- درباره کتاب «آخرین ستاره» مجموعه خاطرات شهید حسین کهتری
جابر تواضعی-خیلی وقتها که حرف جبهه و جنگ پیش میآید، این سوال ذهنم را پر میکند که اگر بچههای نسل جدید در وضعیتی شبیه دهه شصت قرار بگیرند، چه واکنشی نشان میدهند؟ نسل کامپیوتر و چت و فضاهای مجازی چهقدر میتواند خودش را با واقعیات و شرایط انقلاب و جنگ هماهنگ کند؟ از این سوال ذهنی، خودم را هم منها نمیکنم. حتی منی که شرایط پرالتهاب جنگ و تشویش و استرس و بمباران و وضعیت قرمز و گرانی و کوپن و این چیزها را درک کردهام، نمیدانم اگر با این شرایط سنی با ماشین زمان به آن موقع برگردم چه خواهم کرد؟ و معلوم است که وقتی من طراح سوال برای خودم جوابی ندارم، نمیتوانم برای بقیه هم تعیین تکلیف کنم.
دهه شصت روزگار شوروشعار بود؛ ابزاری که عقل ناقص من همین حالا هم نمیتواند جایگزینی برایش پیدا کند. پس برای آن دوران هم نمیشود حکم کلی صادر کرد. ولی پرواضح است که آن چیزی که باید، از آن دوره به نسلهای بعدی منتقل نشد. همه ما در همان شوروشعار ماندیم و سهم نسل جدید از همه آن گذشته، شد شعارزدگی. با سرمایه باقیمانده از آن دوره با تعقل رفتار نکردیم و نتیجهاش این شد که توی رودربایستی خودمان ماندیم. سالگردها و سالروزهای آن دوران، برای خودمان هم حکم فامیلهای دوری را پیدا کردند که برای همان دیدوبازدید نوروزی هم نقطه اشتراکی با آنها احساس نمیکنیم و میخواهیم زودتر چوبخط صله رحمشان را پر کنیم.
کالبدشکافی این شکاف، کار من و این یادداشت نیست. اما مطمئنم که چارهاش فراموشی هم نیست و رمز این یادآوری را نباید جز در کار فرهنگی جستوجو کرد.
«آخرین ستاره» عنوان همایشی بود که به مناسبت رونمایی از کتاب خاطرات روزانه شهید حسین کهتری، عصر پنجشنبه 20 مهرماه به همت کانون فرهنگی امام حسین (ع) میرنشانه برگزار شد. حسين كهتري در سال60 و در سن 17 سالگی وقتی هنوز یک دانشآموز دبیرستانی بوده عازم جبهه میشود و سالها در مناطق مختلفی مثل بانه، مريوان، اهواز، آبادان، خرمشهر و عملياتهاى والفجر دو و سه و هشت، بيتالمقدس و كربلاى پنج، بيشتر به عنوان ديدهبان حضور فعال دارد. او بارها زخمي و مصدوم میشود و سرانجام بهعلت جراحات ناشى از بمباران شيميايى در سن 25 سالگي در بيمارستاني در آلمان به شهادت میرسد. نوشتن يادداشتهای کتاب «آخرین ستاره» کاری است که او از ابتدا تا چند هفته قبل از شهادت ادامه میداده.
این کتاب که توسط مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه صاحبالزمان استان اصفهان منتشر شده، مجموعهای است از پنج دفترچه خاطرات و یادداشتهای روزانه شهید کهتری، بهاضافه 95 عکس که به پیوست کتاب آمده. اولین چیزی که این کتاب 500 صفحهای را از نمونههای مشابهش متمایز میکند، خودنگاشت بودن آن است. بیشتر کتابهایی که در این حوزه منتشر میشوند، معمولاً حاصل مصاحبه یک محقق و نویسنده با سوژه و بعد بازآفرینی و نگارش آن بهصورت یک اثر منسجم و خواندنی است. کتاب «دا» که مجموعهای است از خاطرات زهرا حسینی و در سالهای اخیر توانست مخاطبان خوبی برای خود پیدا کند، نمونه مناسبی برای این آثار است. وقتی سوژه در قید حیات نباشد هم راهی به جز گفتوگو و کسب اطلاعات با اطرافیان نیست. اینجا است که قدر اثر خودنگاشتهای مثل «آخرین ستاره» بهتر معلوم میشود. مخصوصاً که خیلی جاها خوشخوانی و روانی نثر حیرتانگیز از کار درآمده و شواهد و قراینی هم برای دست بردن اساسی در نثر و سبک نگارش به چشم نمیآید.
