کاشان نیوز-محمود ساطع: نوشتن یادداشتهای روزانه و پرداختن به آنات همعصران، در میان نویسندگان، مورخین، و سیاستمداران، ارجوقرب فراوانی داشته است. در ایران، بهویژه از دورهٔ قاجار، فراوانی از رجال علمی، ادبی و سیاسی، علاوه بر سفرنامه نویسی، به نوشتن خاطرات روی آوردند؛ به شکلی که امروزه از مهمترین منابع دستاول شناخت آن دوره به شمار میآید. در دورهٔ پهلوی اول و دوم، نیز سالهای منتهی به انقلاب و پسازآن، همچنان این نوع و شیوه نوشتاری، جایگاه و بایستگیهای خود را داشته است. نوشتههایی که این روزها، با ظهور رسانههای مجازی و قالبهای گوناگون ارتباطی چون وبلاگ، تلگرام و اینستاگرام، از وفور آن کاسته شده یا تغییر شکل و ماهیت دادهاند.
از این میان، به یادداشتهای روزانهٔ یکی از معاصرینمان (شاهرخ مسکوب) نگاه میاندازیم. این انتخابگری به چند دلیل انجام یافته است. نخست آنکه تنها متن روزانهنویسی بوده که این روزها در دسترسم قرار داشته است. دوم؛ ناپیدایی متن در رسانهها و سوم یا مهمترین دلیل آن، پرداخت مسکوب به عوالم شخصی و بیان واقع از تواناییها و ناتواناییهای محیطی و شخصیاش بوده است.
شاهرخ مسکوب از نویسندگان و روشنفکران نامآشنای (۱۳۰۴ – ۱۳۸۴) ماست. شیفتگی، علاقه و اندیشگی او به «شاهنامه»، پایه و اساس آثارش به شمار میآیند. «مقدمهای بر رستم و اسفندیار/ ۱۳۴۲»، «سوگ سیاوش/۱۳۵۰»، «ارمغان مور، جستاری در شاهنامه/ ۱۳۸۴» را مهمترین آثار او در این حوزه میدانند. «هویت ایرانی و زبان فارسی»، «در کوی دوست»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع»، نیز آثار پژوهشی دیگر او به شمار میآیند که در آنها به بازخوانی اضلاعی از فرهنگ و جامعهٔ ایران میپردازد. در کارنامهٔ مسکوب، به ترجمه و برگردان آثار ارزشمندی چون «خوشههای خشم/ جان اشتاین بک»»، «آنتیگن/ سوفوکلس»، «ادیب شهریار/ سوفوکلس»، «پرومته در زنجیر / آشیل» و … نیز برمیخوریم. این آثار پژوهشی و ترجمه، بهتقریب نیمی از کارنامهٔ فرهنگی او را در برمیگیرد.
نیمه دیگر آثار مسکوب، آنانی هستند که بر اساس زندگی و تجربههای زیستهٔ او شکلگرفتهاند. نیمهای که بر پایهٔ روزانه نویسی شکلگرفتهاند «روزها درراه» بنیاد و مرکز ثقل این دسته از نوشتارهای او هستند.
مسکوب در مقدمهٔ کتاب «روزها درراه» نوشته است: «روزها درراه، یادداشتهای روزانهایست که بسته به مورد و یا حال نویسنده، گاه پیاپی و گاه به فاصله نوشته شده است. […] روزها درراه، ثبت آن روزهاست که چیزی از آنِ خود دارند، یا اگر ندارند دستکم از «ناچیزی» خود خبر دارند. […] گمان میکنم تعداد انگشتشمار «حدیث نفس» (به معنای شرح تجربیات نفسانی) در نزد ما، از کمبودهایی است که نمیگذارد تجربه فرهنگی، سیاسی و اجتماعی، آگاهانه از نسلی به نسل آینده راه یابد.»
مسکوب همانگونه که در مقدمهاش نوشته، از معدود روشنفکران جامعه ایرانی است که از یادداشت نویسی، بهعنوان رابطهٔ میان حدیث نفس و انتقال تجربه فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و انتقال آگاهانه آگاهیهای میان نسلی سخن میگوید. از این منظر، آگاهی، شهود و شهادتش، گواه روشنی میشود از روزگاری که بر بخشی از سرزمین و اهالیاش گذشته است.
