کاشان نیوز-جابر تواضعی: با درگذشت حسین قندی میتوانم از مناظر مختلفی روبهرو شوم و جالب اینجا است که تصاویرم هربار با هم متفاوت است.
منظر اول، منظر استاد و شاگردی است. قندیِ استادِ خبرنویسی و تیتر سال ۸۰ برای ما دانشجویان روزنامهنگاری مرکز مطالعات و تحقیقات رسانهها، استادی بود با دیسیپلین خاص، ترکهای، شیک، خوشلباس و البته سختگیر. با لبخندی که تقریباً هیچوقت از لبش محو نمیشد. اگر تیتر خوبی که میزدیم یا خبری را درست تنظیم میکردیم، لبخند ترسناک و مرموزش میتوانست به همان اندازه تأییدآمیز باشد.
آن روزها هم روزنامه جامجم بودم و هم مجله سروش جوان. سروش جوان صفحهای داشت با عنوان «بیست سالگی». میرفت سراغ قدیمیترها و از جوانیشان میپرسید. خیر سرم برای اینکه از شر سختگیریهای احتمالیاش خلاص شوم و نمره خوبش را در کارنامهام تضمین کنم، برای این صفحه با او گفتوگو کردم. گفتوگوی کاملی بود از کودکی و گذشته قندی و مسیری که طی کرده بود. به نظرم همین حالا هم خواندنی است.
ولی درست همان شمارهای که قرار بود منتشر شود، انتشار مجله در جابهجاییهای مدیریتی متوقف شد. تلاشهایی کردم برای چاپش در نشریات دیگر، اما نشد. انگار طلسم شده بود. ترم داشت تمام میشد و من نگاه پرسشگر قندی را روی خودم حس میکردم. ولی جرأت نمیکردم بگویم چی شده.
کمکم نیشوکنایههاش هم شروع شد؛ کنایههایی که شاید هیچکس جز من نمیفهمید. مثلاً لابهلای درس کلی مثال منفی از جامجم و سروش جوان میآورد؛ دقیقاً همان دو نشریهای که من در آنها مشغول بودم. مصاحبهای که قرار بود قاتق نمرهام باشد، حالا خودش شده بود اصل دردسر.
بالاخره با بدبختی گفتوگو را یک جا کار کردم. یک شماره از نشریه را برایش بردم و داستان را برایش گفتم که سوء تفاهم برطرف شود. لبخند مرموزش حالا رنگ تأیید گرفت و جنگ در دقایق نود مغلوبه شد. با هم نزدیکتر و خودمانیتر شدیم. ولی نمره شاهکاری هم نیامد توی کارنامه.
منظر دوم، منظر همکاری است. دستِ غدارِ روزگارِ کجمدار چرخید و چرخید و قندی به روزنامه جامجم آمد؛ با عنوان معاونت خبر برای سردبیری که در زمان سردبیری خود او در یک روزنامه، خبرنگار ساده سرویس سیاسی بود. همه ترسیده بودیم که قندیِ سختگیر قرار است چه بلایی سرمان بیاورد. خودش هم فهمیده بود و با رفتارش به این تصور دامن میزد.
ولی بعد از مدتی این تصویر از بین رفت. نوعی آسانگیری یا بهتر بیحوصلگی در رفتارش بود که با تصویر استاد قندی همخوانی نداشت. خودش هم به خیلی چیزهایی که بهمان درس داده بود، عمل نمیکرد. چندباری بهش یادآوری کردم که فلانجا خودتان گفتید این کار را بکنیم. میخندید و جملهای میگفت که ترجمه مودبانهاش می شود: «ولش کن بابا…».
عصرها با آن قیافه شق و رق و آراسته، سیگار بهدست از آکواریوم سردبیری میآمد بیرون. گشتی در تحریریه میزد و با بچهها شوخی میکرد. گاهی که من گرم کار بودم، با ضرب میزد پشت سرم و علامت میداد که برویم بالکن. بچههای دیگر هم میآمدند. با آداب خاصی به سیگارش پک میزد و جوک و خاطره میگفت. حالا دیگر آن لبخند، ترسناک و مرموز نبود. لبخندی بود از روی آسانگیری و البته بیحوصلگی و «ولش کن بابا».
