کاشان نیوز- عطیه جوادی راد: موشکباران بود. هر شب جایی را میزدند. عموها رفته بودند روستا. بعضیها آواره کوه و بیابان، چادر زده بودند. در کوچه فقط دوخانه مانده بودند که آدم داشت. یکیاش خانهٔ ما بود انتهای کوچه. ما خانوادهٔ آبروداری بودیم که بهجایی راه نداشتیم. پدر صبحهای زود بلند میشد میرفت توی شهر و خبر میآورد که دیشب کجاها را زدهاند. میگفت: سمت تکیه را زدند. آن عمارت بزرگ بود، سمت بازار. دیگر نیست. بمب درست وسطش افتاده و بانک کشاورزی پشتش را هم خراب کرده؛ مردم وسط خاک و آهن پی پول میگشتند. چیزی نبود. فقط کاغذ سوخته … صدای انفجارها نزدیک شده بود.
گفت و شنید و رفتوآمد مردم کمتر. همه کوچ میکردند. شبها صدای رفتن بیشتر میشد. میگفتند تا نزدیکیهای کرمانشاه جلوآمدهاند. عجب نبود که صبح بیدار شویم و پدر خبر بدهد که تانکهای عراقی دارند وسط خیابان خودمان رژه میروند… یکشب مادر جمعمان کرد و خودش آمد نشست کنار دیوار.پدر نبود. سوزنقفلی دستش بود. چهارتا. به تعداد ما دخترها. سوزنقفلیها را یکییکی داد دست یکییکی و پرسید: میدانید آبرو یعنی چه؟
دلم فروریخت. تلویزیون هر شب آبرو و شرف و غیرت را خونی و خاکآلود نشانمان میداد. بعضی کلمه مثل سنگی است که از بالای کوه پرتش میکنی. همراه خودش هزار سنگ را پایین میکشد. مادر پریز برق گرد جامانده روی دیوار را با دستش گرفت و گفت: این سوزنها را دستتان میگیرید و میزنیدش به برق.
ما زل زده بودیم به دیوار. به دستهای زبر مادر؛ گفت: اگر عراقیها آمدند پشت این در. سوزن را دستتان میگیرید و به برق میزنید. شما دخترها باید خودتان آبروی خودتان را نگهدارید. فهمیدید چه بتان گفتم؟
فهمیده بودیم. حتا منی که از همهشان کوچکتر بودم. مادر سوزنی را که از پیشترها پیشسینهاش قفلشده بود نشانمان داد: این آبروی من است. حالا شما هم هرکدامتان باید سوزنهایتان همیشه همراهتان باشد.
پیشسینهاش را مشت کرد و همانجا، پای دیوار خوابید و خوابش برد.
من هنوز آن سوزنقفلی را دارم. خواهرهایم هم به گمانم داشته باشند. جنگ تمام شد ولی آبرو چیزی نیست که بشود روی لباس گلدار بچگی در صندوق قدیمی جا گذاشت و رفت. نمیشود بیآبرو و رها بزرگ شد. آبرو با ما دخترها میماند. همراه ما قد میکشد با ما استخوان میترکاند. زمانهایی هست که نم میکشد و شاید زنگ بردارد ولی همچنان سخت روی سینه هان قفل است. هنوز گاهی داغ میشود. سینهمان را میسوزاند؛ اما باز کردنش راحت نیست. تاوان دارد. نمیشود یکبار گرفت و پرتش داد. چند بار خاستم. به هر سمت که پرت کردم خورد به دیواری که پریز برقش با دو چشمسیاه زلزل نگاهم میکرد. آبرو را باید روی سینه نگه داشت. ولی میشود برای آبرو گلی ساخت تا شود سنجاقسینه، شمع یا پروانهای که رو سینهٔ دخترها بپرد و به زنانگیشان بال دهد. آبرو را میشود دوباره معنی کرد؛ از نو ساخت. این بار شاید زیباتر. قشنگتر.
بسیارحکیمانه وتاثیرگذار.درودبه تربیت این مادر.کاش مادران امروزه هم اینچنین شرف وآبرورایاددخترانشان بدهند???