مسکوب، درجایی دیگر از «روزها درراه»، تعریف روانشناسانهای از خاطرهنویسیهای خود ارائه میکند. نیز از نسبت خود با متن و نسبت متن با جامعه سخن میگوید. بیشک، در تبیین این نسبتها، ارزش ـ داوریهای اجتماعی؛ جایگاه ویژهای دارد. «خاطرههای روزانه: نگاه در آیینهای شکسته، در تکههای آیینهای که پارههای پراکنده آن را خودم ساختهام، نوعی «خودسازی» بهواسطه، نگاه به خود، به میانجی خود و نوعی تقلب محترمانه از راه سکوت، از راه فراموشی و خاموشیِ آنچه از خود دوست و نوعی تقلبِ محترمانه از راه سکوت، از راه فراموشی و خاموشیِ آنچه از خود دوست نمیدارم، «تبعید» آنها به پشت نادیدنی آیینه، نشان دادن یک روی سکه، در حقیقت یک عکس برگردان و ثابت نگهداشتن تصویری دلبخواه در «قاب» نوشته. در زنجیر واژهها.»(ج ۲/ ۶۷۲)
یادداشتهای روزانه شاهرخ مسکوب، علاوه بر آنچه خود در مقدمه نوشته؛ و همانگونه که آمد؛ بنمایه و اساس شکلگیری کتابهای دیگری برای او شده است. این تأثیر شگرفی برای «روزها درراه» به شمار میآید. کتابهای «سوگ مادر»، «در سوگ و عشق یاران» «سفر در خواب» بهنوعی برآمده ازاینروزانه نویسیها به شمار میآیند. آثاری که عموماً با گذشته، زندگی و مرگ دوستان و پیرامونیان آمیختهگی یافته و بهانهای شدهاند تا ما از دریچهٔ چشمان او بهسویههای ذهنی و عینی زندگی و مرگ آنان آشنا شویم. خاصه با مرگ! کمتر نویسندهای چون مسکوب را میتوان یافت که روایت مرگ نزدیکانش را نوشته باشد. مرگ مادر، مرگ دوستانش؛ سهراب سپهری، هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب، مرتضی کیوان، اسلام کاظمیه، غلامحسین ساعدی، عباس زریاب و فراوانی از نویسندگان و هنرمندان ایران، افرادی که آنات زندگی و مرگشان توسط شاهرخ مسکوب مکتوب شده است. مکتوباتی از جهانِ کاتبان، کاتبان و روایانی که از دایرهٔ قدرت بیرون افتاده و از همینرو، چهرههاشان آرامآرام محو میشود. مسکوب بافهم این شرایط، اینان را و خود را از غبار برمیکشد.
استیلای قدرت و خشونت، در جامعهٔ ایرانی، همواره اشکالی از ترس، زبونی، پنهانکاری و ریاکاری را با خود به همراه آورده است. از سوی دیگر، پنهانکاری، تقیه و راز مگویی به بازتولید و تداوم این وضعیت کمک کرده است. اتفاق نیک و خوب روزانه نویسیها آن است که بیواسطه و البته از زاویهٔ چشم راوی، اتفاقات و رویدادهای زمانه بازنمایی میشوند؛ و چون این شیوه از نوشتار در تقابل با آثار مکتوب تاریخ نویسان، شخصیتر بوده، با میزان کمتری از سانسور و خودسانسوری نیز نوشته میشده است.