گاهی که در اتاق سردبیری تنها میشدیم، عکسهاو فیلمهای کوتاه اینترنتی را نشانم میداد و سیگار میکشید و میخندید. میگفت: «خاک تو سرت، رفتی مهندس شدی که بیای روزنامه؟ اینم شغله آخه؟!»
بعدتر او شد سردبیر جامجم امارات و کشورهای عربی. من هم شدم دبیر فرهنگوهنرش. همکاریمان بیشتر شد. بیحوصلگیاش هم بیشتر و بیشتر میشد. مجوز هفتهنامهای که سالها بود درخواست کرده بود، صادر شد. اسمش «هنرمند» بود. ولی عین خیالش هم نبود. میگفت مگر دیوانهام مجله دربیاورم؟ کسی که به ما اقتصاد مطبوعات درس میداد، خودش حوصله رودررویی با این اژدها را نداشت. دوستش داشتم، ولی به خودم میگفتم: «یعنی من هم زمانی اینطوری میشوم؟»
بعد مدتی اخراج شد. به جرم کمکاری. طبعاً از جانب کسانی که زمانی یا شاگردش بودند یا همکار زیردستش.
بعد از نظرها غایب شد. آلزایمر گرفت و دورادور خبرش را میگرفتیم. بعد هم کما. بعد هم سفر.
منظر سوم، منظر نمادین است. به گمانم زندگی قندی بهعنوان یک استاد روزنامهنگاری، با تمام موفقیتهاش و بعد بیتفاوتی و بعد آلزایمر و بعد کما و بعد خداحافظی، صورت نمادین وضعیت رسانه در ایران است. مخصوصاً در بازهای که حدوداً در بیست سال اخیر بر آن گذشته. با اوجی مثل دوران خاتمی و اصلاحات و افولی مثل هشت سال احمدینژاد و مخصوصاً بعد ۸۸ تا میرسد به حالا که به گمانم مطبوعات و رسانههای داخلی عملاً تاثیر چندانی بر جامعه ندارند و اساساً خبری از مخاطب نیست.
نسل من در دوران اصلاحات به روزنامه و رسانه دل باخت و عاشق شد. ولی حالا خود من مدتها است که مخاطب و خریدار هیچ روزنامهای نبودهام و نسبت به هیچ خبری کنجکاو نیستم. فحش «پس تو چه روزنامهنگاری هستی که از این چیزها خبر نداری؟» هم مثل خیلی چیزهای دیگر اثر ندارد و غیرتم را قلقلک نمیدهد.
شاید این ماهیت رسانه باشد و دور و تسلسلی که خود حسین قندی در نظریه معروف و جنجالبرانگیزش به آن اشاره کرد: اینکه رسانه جای زدن حرف دل و ابراز نظر واقعی نیست و به تعبیر عوامانهاش یکجور مردهشوری است. باید کفشهای عقاید و نظرات شخصیتان را دمِ در هر رسانهای دربیاورید و چیزی را بنویسید که آن رسانه میخواهد. گاهی باید چیزهایی را بدانی و ننویسی، گاهی باید چیزهایی را ندانی و بنویسی. باید چیزی را بنویسی که دیگران میخواهند. این دیگران گاهی حاکمیت است، گاهی صاحب رسانه، گاهی مردم. چیزی نیست که بشود بهش دل بست.
این نظریهاش باعث میشد خیلی از ما ته دلمان از او دلگیر باشیم. ولی روندی که او طی کرد، فارغ از ابعاد فرامتنی سیاسی و جامعهشناسی، نظریهاش را اثبات کرد.
از رسانه گریزی نیست. ولی شنیدن آواز این دهل، همان اندازه که جذاب و شیرین است، تلخ و دردناک و فاجعهبار هم هست.
———————————————————
* عنوان مطلب دیالوگی است از فیلم «مرسدس» مسعود کیمیایی.
بسیار عالی، خاطره انگیز و روان بود، جابر عزیز، دست مریزاد