کاشان نیوز-ابوالفضل نجیب: عجیب نیست در این روزهای سرد و عبوس و ترسناک و محبوس از هراس کرونا، اما ذهن همچنان سرک بکشد به گذشتههای دور. به سیاست و سینما و تاریخ و نوستالژی.
آنچه امروز ذهن را به خود مشغول کرد رنگ و بوی سینمایی و سیاسی به خود گرفت. بهانهاش شد گوزنهای کیمیایی. هرچند سالهاست فقط خاطرم را آزرده و خاطرههای تلخ را تداعی میکند.
قدرت گوزنها سالهای بیشماری است نهتنها چنگی به دل نمیزند که انگار چنگکی به دل میکشد؛ که هر چه کشیدیم و میکشیم و خواهیم کشید از همین قدرتهای خیالی ماجراجو احساسی و … بود. از حق نگذریم گوزنها منهای قدرت و نگاه سادهانگار و خام فیلمساز به آن روزگار، اما بهنوعی میتواند حدیث روزگار امروز ما باشد.
حدیث فقر و نکبت و یتیمی جامعهای که از درودیوار توی سرش میزنند؛ و بدتر از آن تحقیرش میکردند. تحقیر، تحقیر.
از میآنهمه صحنههای گوزنها آنچه ذهنم را به خود مشغول میدارد، سکانس پایانی و تیر خوردن سید است. آن دیالوگ تاریخی و ماندگار و همیشهتر و تازه سید به قدرت که میخواهد خود را وارد معرکه نکند، میگوید؛
«تو مث اینکه حالیت نیست، اینجا خونمه، با گوله مردن که از توی جوب مردن بهتره باوفا، من که این پای خوبو مفت از دست نمیدم.»
این دیالوگ حکایت و حدیث این روزهای یک ملت است. نه الزاماً حکایت مردن تو جوی خیابان یا با گلوله.
از آن سالها تا امروز خیلی چیزها فرق کرده. نسل من خیلی سال است به قدرت و سلاح و سرقت و سبیل و … اعتقادی ندارد. عهد بسته جز حقیقتی که از وادی شک به همهچیز شروع و به یقینی مثل آتش گداخته بر جسم و جان و روح برسد ایمان نیاورم.
حکایت امروز ما همچنان و کموبیش و به شکلی غریبانه حدیث سیدی است که یا باید در خانه و از گرسنگی بمیرد و یا بزند به خیابان تتمه غیرت غار شده و برود به جنگ ربودن لقمه نان اهل خانه از دهان دیو کرونا.
این بار جنگ سیدهای زمانه با دیوی موزیتر و ترسناکتر و درندهخوتر و … از همه جباران تاریخ است. انتخابی است میان دو گونه مردن، یکی مردن در خانه از ترس کرونا و دیگری مردن در جنگ با کرونا برای بقای غیرت و خانواده. خانواده، همانکه سالها پیش مبارزین چریک ما از آن عبور و قربانی کردند تا به جنگ دیو زمانه بروند.
حالا میفهمیم و چهبسا سالهاست که همه واقعیت آن جامعه همانی نبود که فیلمساز جنوب شهری و سمپات مبارزه چریکی به رخمان میکشید نه اینکه نبود، اما همه واقعیتان زمانه نبود؛ و حتی اگر هم بود راهحلش قدرت و سرقت و سلاح و سردابههای نمور و تاریک نبود. یادمان باشد گوزنها زمانی ساخته شد که جنگ میان چریکها و ساواک در اوج بود. همان زمان گوزنها مورد التفات و مرحمت و ستایش مهمترین رویداد سینمایی یعنی جشنواره جهانی تهران بود. کسی ادعا نکند گوزنها از زیر دست رژیم دررفته بود یا پوششی بود برای فریب مدافعین آزادی بیان و بالمآل پز دمکراتیک دادن برای غربیها. در این صورت ناچار باید لیست بلند نمونههایی مثل تنگسیر و دایره مینا و خاک و قیصر و پستچی و … را یادآور شوم. این یعنی رژیم میدانست هنوز اول راه است و خیلی راه دارد تا جامعه را درمان کند، اما درعینحال گرا و هم هشدار میداد راه درمان سلاح نیست. یادمان باشد گوزنها چند سالی بعد از شکست عملیات سیاهکل ساخته شد. عملیاتی که علیرغم پذیرفتن شکست و ناکارآمدی و اذعان به تحلیل غلط نظریهپردازان جنگ مسلحانه از شرایط عینی اما به دلیل نخوت و غرور و خودبزرگبینی و هم تسلط رمانتیسم و نگرانی از انگ و ننگ بریدگی و انفعال و یاس و ترس و حبس و هزار برچسب مندرآوردی در همان پستوخانههای امن ماند و خاک خورد. تا سالها بعد که نطق همه باز شد و ترجیعبند افاضات ابداع شده، کلمه اشتباه بود و اما چه سود که جانهای بسیار عزیزی پای این اخلاقیات رمانتیستی به خاک رفتند. اکران و ستایش فیلم از این حیث قابلتأمل بود که حتی پیام درنیافته فیلم را پیش از هر کس رژیم دریافته بود و آن انتخاب راه بیراهه مبارزه مسلحانه بود.