فقط کافی است شرایط نویسنده را در نظر بگیرید و یادتان باشد که او نوشتن را از همان ابتدای ورودش به جبهه در سال 59 شروع کرده و آخرین یادداشتش هم را با موضوع فوت امام، تنها چند روز پیش از شهادتش در سفر درمانی جراحات شیمیاییاش به آلمان نوشته است. شرایطی که بلافاصله یاد عباسِ «آژانس شیشهای» و این دیالوگ پیشگویانه و ماندگار همسرش میاندازد که با لهجه مشهدی خطاب به حاج کاظم میگفت: «حاجی من میدونم، این وسط گوشت قربونی عباسه…»
سن کم و شرایط نویسنده که بدون توصیه شخص خاصی و فقط بنا به یک نیاز شخصی اقدام به نوشتن کرده، دو فاکتوری است که باید هنگام خواندن کتاب به آن توجه کرد. البته این دومین باری است که این کتاب منتشر شده است. غیر از آن نیز از قرار معلوم بخشهایی از آن در کتاب دیگری با عنوان «سفر» منتشر شده و عناوینی مثل مولف برتر هفته کتاب استان اصفهان در سال 75، رتبه اول چهارمین دوره کتاب برتر دفاع مقدس در سال 78 و کتاب برتر جشنواره ۲۰ سال ادبیات دفاع مقدس در سال 79 را نیز از آن خود کرده و پس از آن دستاندرکاران را به این فکر انداخته که کل یادداشتها را در کتاب مستقلی منتشر کنند.
محمد درخشانپور و دکتر حمیدرضا فهیمیتبار دو سخنرانی بودند که درباره حسین و کتابش برای حاضران صحبت کردند. درخشانپور که از جانبازان دفاع مقدس و پژوهشگران این زمینه است، به نگاه شهید کهتری و چگونگی روایت او از جنگ پرداخت و دکتر فهیمیتبار بهعنوان یکی از دوستان و همرزمانش کموبیش پرسشی را طرح کرد که من مطلبم را با آن شروع کردم. ضمن اشاره به خلقوخوی ویژهاش از مسئولیتپذیری و احساس تعهدی گفت که او را از پشت نیمکتهای مدرسه به بالای دکلهای دیدهبانی کشیده بود؛ آن هم در زمانهای که سهم بسیاری از مدعیان چیزی جز قرآن نگه داشتن بالای سر رزمندهها نبود. کسانی که دکتر فهیمیتبار را از نزدیک میشناسند، میدانند که او پشت میکروفن همان اندازه مسلط است که در برخوردهای معمولیاش فروتن و بیادعا است. اما چیزی باعث میشد او هنگام گفتن از دوست دیرینش چنان عنان از کف بدهد که خیال کنی عصبانیت رشته کلام را از دستش خارج کرده است.
اگر کتاب را بخوانید، میبینید همان احساس مسئولیتی که فهیمیتبار میگوید باعث شده حسین برای دوستانش در انجمن اسلامی دبیرستان محمودیه نامه بنویسد و با یادآوری خاطره شهدایی مثل حمید شریفالحسینی، سیدی، شهابی و مفقودالاثر احمد کاظمی و دانشآموزان دیگر این دبیرستان آنها را به جبهه دعوت کند و بهشان یادآوری کند که فقط نباید به درس اکتفا کرد و در فاصله بین دو عملیات هم میشود درس خواند. دامنه احساس مسئولیت و تعهد حسین فقط به همسنوسالهایش محدود نمیشود. او در جایی از کاهلی و کمی حضور طلاب و روحانیون هم گلایه میکند و میگوید کاش بیشتر احساس وظیفه میکردند. از شعارزدگی غالب بر فضای دهه شصت حتی در نوشتههایش در مورد مسئولان هم خبری نیست. او با همه احترامی که برای امام قائل است، در مورد ایشان هم افراط نمیکند.
