کاشان نيوز- امیرعباس مهندس:
“مرا گرم کن
و یکبار در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تند گرفت سردم شد
آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد”
سهراب سپهری
فکر میکنم این عبارت از رضا براهنی باشد که عنوان داشته زمان اثر هنری نمیگذرد برای همین اصطلاح برگرد و دوباره مرا ببین را بهکار برده است. چراکه وی عقیده دارد دوباره دیدن به منزلهی تازه دیدن است. در هر بار مواجه شدن با یک اثر هنری آن اثر خودش را بیشتر به ما مینمایاند و ما کاشف وجوه پنهان و یا غافل مانده از نگاه خود خواهیم بود.
اردیبهشت ماه دومین نمایشگاه گروهی مجسمه و فیگوراتیو معاصر ایران در گالری زورخانه دانشپور با انتخاب رضا قرهباغی برابر دیدگان هنرمندان و هنر دوستان قرار گرفت.
در این نمایشگاه آثاری از اساتید و هنرمندان عرصهی مجسمهسازی هوشنگ قره گوزلو، سعید شهلاپور، سیمین اکرامی، رضا خیاطان، رضا قره باغی، فرزین هدایتزاده، آذر شیخ بهاالدینزاده، ناهید اوشانی، مریم شریفی شوریجه و حمید رضا صادقزاده گزینش و انتخاب شده است که متریال بیشتر این آثار فلز و برنز میباشد.
علت نوشتن این یادداشت برمیگردد به دو اثر یکی از حمید رضا صادقزاده و دیگری مریم شریفی شوریجه، که به مصداق برگرد و دوباره مرا ببین، مرا باز به محل نمایشگاه فراخواندند. مجسمه صادقزاده نمادی از پیکره آدمی است که به تمامی به علت تفکر یا رنج و تحمل زجری حل نشدنی، یا ناچاری و سختی در مرتفع نمودن هرچیز در خود فرورفته، که امری بدیهی بوده و نشان از توانایی و مهارت هنرمتد دارد. اما آنچه اثر را متفاوت کرده و بیننده را تا دوردستهای تاریخ و اسطوره میبرد شاخی است بر سر این پیکره. و مگر غیر از این است هر اثر هنری پیشاز آنکه پاسخگو باشد پرسشگر یا موجد پرسش است. شاخ بر پیکره آیا نمادی است از گیلکمش، کوروش یا اسکندر؟ اگر چه به باور بعضی باستانشناسان شاخ بر سر نشانه زایندگی و باروری باشد اما درهم فشردگی چهره مبین پارادکسی است که فضا وبسترهای جدیدی را برابر بیننده میگشاید. این نماد چقدر میتواند به فر کیانی نزدیک شود. و اگر آن باشد رنج منتشر پیکرواره و در خود فرورفتگیاش ارتباطی میتواند با نماد انسان یا خود واقعی هنرمند داشته باشد؟ مجسمه صادقزاده اگر نوید باروری و فرزانگی انسان معاصر پس از رها شدن از تعلقات دنیا با گذر رنجها را هم ندهد باز مرا صدا میزند که دوباره برگرد و نگاه کن.
اثر دیگر که مدتهاست در ذهن من جا خوش کرده مجسمه ۴۰ در ۴۰ سانتیمتری مریم شریفی شوریجه است. این اثر اگرچه فیگور نیست اما نمایی از نیمتنهی انسان معاصر و تداعی طرح دامن و تاکیدی بر آن با کفشهای قرمز و عنوان باغ ایرانی ذهن را به چالشی تاملبرانگیز فرا میخواند. آنچه مجسمهی شریفی را در ذهن مکرر میکند تاکید کفشهای پاشنه بلند با رنگقرمز و طرح دامن مشکی نیست، که تضاد این دو رنگ کنار هم است. حتا چند نماد درخت هم نمیتواند باشد که قرار گرفتن در میانهی اثر است، حتا عنوان نامگذاری شده هم نمیتواند باشد، که کلیت اینها در کنار هم داستانی را در ذهن رقم زده و بیان نگرش ظریفنگارانه مجسمهساز شده است. پرسشی که به ذهن متبادر میشود آیا از این نگاه میتوان برداشتی نقادانه داشت؟ یا اثر شریفی شوریجه از یک مجسمه به قضاوتی تاریخی رسیده است؟ چراکه هر هنرمند بر این امر واقف است که افزودن حتا یک خط بر بسترهای تثبیت شده موجد بارمعنایی دیگری و حتا فراتر و متفاوت با شکل و یا مفهوم اولیه خواهد شد.
همواره متفاوتها در ذهن میمانتد و بهسان شعر سهراب سپهری، “اجاق شقایق” میشوند در هنگام نامیدی و کسالت و نوید مطبوعی را در پی دارند.
دیدگاه شما