یادمان باشد دستگاه امنیت و ساواک آن سالها را مشتی خنگ و عقبافتاده از زمانه مدیریت نمیکردند. پرویز ثابتی و نیکخواه و در پسوپیش آن دستگاه امثال تیمسار پاکروان اولین یا دومین ریاست ساواک و اغلب مدیران تحصیلکرده و بعضاً فعالان استخوان خرد کرده در سیاست و مبارزات حزبی و تشکیلاتی مدیریت میکردند. امثال تیمسار حسن پاکروان که به شهادت بسیاری توانسته بود با بحث نظری و سیاسی و … حتی حزبی پایهگذار مبارزه مسلحانه را بهاشتباه بودن استراتژی مبارزه مسلحانه متقاعد و مجاب و تا یکقدمی انتشار اعلام مواضع سیاسی پیش ببرد. گیرم در آن زمان ساواک برای دستگیری و کشتن حمید اشرف خانه امن او را به آرپیجی بسته باشد؛ اما همین ما جماعت سمپات و سینهزن پای علم چریک فدایی و مجاهد یکبار پرسیدیم حمید اشرف در کدام دادگاه و با کدام معیار انسانی که نه حداقل همان دادگاههای خلقی مندرآوردی درون تشکیلاتی دستکم یازده انسان را ترور انقلابی!! و به قتل رساند. هنوز ماندهام که چرا خرده میگرفتیم و میگیریم به عوام سینهزن پای مرثیهخوانی مداحها؛ و یادمان رفته و میرود که ما هم سینهزن بودیم و هنوز هم. گیرم جماعتی در مرثیه مداحان سینه میزدند و ما اما در پای علم رفیق کارلوس ماربگلا، مائو طوطیهای وطنی امثال بیژن جزنی و حمید اشرف و پویان و حنیف و …! حقیقت تلخ این بود و هست که هرکدام از ما و مردمان عادی در حد فهم از زمانه سینهزن بودیم و هستیم. سوءتفاهم نشود، آنها که رفتند هرچند به راه خطا، هرچند با برادرکشی و خطاهای فاجعهبار و ظلمی که در حق همرزمان و رفقای خود کردند، بسیاریشان از صدیقترین و مؤمنترین به انسانها بودند؛ اما طعم حقیقت همیشه و همواره شیرین و رسیدن آن حلاوت نمیآورد.
آن سالها من هم جوانکی بودم با سری پر سودا از آرزوهای بزرگ که تغییر همه جهان فقط یکی از آن آرزوها بود. ادامهاش فتح دل و جامعه انسانی و جامعه عمل پوشاندن به همه آرزوهای عقده شده و نزدیک شدن به رؤیای برابری انسان؛ و چه کیفی میکردم با قدرت که یکتنه و با کلت زنگزدهای که مدام با ترس گیر کردن خشاب و خالی نشدن دمار از روزگار بدمن های زمانه درمیآورد و آنقدر قدرت داشت که فقط میشد با آرپیجی از پا درآوردش؛ اما باید میماندیم و هزارانمان زیر خاک میرفتیم و آواره و مجنون و سرخورده و سرگردان میشدیم و کاسه چه کنم چه کنم روزگار و دریوزگی دست میگرفتیم تا بفهمیم دنیا آنقدر که فیلمساز ذوقزده جنوب شهری فکر میکرد سیاه و نکبت و بد نبود.
یادمان باشد آن سالها در هر شهر و خیابان و محلهای یک اصغر هروئین فروش بود و انگشت نمای همه شهر، امروز اما فقط آمار و ارقام رسمی برای درک فاجعه جماعت اصغر فروشها کفایت میکند.
یادمان باشد آن سالها اگر کوچه کاروانسراخانه سید آنقدر بزرگ و گلوگشاد بود که ماشین ساواک میتوانست تا دم در خانه برود، امروز اما کوچه ناصرخاکزاد متری شش و نیم آنقدر باریک و تنگ است که دو نفر همزمان نمیتوانند از کنار هم عبور کنند. خاکش آنقدر مرده که ماشین لباسشویی قسطی را زنگ میاندازد و میپوساند.
خواهید گفت دوره این حرفها به پایان رسیده و شده حرف مردم کوچه و بازار؛ اما مگر هر چی دمده و تکراری شد کهنه میشود. مگر درد و رنج و سوزش زخم ناسور حتی اگر هزارساله التیام مییابد.
فراموش نکنیم اینها هیچ دخلی به نوستالژی ندارد. نوستالژی ارجاع ذهن و خاطره و عاطفه و … به گذشتهای است که ادمی از بابت از دست رفتنشان حسرت بخورد و نه مدام احساس ندامت و پشیمانی و آه بکشد، بسوزد و بسازد و چاره نباشد از آنهمه شرمساری که مثل خوره میخورد روز و شبش را.
میگذرم و سفره دل را میبندم تا به امروز برسم. به سکانس یادماندنی گوزنها و نیشتر زخمی که میان دو انتخاب هنوز و هنوز پیش رویمان است.
اینکه انتخاب سیدهای زمانه در این آخرالزمان نه بین مردن توی جوی خیابان – یا با گلوله در تک اتاق اجارهای کاروانسراخانه که انتخاب بین مردن زیر بار شرمندگی اهل همان خانه از گرسنگی و یا بیرون از زدن از خانه و پذیرفتن ریسک مردن به خاطر لقمهای نان در جنگ با دیو کرونا در خیابان است.
گوزنها فقط یادمان میآورد هنوز باید انتخاب کنیم، اما نه بین خوب و بد که میان بد و بدتر.
چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه شما