت و آن چنان سفت و سخت چسبید که این جمله، تکرار همه دوستان و آشنایان شد: «بیچاره، خیلی زنده نمی مونه، خیلی زود میره. حیف شد!»
بیمار، چیزی مثل «آلزایمر» بود. همه چیز را فراموش کردم. بیش از ۳۰ کیلو از وزنم کاسته شد. یک پیری زودرس. همه – جُز چهار نفر – از من قطع امید کردند. این چهار تن عبارت بودند از: گیتا همسرم، روشنک دخترم، علی فرزندم و حسن یوسفیان، مردی بهتر از برادر.
از این بیمارستان به آن بیمارستان. تمام دوستان، اقوام و بستگان به عیادتم آمدند، امّا هیچ یک از این دیدارها را هیچگاه به یاد نیاوردم، هنوز هم یادم نیست. فقط کسانی را که آمدند، بعد از آن، گیتا و علی برایم تعریف کردند.
روزهای سختی بود. امّا خودم نمی ترسیدم. نه اینکه نترسم. حال و احوالم طوری بود که حتی فکر کردن را از من گرفته بود. تنها یک صحنه از این دیدارها را به یاد دارم:
توی سالن خانه مان ایستاده بودم، مثل یک مجسمه استخوانی. روبه رویم آینه ای و گیتا در کنارم ایستاده بود. او هم شانه به شانه من ایستاد. خوب به یاد دارم همین یک صحنه را. آینه، هر دوی ما را نشان می داد؛ من یک مشت پوست و استخوان و گیتا با چشمانی گود نشسته، اثر بیخوابی های شبانه ای که در خانه و بیمارستان، کنارم می نشست تا اگر کاری داشتم و جرعه آبی خواستم به من برساند. پرستاری از من به نوبت بود. سه نفر وظیفه داشتند هر شب یکی شان، بیدار کنار من باشد: گیتا، علی و دخترم روشنک.
پزشک معالجم دکتر سید علی مسعود متخصص مغز و اعصاب بود. هرچند روزی که نزدش می رفتم، چند قرص و کپسول. آن روزهای اول که فقط لرزش دست داشتم و آلزایمر به سراغم نیامده بود، یک بار از او پرسیدم: «دکتر! این لرزش دست تا چه زمانی با من خواهد بود؟ «جواب داد: «تا زنده ای، تا آخر عمر!»
هر روز حالم بدتر شد. قرص و کپسول ها کاری از پیش نمی برد. گیتا تصمیم قطعی را گرفت. بار سفر را بست و این موجود بی خاصیت را با سرعت به تهران رساند. پیش از این از دکتر معالجم وقت ویزیت گرفته بودند، ساعت ۶ بعدازظهر در مطب دکتر شهیدی واقع در یکی از فرعی های خیابان سهروردی بودیم. در لحظه دیدار با دکتر، من علاوه بر گیتا و روشنک، چند تن از بستگان خود را که ساکن تهران هستند، دیدم. امّا گیتا بعداً گفت: در آن لحظه هیچ کس جز من و روشنک نبودیم. نوعی مالیخولیا!
خدا به دکتر رشیدی خیر بدهد. معاینه ام کرد: دستانت را ببر بالا، دو انگشت دستانت را به هم برسان… ظاهراً این کارها را می کردم، اما هیچ به یاد نمی آورم. دستور بستری شدن مرا در بیمارستان محمد رسول الله (ص) داد. سه شب در بیمارستان ماندم. وقتی مرخص می شدم؛ حالم کمی بهتر بود. امّا نه خوب خوب. به کاشان برگشتیم، دستورات دکتر و قرص و کپسول هایی که سفارش داده بود، اجرا کردم. روز به روز بهتر می شدم. همه می گفتند، شفا گرفتی، حتماً درست می گفتند. چرا؟
دستمال سبز امام حسین و حضرت عباس
شبی که حالم خیلی مساعد نبود و به تازگی از تهران برگشته بودم. دختر محمد پایدار – داماد خواهرم – دستمال سبزی به من داد و گفت: «دایی جان، این دستمال را یکی از دوستان به ضریح حضرت امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) کشیده و به من داده تا به شما بدهم.