«روزها درراه»، یادداشتهایی است که از آذرماه ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۷، بهتقریب بیست سال نوشته شده است. در برههای از تاریخ ایران، که بهواسطهٔ شکلگیری انقلاب و تبدیل آن به نظام اسلامی، دارای ارزش اسنادی بسیاری است. مسکوب، اتفاقات و رویدادهای بهمن و اسفند ۵۷ را به شکل روزانه نوشته اما بعدها به فراخور؛ روزانه یا هفته و یا هفتهای چند، نگاشته شده است. بدیهی است فهم و بازنشر نگاه او، هنوز بهآسانی میسر نیست. با رجوع به اصل متن، رویارویی و تقابل نیروهای اندیشگی و اجتماعی ایران را در آن سالها بهخوبی میتوان ملاحظه کرد. نیز چندوچون کنشهای سیاسی که منجر به شکلگیری حکومت اسلامی شده است. ازاینرو «روزها درراه»، بیرون از تأثیرات ادبی و تاریخی، بیآنکه خواسته باشد اثری سیاسی نیز به شمار میآید، تقارن روزنگارانهاش با انقلاب ۵۷، شاخصههای سیاسی و اجتماعی این اثر را پررنگ کرده است.
«۲۱/۱۱/۵۷: الآن ساعت نه و نیم است. در این فاصله تلویزیون را نگاه کردم، کنجکاو بودم ببینم در این هنگامه چه میگوید و چه نشان میدهد: یک فیلم درباره معماری و مسکن، در آلمان و بعضی جاهای دیگر! ج ۱/۵۹» این روایت باهمهٔ کوتاهیاش، از عمق فاجعهای سخن میگوید که رادیوتلویزیون ملی ایران و بالطبع حکومت پهلوی به آن دچار شده بوده است. نوعی سیاست گزاری رسانهای که متأسفانه هنوز هم در سرزمینمان ادامه یافته و همچنان در بزنگاهها و اتفاقات سیاسی اجتماعی با آن مواجه میشویم. اتفاقی که در ذات خود، نارسایی رسانههای رسمی را نشان داده و میدهد. بیهیچ «بازتابندگی» که از وظایف اصلی رسانه است.
در تیرماه ۵۸، مسکوب موقتن از ایران خارج میشود. انقلاب پیروز شده و پیروز شدگان، به تعبیر او، با احساس و دل، نه بینایی و اندیشهگی میتازند. «۸/۴/۵۸: در هواپیما هستم. دارم دور میشوم. از وطنی که مثل غولی، هیولایی؛ قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده. قلب بزرگ اما چشمهای نابینایی دارد. نمیداند کجا میرود و در رفتن، کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران میکند. ج ۱/ ۹۶»
مسکوب، پسین این سالها، در میانسالی به همراه همسرش گیتا و دختر خردسالش غزاله به پاریس میرود. در مؤسساتی چون انستیتوی تحقیقات اسماعیلی، تدریس میکند: «در لندن هستم. در ناف بریتانیای کبیر، وسط یکمشت گدای پرافاده و طلبکار که البته برای خودشان ملت بزرگی بودند. لابد هرچقدر ما احمقیم، اینها خودپسندند، در مرکز و دائرمدار کائناتاند. برای درس فارسی آمدهام. الفبا درس میدهم به دانشجویان انستیتوی تحقیقات اسماعیلی که مثل بقیه اسماعیلیان اکثراً «هندی آفریقایی کانادایی» هستند. ج ۱/۱۳۰»
انستیتوها، مراکز آموزشیشان را در حوزهٔ ادبیات فارسی به تعلیق درمیآورند و مسکوب، بهناچار و برای امرارمعاش بهاتفاق جوانی از بستگانش، مغازهای عکاسی راه میاندازد. مغازهای که با اتاقک پشتیاش، بعدتر محل زندگی و خوابگاه او میشود؛ «به ایستادن پشت دخل دارم عادت میکنم. آدم به چهکارهایی عادت نمیکند؟ صبح میروم و تا غروب عمرم را موریانهوار میجوم و مثل خاکاره تف میکنم. […] این پرتوپلاها را روی پیشخوان، کنار دخل، دارم مینویسم. من در کنار دخل و دلم جای دیگر است. ج ۲/۴۳۷»
