کاشان نیوز-مرضیه گیلاسی: دیشب سجادهام را به کوهستان بردم و زیر بارش نور مهتاب در حضور گامهایی که برای صعودی شبانه برمیداشتم مانور از بیخود شدنهایم را در پیشگاه حضرت هستی عرضه کردم. دیشب من چقدر احساس خوشبختی میکردم که به میهمانی مهتاب دعوتشده بودم تا از نگاه عاشقش جرعهجرعه برگیرم تا اوج سرمستی را زیر بارش نور مهتاب تجربه کنم. دیشب من میهمان لحظههای معاشقه و مشاعرهی مهتاب و کوهستان و بوتههای وحشی خودرو با بوی مستکنندهای بودم که عطرش در میان گامهایمان پیچیده بود و هر بار بوتهای لگدمال میشد عطرش بیشتر در کوهستان میپیچید. نورهای لیزری که هم نوردان با خود داشتند طاقت رقابت با تابش رگههای نور مهتاب را نداشتند. دیشب من لحظهبهلحظه متولد میشدم و شکوفا میشدم و عشق به هستی و کائنات در من شعله ور میشد.
از همان اول که قدم در راه نهادیم مهتاب که به بلوغ کامل رسیده بود باهنر نمایی تمام خودی به هم نوردان نشان داد که همه چراغقوههای همراه یا هد لامپهای هایشان را کنار گذاشتند. و عجب مسیر زیبایی بود. شروعش از کوچهپسکوچههای ییلاقی بود که پر از درخت بود و هنوز ماهتابی را رؤیت نمیکردیم ولی طولی نکشید که از پس پیچوخمها که عبور کردیم مهتاب عیان شد. بهخوبی میشد شوق هم نوردان را از رؤیت مهتاب حس کرد. اما من دوست داشتم شوقم را با خلوت و سکوت با خودم تجربه کنم. سکوتی که در کنارم با دوستان خوب و نازنین و بهتر از جانم تکمیل میشد؛ و بازهم دوباره احساس کردم چقدر خوشبختم. بازهم احساس کردم هیچ غصهای ندارم. حتی اثر دردهای مزمنی که سالهاست به عدد سن دخترم به دوش میکشم محوشده بود. گویا نور مهتاب اثر غمزدایی دارد. یادم باشد به شهرداری ییلاق بگویم که اینجا تابلویی بزنند که چشمهی نوردرمانی مهتاب با اثر قوی در غمزدایی. همه حالشان خوب بود. همه عاشق بودند. همه یکرنگ بودند. سکوت هم آنجا رنگ مهتاب گرفته بود.
از تپهها که بالا میرفتیم مهتاب بیشتر به ما نزدیک میشد. به یکی از دوستان که خسته شده بود در میانه راه گفتم راهی تا همآغوشی مهتاب نمانده. نفسی تازه کن و بیا! خندهی زیرکانهاش را متوجه شدم ولی بشارتم واقعی بود اصلاً جنبهی ایهام نداشت به خدا!
ستارهی بهشتی و زهره و خود روشنایی و یک عدد خواهر مهربان در این صعود شبانه و سیبهای گلاب و خندههای دخترانه و صمیمیتهای دوستانه و همگامیهای عاشقانه و آوازخوانیهای دستهجمعی و سالاد میوه و زخمهای من که در کوهستان در معرض فروش قرار داده بودم، تشنگی که با آب یخزدهی بطری همراهم بیشتر تشدید میشد، و تحلیلهای سیاسی یکی از هم نوردان و استراحت طولانیمدت که عرقمان خشکید و سردمان شد و سحری که در منزل یکی از پیشکسوتان کوهنوردی نوش جان کردیم و دیر رسیدن به منزل و دلهرههای از همین قبیل…همه و همه خاطرهی قشنگی شد که قاب گرفتهام و اینجا برای شما در معرض نمایش قرار دادهام.همانجا، همان لحظههایی که مهتاب برایمان آغوش گشوده بود و حتی همانجایی که در هنگام بازگشت که در بین درههای مارپیچ، پیچ میخوردیم و پایین میآمدیم وهی مهتاب در پیچها با ما قایمموشک بازی میکرد، در همان سحرگاه که حتی خندههایمان بوی نیایش و قنوت میداد باخدایم با خودم نیایش رازگونهای داشتم و از حضرت هستی تعهد گرفتم که از این به بعد پنجرهی اتاقم روبه کوچه خوشبختی باز شود و… همیشه و همه حال
دیدگاه شما