ـ میثم نمکی ـ
یک گام بیشتر تا بهار نمانده بود
تا در چمن جشن قدم نهی و همنوا با قهرمانان، گلخند مهربانیات را با آنان که دوستشان داشتی تقسیم کنی.
یک گام بیشتر تا قلهها نمانده بود
تا مثل همیشه صعود را تجربه کنی و در لذت پرواز به سوی فراسوی دوردست غوطهور شوی.
یک گام بیشتر تا فتح نمانده بود
تا با طراوت جوانی، به همه زیباییهای زمین از اوج آسمان بنگری و بر قلم صنع آفرینشگر هستی آفرین بگویی.
یک گام بیشتر تا تنهایی نمانده بود
تا در آن خلوتگاه راز، روح را در لطافت طبیعت شستشو دهی، و از بوی دلاویز با خود بودن مستانه بگویی.
یک گام بیشتر تا پایان انتظار نمانده بود
تا از طلوع صبح امید، کشتزار وجودت را به نور وحدت بیارایی، و در دشت گلهای مجنون بیاسایی.
یک گام بیشتر تا ستارهها نمانده بود، تا چشم در چشم ستارهها بدوزی و با جادوی نگاهت، خود ستارهای باشی در پهنای شگفتیهای سحرگاهان و ستارهباران منظومهای که کهکشان اندیشهات همواره شکوهمند و با عظمت بود.
ناگاه با گام آخر، زندگی متحول شد، و تو جهانی را فتح کردی که فتحالفتوح بود، و یک گام از همه کسانی که در یاد تواند پیشتر افتادی تا مثل همیشه پیشگام حرکتی باشی که در انتظار ماست.
آری مرگ در آغوش طبیعت، در قاموس طبیعت معنا ناپذیر است.
و تو از دامان طبیعت به وادی شناخت رسیدی، مثل کبوترهایی که برگرد گنبد دوار می چرخند تا در شعاع پرحجم معنویت، معنا پذیرند
امروز از دور و از هاله غروب، قامت بلند کرکس را مینگریستم، در دل گریستم.
سکوت سنگین دشت،
باران تند غربت،
بوران سرد هجران،
زخم عمیق دردمندی،
دامان خسته کوهستان،
دلهای شکسته دوستان،
هریک تصویرگر موجی از طوفان سهمگین وداع بود.
وداع با آنانکه بر این بنیان مستحکم پناه آورده بودند.
تا همنفس و همزاد طینت پاک خود شوند، و جز صدای طبیعت که تبلور صفات پاک ربانی است، نشنوند و به سوی قاف قله جاودانگی در جوش و خروش باشند.
آنانکه سیمرغ حقیقت را درآن بلندیها دیدند و بقایشان را در فنای از جسم وجرم قوام بخشیدند.
«ابراهیم» و همنوردانش، از کوه نور پرواز را برای رجعت به ابدیت آغاز کردند، تا در منزل جاودانگی آرام گیرند.
دیدگاه شما