سرشت و سرنوشت فراوانی از نویسندگان و روشنفکران ایرانی که سالهای پایانی دهه ۵۰ و خصوصن دهه ۶۰ را تاب نمیآورند، روشنتر و بهتر از مسکوب نیست. مهاجرت خودخواسته تا ناخواستهشان، زخمی کاری بر ایشان میگذارد. هر اتفاق و بهانهای، بهانه میشود که این تلخکامی بروز بیابد: «سؤال غزاله: چرا همه فرانسویها در فرانسه هستند؛ اما همه ایرانیها در ایران نیستند؟ جواب من: حالا بخواب تا فردا، صحبت میکنیم. غزاله اصرار کرد. گیتا را به کمک طلبیدم و خودم زدم به چاک و بالاخره سؤال با مدرسه و فردا صبح زود و دادوبیداد و خواهش و تمنا ماستمالی شد. ج ۱/۱۸۶»
جایی دیگر مینویسد: «وای به وقتیکه ستم باشد و ستمکار پیدا نباشد. به کی بنالم؟ از کی؟ ج ۲/۳۶۹» اما این دوری، این فاصله، او را از اندیشیدن به سرزمین بازنمیدارد: «اخبار ایران فلجکننده است، روح و جسم را فلج میکند. در انتظار بمب شیمیایی، مردم کشته و سوخته، سرزمین خاکستر شده. ج ۲/۳۷۷»
مسکوب، در «روزها درراه»، بسیار بیتکلف مینویسد. علاوه بر تنگناهای بیرونی، تلخکامی و ناداری و تنهاییاش را بهسادگی بیان میکند؛ «عید است. بی پولم. مریضم. غزاله حال خوشی ندارد. نگرانم… ج ۲/۶۹۲» جایی دیگر از رابطهاش با درختی در پارک مینویسد؛ رابطهای که نمود تنهایی سرشار اوست: «امروز یکشنبه است. […] سیبزمینی و نان و طالبی خریدم، سر راه کمی در باغ لوکزامبورگ نشستم و درختم را تماشا کردم. خستگیم در رفت. ج ۲/ ۶۶۶»
روزها درراه، علیرغم تنهایی و بیرون افتادگی نویسندهاش، خالی از طنازی نیست. انگار چون دیگر اهالی اصفهان، بذلهگویی ذاتی دارد: «امروز کارت اقامت ده سالهام را گرفتم. کارت سبز امریکا را هم دارم. گذرنامه ایرانی هم که سرجایش محفوظ است. بهاینترتیب باکمال خوشوقتی تازه شدهام یک هرجائی بیجا!… ج ۱/۲۵۷» نیز خالی از مکاشفه و رازوارگی نیست: «باران بند آمد. رفتم کنار دریا. راه رفتن در ساحل ـ در مرز آبوخاک ـ همیشه جاذبه و کششی ناشناخته دارد. آدم با هر دو عنصر آمیخته میشود و از هر دو جداست.» اگرچه بیشترین مکاشفهاش، بیرون از عناصر طبیعت، کتابها هستند. متنهای بسیاری که در این سالها مسکوب خوانده، در او میگذرند. ازجمله رمان حجیم «در جستوجوی زمانهای ازدسترفته و نویسنده ارجمندش؛ مارسل پروست. به حدی که او در خوابوبیداری، خود را مصاحب پروست میانگارند؛ «مارسل پروست را در خواب دیدم، نمرده بود. مردی ظریف، چهلوچند و حداکثر پنجاهساله، مرتب و خوشلباس، کمابیش شبیه عکسهایش. کنار هم در آمفیتئاتر دانشگاهی، مرکز فرهنگی یا کلاس درسی نشسته بودیم… ج ۲/۶۱۱ […] با پروست در باغ لوکزامبورگ نشستهام. زیبایی رنگارنگ و زودگذر پاییز نمیگذارد کتابم را بخوانم. طرفهای عصر است. سرشاخهها نور آتشین آفتاب را در جام فیروزه آسمان مینوشند و برگهای گل بهی بلوط کمکم سبزی خود را از دست میدهند تا لیمویی و نارنجی شوند و روی چمن گسترده کف باغ بریزند و غبار پراکنده شوند. ولی آقای پروست حساسیت ظریف، بینظیر و بیمارگونهای دارد. از بس نکتهسنج و موشکاف است. میترسم آزرده شود و برنجد، باید نظربازی را بس کنم و کتاب را دست بگیرم. ج ۲/۶۲۲»