دستمال را گرفتم، به صورتم کشیدم. شاید باور نکنید، نوری توی چشمانم درخشید. گریه ام گرفت، آن چنان که بقیه حاضرین در اتاق خواهرم گریستند. وقتی به خانه برگشتیم به گیتا گفتم: «شفا گرفتم، حالم خوبه. برام تعریف کن.» گیتا لبخندی زد و گفت: می دانم شفا گرفتی. ماجرای برخورد گیتا و خودم را می خواستم بگویم که فراموش کردم. بله، گیتا روبه رویم ایستاد و چشم در چشمانم دوخت و پس از مکثی طولانی گفت: «محمد! چرا خودت را به این روز و حال انداختی؟» بعد هم قطره ای اشک روی گونه هایش لغزید و گوشه لبش قرار گرفت و ادامه داد: «ما به وجود تو افتخار می کردیم. علی به وجود تو افتخار می کرد. روشنک به وجود تو افتخار می کرد. می دونم دخترها و پسرهات هم به وجودت افتخار می کنن. پس خواهش می کنم نمیری!» این را گفت و هق هق گریه اش و از من دور نشد.
نمی گذارم بمیری!
آن لحظه تصمیم گرفتم که نمیرم. چند دقیقه بعد به گیتا گفتم، کی پیش دکتر می رویم؟ گفت، همین فردا. و فردا بار سفر تهران را برای دومین بار بستیم و بعد از ظهر در مطب دکتر شهیدی بودیم. معاینه ام کرد. حالم خیلی بهتر شده بود. از پشت میزش برخاست. دستی روی شانه هایم گذشت و پس از مکثی کوتاه گفت: «روز اولی که اومدی این جا، به من گفتن روزنامه نگار بوده ای، بلافاصله تو را شناختم. نوشته هایت را آخرین بار در روزنامه های نشاط و عصر آزادگان خوانده ام. می خواستم بگم، اگر غیر از تو، کس دیگری، مثلاً یک کارگر – این بیماری را می گرفت، امکان نداشت بهتر شود. بخشی از مغز تو آسیب دیده بود، بخش دیگر سالم بود و تلاش می کرد که وضعیت بدتر نشود. قرص و کپسول هایی که دادم، خیلی کمک کرد. حالا هم به تو قول می دم، نذارم بمیری. برو خاطر جمع باش، به این زودی نمی میری!»
تمام این ها را گفتم، یک طرف و ماجرای دردناک دیگر که در روزهای اوج بیماری دامان خانواده ام را گرفت.
روز تاسوعای حسینی است. یکی از بستگان به مناسبت این روز، دیگ های غذا بر پا کرده و به عده زیادی غذا می دهد. چون می داند حال من خوب نیست و نمی توانم در مراسم آنها شرکت کنم، به خانه مان تلفن می زند و از علی می خواهد برای گرفتن غذا به آران برود. روشنک و علی با اتومبیل «ال نود» از کاشان عازم آران می شوند. ظرف ها را پر از غذا می کنند، امّا در بازگشت، هنوز نرسیده به پل راه آهن، تقریباً روبه روی مزرعه علی جان زاده، ماشین بر اثر سرعت بیش از حد و هنگام گرفتن سبقت از یک اتوبوس، واژگون می شود. امّا خدا رحم می کند. کیسه های باد (ایربگ) از هم باز می شود و از آسیب دیدن علی و روشنک جلوگیری می کند. هر کس اتومبیل را دیده است می گوید: امکان ندارد کسی زنده مانده باشد. امّا این دو زنده ماندند.