باید دستمریزادی گفت به بروبچههای کانون فرهنگی امام حسین (ع) میرنشانه که برای پدران ما یادآور جلسات تفسیر قرآن مرحوم حاج شیخ علی آقای نجفی (ره) است و هنوز هم در قالب یک N.G.O فرهنگی مذهبی، نقش ارزندهای را در عرصه فرهنگی عقیدتی شهر ایفا میکند.
از خوشذوقی تنظیمکنندگان یادداشتها، فصل بندی آنها و همینطور آوردن میانتیترهایی است که باعث شده موضوع هر مطلب مشخص باشد و کوتاهیاش هم خواننده را به خواندن ترغیب کند. بنابراین خواننده مجبور نیست کتاب را از همان صفحه اول شروع کند و تقریباً به هرجایش تفأل بزند، قلابش گیر خواهد کرد. برای نمونه یکی از یادداشتهای او را با هم میخوانیم:
«يكي از محلهاي ديدهباني ما روي بلندترين ارتفاع منطقه كه چاله سبز ناميده ميشد، قرار داشت. از روي اين ارتفاع، شهرهاي «سيد صادق» و «شانهدر خوارو» كه كمتر از 15 كيلومتر با ما فاصله داشتند، بهخوبي پيدا بودند. زندگي مردم اين دو شهر عراق، با اين كه در تيررس آتشبارهاي ما بود، كاملاً عادي بود. چرا كه مطمئن بودند ايران با مردم بيدفاع شهرها، سر جنگ و ستيز ندارد. ارتفاعات چالهسبز، سنگي بود و كشيدن جاده روي آن بسيار مشكل و در بعضي جاها غيرممكن بود. لذا با قاطر برايمان آذوقه و مهمات ميآوردند. در آنجا از غذاي گرم خبري نيود. فقط به ما جيره خشك (برنج، سيبزميني، پياز و …) ميدادند و بايد خودمان آشپزي ميكرديم، آن هم روي آتشي كه بهوسيله سوزاندن تيغها و خارهاي اطراف تأمين ميشد.
در پشت چالهسبز (در منطقه دشمن) چشمهاي بود كه به اندازه شير سماور از آن آب ميآمد. حدود دو ساعت طول ميكشيد تا با قاطر از آنجا آب بياوريم. راه چشمه به قدري تندوتيز و خراب بود كه گاهي اوقات قاطرها هم قادر به حركت نبودند. براي شستن لباس و استحمام، به پاي چشمه ميرفتيم. در مصرف مقدار آبي هم كه به سنگر ميبرديم، نهايت صرفهجويي را ميكرديم. طوري كه با يك ليوان آب وضو ميگرفتيم.
از طرفي، غاري در 20 كيلومتري ما بود كه برف زمستان در آن مانده بود. هر چندروز يكبار با قاطر به آنجا ميرفتيم و چند ظرف حلبي را پر از برف كرده، به سنگرمان ميآورديم و با اضافه كردن مقداری آب، شكر و آبليمو براي خودمان «يخ در بهشت» درست ميكرديم كه آن بالا خيلي ميچسبيد.»
* تیتر برداشتی است از ترانه «یه شب مهتاب» که احمد شاملو آن را در زندان قصر سروده و آن را با صدای فرهاد شنیدهاید.
متشکرم
خیلی ممنون از نوشته خوب شما... چند روز بود درباره این کتاب دنبال مطلبی می گشتم...دستتان درد نکند... در ضمن با عرض معذرت جهت اطلاع برخی دوستان این شاملو تفکراتش فکر نمی کنم با شهدا هیچ گونه سنخیتی داشته باشند حتی در همین حد کم...