شاهرخ مسکوب، پسین یک دهه و اندی، باری چند به ایران سفر میکند. تهران و آدمهایش را در سالهای پیشینی و پسینی انقلاب باهم مقایسه میکند. اصفهان، زادگاهش را شیفتهوار دوست میدارد و در سال ۱۹۹۱ از کاشان هم میگذرد و به نوشتن خطی درباره آن اکتفا میکند: «… تا نطنز همهچیز عالی بود. از آنجا به کاشان هم بد نبود؛ اما کاشان: گرم، شلوغ، خاکآلود و عقبافتاده. از کاشان به بعد جز گرمای خشک و تیغ آفتاب سمج و خاک سوختهٔ سوزان چیزی نبود. ج ۲/۵۰۲»
مسکوب، بعضی روزها یک پاراگراف بیشتر ننوشته. همان یک پاراگراف به دلایل حسی، عاطفی، اجتماعی، سیاسی یا ادبی، تابناکی ویژهای یافته است. «مثل سروی برهنه از روح خودم خالی شدهام. آن را، این کولهبار سنگین را به زمین نهادهام. از آنکه بودم دورافتادهام و پیدایم نمیکنم. انبانی از مشتی خاطره، یادهای ساکن گذشته، صورت شهرها و دشتهایی در خیال و پر از صدای خاموش و نگاه چشمبهراه گذشتگان و کاروان دور شونده زمان در آفاق پشت سر. ج ۲/۵۶۳». نمونهای دیگر «در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمیدانم چیست، و اضطراب و دلشوره، مثل مهی در ته درهای بیآفتاب، جایش را گرفته است. باید خودم را بالا بکشم. بهسوی روشنایی سبز و چشماندازهای دور. ج ۲/ ۶۷۳»
روزها درراه توسط انتشارات خاوران، در پاریس، زمستان ۱۳۷۹ در پانصد نسخه، در قطع وزیری و در ۷۴۰ صفحه منتشر شده است. این دوجلدی که ما داریم به نظر میرسد بر اساس آن در ایران بازنشر شده است. کاغذ خوب، اما صحافی مزخرفی دارد. نسخه P.D.F کتاب «روزها درراه» نیز خوشبختانه در فضای مجازی وجود دارد.
پایان آنکه؛ در شعر و فرهنگ ایرانی؛ نمونههایی چون: «هزار مرتبه سعدی تو را نصیحت کرد / که حرف محفل ما را به مجلسی نبری» نیز «حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست / که آشنا سخن آشنا نگه دارد» همه ناشی از ناگفتن گفتنیهایی است که میان لایههای خاصی از جامعه میبایست پوشیده بماند؛ اما «روزانه نویسی» یا نوشتن خاطرات، بهواسطهٔ بی واسطهگیاش، رابطهای صمیمانه با مخاطب برقرار میکند. این نوع از نوشتار آگاهیهای طبقه بندی شده را از حصار حدیث دوست به دوست برمیکشد و دوگانهٔ دوست ـ دشمن؛ یا بهتر بگویم «دوست ـ دیگری» با خواندن احوال و آنات هم در اجزایی از زیستشان به تفاهم میرسند. تفاهمی که میتواند از تقابلهای فرهنگی جامعه کاسته و پذیرندهگی افراد را از هم فزونی ببخشد. کارکردی که در هنر نیز بهتمامی میتوان تماشا کرد.
سلام استاد...صفری دبیرستان گلابچی و تمنایی
بسیار عالی. نکته خاص این کتاب این است که مسکوب در طول این یادداشت ها تغییر می کند. نظرش نسبت به زندگی، خودش، دیگران ، ایران ، پاریس همیشه زیبای سال های ۵۷ تبدیل می شود به جهنم پنجاه متری آپارتمانش ده سال بعدترش. جایی میگوید لوموند میخانم و گریه می کنم خودش را میان گرداب دریایی می بیند ، مشغول تماشای سوختن خانه. وطن. یادداشت های سال های آخر جنگ است به نظرم، به وقت بمباران های صدام.