کاشان نیوز – محمد ثابت ایمان: همیشه به اینجاى ماجرا که میرسی، انسان در خودش با یک چراى عمیق دستوپنجه نرم میکند، به دنبال پاسخى درخور و شایسته است، البته این پرسش در ضمیر ناخودآگاه هرکس، پاسخ همشأن همان کس را دارد.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کی نور چشم من بهجز از کشته ندروی
مرگ یا زندگى، کدامیک؟
مرگ پایان کبوتر نیست یا هست؟
وارونهی یک زنجره چه؟ هست یا نیست؟
بالاخره در آبوهوای خوش اندیشه، نشیمن دارد یا نه؟
پاسخ به این سؤالهاست که دلیل جاودانگى را براى مفهوم واژهی مرگ یا زندگى، در نگاه عارف شناساى راز هستی، مشخص کرده و در چنین حالی که خواهد گفت:
و اگر مرگ نبود، دست ما در پى چیزى میگشت
این به دنبال چیزى گشتن در ادامهی آنچه در فحوا و محتواى زندگى اکنون او هست، بهراستی ادامهی راه تکاملى انسان در همان مفهوم سترگ از زندگى نیست که درجایی دیگر میگوید:
زندگى یعنى تر شدن پیدرپی
.
و آیا راز این تر شدن مدام و همواره در ایجاد شناختهای برتر نسبت به گذشته و اکنون حیات آدمى و مسئولیت حضور او در آفرینش نیست؟ پس مرگ اینگونه است که، در آبوهوای خوش اندیشه نشیمن دارد و دوباره آبوهوای خوش اندیشه، اشارهای به حال خوب سالک داشته، در آن بالابالاهای ارتفاع درخت طوباى معرفت، که آدمى شایستهی تماشاى بهترینها میشود و تا جایی میرود که به تماشاها سوگند میخورد و به آغاز کلامها تکیه میزند تا واژهای از او قفس روح را از تن آزاد کند و حرفهای مثل یکتکه چمن روشن خویش را در انجام رسالت و مأموریت خویش به جان منتظر مردمانش بسپارد.
چه او میداند که:
دهان گلخانهی فکر است
او میداند که مردمانش نمیدانند:
که لادن اتفاقی نیست
نمیدانند در دستان دم دمجنبانک امروز
برق آبهای شط دیروز است.
در ادامهی همین بودنهاست که خلق مبتلابه تکرار و عادت و ناتوان از نو به نو شدن حیات خویشتن را اینگونه به نفرین سورههای تماشا دچارشان میکند که بیاوببین که:
جیبشان را پر عادت کردیم
ببین که؛
دستشان را نرساندیم به سرشاخهی هوش.
چرا؟
چون: ابر انکار به دوش آوردند!
چرا؟
چون؛ من به آنان گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد.
پس مرگ در نظرگاه او عبورى براى نو به نو شدنهای جان است. یک پذیرش حداکثرى نظم در ادامهی حرکت در منظومهی نظام واحد پروردگار، سوار بر قایقى که باید بتواند او را از خاک غریب و ناآشناى اکنون بودن، دور کند و ببرد تا نزدیکى درگاه پنجرههایی که به قول خودش: رو به تجلى بازند. همانجا که سایهی نارونى زیبا تا آنطرف ابدیت جاریست. ازاینرو سراغ از کفشهای مکاشفهاش میگیرد. به دنبال صدا میرود، از آشنا بودن صدا مثل هوا با تن برگ میگوید و بر خویش نهیب میزند که باید امشب بروم!
از بازترین پنجره گشوده به سمت معرفت عامه سخن میگوید و از حرفى که براى او از جنس زمان است. براى این تکرار بیهودهی جانهای بشرى در خود و از خود، میگوید؛ اما باید برود! چه نه مرد آن شهر دیگر اساطیر داشت و نه زن آن شهر به سرشارى یک خوشهی انگور میتوانست باشد. اینجاست که باید برود! در چنین مکتبى است که همواره و پیاپى باید و حتماً دچار بود و دچار یعنى عاشق. چه عشق مادر زیباییهاست و در چنین راه ناتمامى لحظهبهلحظه بر شگفتى روح و جان تو اضافه خواهد شد و مفهوم تازه شدنها، معنا پیدا خواهد کرد و ازآنجاکه همیشه فاصلهای از حد ناتمام کمال دوست است، پس پیمودن این هموارهی مدام به سمت کمال را براى روح همیشهی عاشق خویش واجب میداند. حالا حتى اگر منحنى آب هم گاهى به عادت شکفتگى راز، چیزى براى گفتن داشته باشد و بالش خوبى براى خواب ترد و دلاویز نیلوفر جان سالک هم به حساب آید، اینگونه است که میگوید:
همیشه با نفس، تازه راه باید رفت.
این است که زندگى رمز کثرت میشود و مرگ رمز وحدت خویش را در سپهرى عاشق فریاد میزند. آنهم در حجم سبزى که از کثرت و شور آگاهانهی نسبت به خلق، براى شاعر سالک عارف لبریز است و به سمت وحدتى میرود که ما هیچ و ما نگاه محصولش، ثمرهی همان زندگى در کثرت است.
اینجاست که از زندگى که مجذور آینه است به مرگى میرسد که در خواب شب دهکده از صبح، براى او سخن خواهد گفت.
حالا مرگ یا زندگى؟
حالا باید این جملهی زیبا را باور داشت که:
بگو چگونه زیستى تا بگویم که چگونه خواهى مرد.
اینگونه است که؛
در چنین شاهد ما هیچ و نگاهت هر بار
دورها را که صدائیست شنفتن بهتر
چراکه دورها آوائیست که مرا میخواند
این خواندن هموارهی از دوردست، رمز تازه شدن جان آدمى در مسیر کمال است و مگر هر جانى شایستهی شنیدن شناسهها و آواهاى هستى میشود. مگر جور دیگر دیده و جور دیگر زندگى کرده باشد. آنجا که به دعوی مدعای بیادعای خویش میگوید:
صدای همهمه میآید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان
رمز پاک محو شدن را به من میآموزند
فقط به من!
همانجا که در قول شوریده جان سعدی بزرگ میتراود که:
هوشم نماند و عقل برفت و سخن نبست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست
در چنین حالی است که مرگ براى تو یک عبور است. پلى میان اکنون و فرداى برتر. فقط کافیست که با بالوپر عشق، خودت را به آغوش مرگ بیندازى و بدانى:
زندگى بالوپرى دارد با وسعت مرگ
پرشى دارد اندازهی عشق
تا باور کرده باشى که:
مرگ مسئول قشنگى پر شاپرک است
اینجاست که:
تولد دوبارهی سپهرى، در اردیبهشت گل و گلاب زندگى را تبریک باید گفت و به فریادى شوق اینگونه اش آرام شد که:
.
هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت!
.
دیدگاه شما