حادثه اتومبیل را هیچ کس به من نمی گوید و من هم با وجودی که هر روز صحبت ماشین و چپ شدن و این چیزها می شود، هوش و حواسی ندارم که از ماجرا خبردار شوم. در چنین اوضاع و احوالی که من مریض، اتومبیل واژگون شده میلیون ها تومان خسارت دیده، چیزی هم در بساط نیست. گیتا هم زنی نیست که نزد این و آن، دست دراز کند. پولی را که نزد مستاجرش در تهران بوده می گیرد و خرج ماشین می کند. و من حدود یک ماه پیش، هنگام دیدن فاکتور تعمیرات ماشین فهمیدم که دچار حادثه شده ایم. حدود ۱۳ میلیون تومان خرج اتومبیل شد که متأسفانه بیمه بدنه نبود!
اتومبیل تعمیر شد و باز هم سوار شدیم. من حالم بهبود یافت و هنوز زنده ام. علی در دانشگاه پذیرفته شد و حالا دانشجوی ترم سوم رشته مهندسی مکانیک دانشگاه دولتی کاشان است. مشکل چندانی نداریم، جز اینکه کمی کم پولیم که آن هم، موضوعی است که بیشتر مردم به آن گرفتارند. خدا را شکر.
مراسم تجلیل
درست یک هفته از روزی که آقای شافعی عزیز به خانه مان آمده و پای صحبت های من نشسته، عکس گرفته و فیلمبرداری کرده، گذشته است. من شافعی را از چهار – پنج سال پیش می شناسم. اصلاً پس از چهل سال که از تهران به کاشان بازگشتم،کارم را با ایشان شروع کردم. بی هیچ مداهنه ای می گویم: شافعی از آن جمله شخصیت های فرهنگی است که کاشانی ها قدرش را نمی دانند. به خدا قسم اگر او در محیطی بزرگتر – مثلاً تهران – بود، با آن استعداد و هنری که دارد، روز و حالی بمراتب بهتر از حالا داشت. مخصوصاً اینکه همسر خوش قلمی که در کنار خود دارد و من هرگاه گزارش یا نوشته ای از خانم شافعی می خوانم با تمام وجود لذت می برم و به او آفرین می گویم. تصور نکنید، خانم هایی که امروزه روز در تهران و روزنامه های بزرگ، کار می کنند، خیلی بله …! هیچکدامشان – تأکید می کنم هیچکدامشان – نه قلم روان و شیوای خانم شافعی را دارند و نه از استعدادی که در تمام زمینه ها از آن برخوردار است، بویی برده اند. محیط تهران، به گونه ای است که اگر کسی، اندک چیزی بداند و یکی هم پیدا شود زیربغلش را بگیرد و مثلاً به عنوان خبرنگار، به یکی دو اداره و سازمان، راهی بیابد، چند نوشته و گزارش هم – که توسط دیگری ویرایش شده – به چاپ برسد، بزودی اسمش توی بوق می رود و می شود گزارشگر مشهور و معروف! امّا در کاشان از این خبرها نیست. هرچند ده ها گزارش و خبر و نوشته از یک دختر یا پسر جوان و با استعداد در نشریه ای محلی چاپ شود، همان جا دفن می شود و نه تقدیری است و نه تجلیلی. خیلی همت کنند، مثلاً سالی یک بار، در روز خبرنگار، مراسمی برپا کنند و به نویسنده اثر، هدیه ای – حداکثر به ارزش صد هزار تومان – بدهند و بعد هم به فراموشی بسپارند.
خدا لعنت کند!
خلاصه، آنچه جناب شافعی تهیه کرد، باید پس از آن و هنگام نمایش فیلم در سالن شهرداری آران و بیدگل می دیدید. در نوع خودش یک شاهکار هنری. حتماً بدانید کار سختی است که ظرف دو ساعت از آدمی مثل دهقانی فیلم و عکس تهیه کنند و با اینکه خیلی حرف برای گفتن داشته و نزده، چیزی از آب درآید که همه از تماشایش لذت ببرند و به آفریننده اش – شافعی – آفرین بگویند.
