کاشان نیوز – بهمن اورانی:
• دریغ از یک سفر به مشهد خودمان چه برسد به مکه و مدینه. بازنشسته بود و درآمدی نداشت، چندرغاز حقوق و هفت سر عایله. دههی چهل. یک دکهای داشت که گاهی اندکی تنقلات و شیرینی تویش میگذاشت بلکه چند قرونی کاسب بشه. منم که هنوز پایم به مدرسه باز نشده بود یک روز رفتم و کنار دستش ایستادم. آن روز نخستین بار بود که معنی حاجی را درک کردم. مرتب زیر لب ذکر می خواند و صلوات میفرستاد. دم را ه، رفت در خانه همسایه را زد و دست کرد ۵ قرون طلب او نو بهش داد. بعد با خودش گفت: خیالم راحت شد، اول صبح باید طلب مردم را داد. چند دقیقهای نگذشته بود که خانمی همراه بچه دبستانیاش آمد و گفت:
– حاجی یه لواشک بده.
با اکراه لایهنازک لواشک را جدا کرد و قبل از اینکه دست بچه بده گفت:
– بابا جون این چیز خوبی نیست، مریضت می کنه!
خانمه برگشت و به بچهاش گفت:
– چی بهت گفتم؟! بیا بریم. حاجی خیلی ممنون.
درحالیکه به آرامی برگ لواشک را بر میگرداند سرجایش گفت:
– خدایا راضیام به رضایت.
با تعجب گفتم:
– حاجی؟!
گفت: آره. هر کی خونه ی خدا بره حاجی میشه.
پرسیدم:
– مگر خدا خونه داره؟!
گفت:
– البته که داره، همه خونه ها مال خداست.
گفتم:
– شما که نرفتید. رفتید؟!
آهی کشید و گفت:
– نه.
• گاهی برای امرار معاش توی بنگاه محل کار میکرد. حالا چند روز بود که میل رفتن به بنگاه را نداشت. آقا نصرالله صاحب بنگاه اومد و بهش گفت: حاجی تو چهکار داری ما چی میفروشیم و به کی میفروشیم. تو خره خودتو برون. گفت:
– آخه دیدم که بنده خدا گرفتاره، نداره، می خواد یه سر پناهی برای
خودشو و زن و بچه ش اجاره کنه، حالا دو تومن کمتر، آسمون که به زمین نمیاد.
اهل تماشای تلویزیون نبود، اما تلویزیون خرید، مبله ۲۰ اینچ. کمتر کسی تو محل تلویزیون داشت. عصر که می شد، تلویزیون را برمی گرداند رو به حیاط. فرش پهن می کرد، تا همهی بچههای محل از راهپله پشتبام بیایند و بنشینند و تلویزیون تماشا کنند. صبح توی مدرسه با حمید حرفم شده بود. غروب آن روز حمید مثل همیشه دواندوان از پله ها پائین اومد. جلوش را گرفتم گفتم:
– نمیشه! جا نیست.
او که مشغول وضو گرفتن بود گویا متوجه جدال ما شده بود. نزدیکتر شد و پرسد:
– چی شده؟
حمید گفت: – حاجی تلویزیون مگر برای همه ی محل نیست؟! نگاه تلخی به من انداخت و گفت:
– یادت هست بهت گفتم، همه چیز مال خداست؟ مالک این خونه هم خداست.
حالا دو تاتون بنشینید.
• دوهفتهای بود که از ماجرای آتشسوزی اتاق کرایهای محمود آقا میگذشت. کارگر نانوایی بود. یک اتاق برای خود شو زن و بچهاش از آقا رحمت کرایه کرده بود. حالا هم که آقا رحمت او نو مقصر می دونست عذرش را خواسته بود. توی این مدت گوشهای از خونه ی به قول خودش «خدا» را اتاقکی ساخته بودتا به بچه های آقا محمود سخت نگذره…. ده ها ساله که از مرگش می گذره و من پس از سال ها مهاجرت و دوری، امروزرفتم سر مزارش. نمی دونم کی و چرا با رنگ مشکی کنار اسمش نوشته بود: «حاجی».
وقتی از سر مزارش بر می گشتم، دخترم پرسید:
– بابا مگر بابابزرگ «حاجی» بود؟
آهی کشیدم و گفتم:
– نه. هر کی خونه ی خدا بره حاجی میشه.•
باسلام زیبا، مختصرومفید! ممنون جناب اورانی!