روز ۲۴ مرداد است. خدا لعنت کند آنهایی را که پشت سر یا رو در روی میثم نمکی حرف مفت می زنند. کدام رئیس یک اداره بسیار با اهمیت را می بینید یا می شناسید که تواضع و فروتنی ایشان را داشته باشد. کدام مسئول را به صداقت، درستی، پشتکار، علاقه مندی و عشق به کار را همانند میثم نمکی سراغ دارید؟ و چه کسی را به ایمان و تعهد و ولایتمداری راستین میثم نمکی در همه ادارات و سازمان های شهرستان دیده اید که بدون هیچ تبلیغ و سر وصدا کارش را بکند و ده ها طرح و برنامه در عرض سال به مرحله اجرا درآورد و توقع کوچکترین تقدیر و تجلیل نداشته باشد.
شهردار فرهنگی
مراسم در سالن شهرداری برگزار می شود. آقای نمکی گزارشی – به اجمال – از فعالیت های اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی می دهد که با تشویق و استقبال حاضران روبه رو می شود – سپس آقای مهدی عموزاده شهردار صحبت می کند. برای نخستین بار بود که سخنان ایشان را می شنیدم. الحق یک فرهنگی فرهیخته، فروتن و علاقه مند به کار و فعالیت، که اگر اختیارات شورای شهر را داشتم بی هیچ معطلی، عمو زاده را در سمت کنونی اش ابقا می کردم، هرچند یقین دارم او هیچگاه به چنین کاری نیست. او یک فرهنگی به تمام معناست که سزاوار نیست در جریان چالش ها و حرف و حدیث های صد من یک قاز قرار گیرد. کسی که می خواهد در این وانفسا، شهردار آران و بیدگل شود، باید دارای شرایطی باشد که تشریح آن در این جا مقدور نیست. از ابراز لطفی که شهردار شهرمان از این حقیر ابراز داشتند، صمیمانه سپاسگزارم. در هر پست ومقامی که باشند موفق و پیروز گردند. ان شاء الله.
گریه های گیتا و علی
فیلمی که آقای شافعی تهیه کرده بود همراه با موزیک زیبا و تصاویر زیباتر، نشان داده شد. گیتا و علی آن چنان تحت تأثیر فیلم قرار گرفتند که هر دوشان گریستند. این، نشانه هنر بی بدیل شافعی بود که همه را به تحسین واداشت. خدا خیرش بدهد. عکسی که از پیرمرد گرفته است، باید دید و درباره هنر عکاسی شافعی حرف زد، پایان مراسم، پس از سخن کوتاه من، با اهدای جوایز از سوی حجت الاسلام مردانیان رئیس محترم سازمان تبلیغات اسلامی، مهدی عموزاده شهردار محترم، میثم نمکی رئیس فرهنگدوست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی به روزنامه نگاران، خبرنگاران و عکاسان فعال شهرستان آران و بیدگل همراه بود.
شایسته است از حضور روسای محترم ادارت، اعضای شورای اسلامی شهر، خبرنگاران دختر و پسر در سطح شهرستان و همه آنهایی که دعوت اداره ارشاد را پذیرفته و در مراسم حضور داشتند، صمیمانه تشکر و سپاسگزاری کنم و بار دیگر به جناب میثم نمکی و جناب عباس خان شافعی دست مریزاد بگویم.
اشاره پایانی: جناب روح الله سلگی فرماندار محترم و محبوب، به سبب ابتلا به دندان درد شدید، نتوانستند در مراسم روز خبرنگار حضور یابند و پیام تبریک ایشان به اهالی رسانه از سوی آقای نمکی قرائت شد.
درگذشت روزنامه نگار پیشکسوت محمد دهقانی آرانی را به جامعه رسانه بخصوص عرصه ی مطبوعات تسلیت میگم . و دست مریزاد به جناب آقای شافعی بابت ساخت مستند تیتری بر کاغذ کاهی
صدحیف.. و اما قدر بدانیم