کاشان نیوز-محمد علی خرمی مشکانی: «بله بفرمایید»
– ببخشید! آقای صدقگو؟
«امرتون رو بفرمایید»
– شما آقای صادقاید؟
بله، شما؟
صدای نفسهای بغض آلود مردی غریبه از آن طرف گوشی به گوش میرسد. دفعه اول است که صدایش را میشنود.
از کنار حرم امام رضا علیه السلام آمده، میگوید ۳۱ سال است که دنبال شهید صدقگوست و حالا یادگاری شهید را در کاشان یافته است.
تنها یک اشتباه کوچک باعث شده تا آشنایی آنان این همه سال طول بکشد. «به من گفته بودند بابای صادق سید است».
هرچه جستجو کرده شهیدی با این عنوان پیدا نکرده است. اتفاقی با یکی از دوستان جانبازش آشنا میشود. «با او در بیمارستان آشنا شده بودیم. الان کارمند استانداری مشهد است. گفتم از بقیه دوستانی که با هم بستری بودیم خبری داری؟» همین پرسش سبب میشود که تا دوست جانبازش با کمک فضای مجازی چند نفر از دوستان مشترکشان را پیدا کند. «گفتم حالا که با اینترنت آشنایی میتوانی اثری از سید پیدا کنی».
شهیدی با عنوان سید مرتضی صدقگو پیدا نمیکنند اما آرامگاهی در کاشان به نام «شهید صدقگو» وجود دارد.
به «سعیدهرکی»، میگویند شاید گم شدهات همین شهید باشد و او به امید یافتن آن گل به «دشت افروز» کاشان میآید.
همیشه گلزار شهدا به او آرامش میدهد اما اینبار قضیه فرق میکند. خودش با لهجه مشهدی میگوید: «نمیدونم چطوری حسم رو براتون بگم». حسی در مرز امید و ناامیدی؛ امید به یافتن یک همرزم و ناامیدی از نیافتن او.
آدرس همین جاست. روی سنگ قبر نوشتهاند: «شهید مرتضی صدقگو». نگاهش که به عکس روی سنگ قبر میافتد گمشدهاش را میشناسد، دلش میخواهد کسی برایش روضه بخواند؛ اما خودش تنها روضه خوان آن قبر میشود.
از مرد میانسالی که آن حوالی به اشکهای سعید هرکی خیره شده، از خانوده شهید صدقگو میپرسد. «میگویند فرزندش کارمند جهادکشاورزی کاشان است. به جهاد میآید اما پسر رفبقش را پیدا نمیکند. «گفتند مرخصی است، شمارهاش را گرفتم».
– شما آقای صدقگویید؟
بله، شما؟
صدایی نفسهای بغض آلود مردی از آن طرف گوشی شنیده میشود: «من همرزم پدرت هستم».
همین یک جمله کافی است تا تمام وجود صادق صدقگو، شوق دیدار شود. همه یادگاریهای پدر را نگه داشته اما این اولین بار است که آخرین همراه پدرش را مییابد. صادق صدقگو میگوید: «ایشان کسی بود که یاد پدرم را برایم زنده میکرد، میخواستم هرطوری شده او را ببینم.»
فرزند شهید صدقگو پس از کمی مکث میپرسد: «شما کجایید؟»
و سعید هرکی پاسخ میدهد: کاشان!
صادق صدقگو چند روزی برای عیادت از بستگان به شمال کشور رفته است. بیتوجه به همه برنامهها، با همرزم پدرش قرار ملاقات میگذارد. آنها در «سرخ رود» همدیگر را در آغوش میکشند، مانند دو آشنای قدیمی.
سعید هرکی میگوید: «صادق را که دیدم یاد آقا مرتضی افتادم». ماجرا بر میگردد به همان بیستم دی ماه ۶۲.
با مرتضی صدقگو از ستاد نجف مستقر در اسلام آباد غرب (ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی)، برای پادگان شهید شهبازی، در سرپل ذهاب میوه می برند. موقع برگشت «آقا مرتضی» می گوید اذان می گویند، چه خوب است نماز بخوانیم. در ایستگاهی در میان راه می ایستند و نماز ظهر و عصر را می خوانند. وقتی سعید سوار بر ماشین تویوتا لندکروز می شود، می بیند مرتضی عکس کودکی را از جیب پیراهنش بیرون آورده، کمی به آن خیره می شود، می بوسد و دوباره آن را در جیب اورکت اش می گذارد.« نمی دونم دختر بود یا پسر، اما اگه الان همان تصویر رو ببینم می شناسم».
دوباره صادق را در آغوش میگیرد و اینبار به جای همرزمش او را میبوسد و اشک میریزد.
اولین آشنایی با پسر، فرصتی است برای بیان آخرین خاطره پدر. همرزم میگوید و پسر با نگاه بغض آلود میشنود: «هنوز که یادش میفتم دلم میسوزد، اگر آن چهارنفر اشتباه نکرده بودند حاج مرتضی زنده میماند».
وقتی با مرتضی صدقگو به پادگان شهید شهبازی میرسند مرتضی میگوید موقع نماز است. در یک ایستگاه بین راهی وضو میگیرند، با هم نماز میخوانند و به طرف اسلام آباد بر میگردند. حاج مرتضی نگاهی به عکس فرزندش میاندازند، آن را میبوسد و میگوید «من فردا برمی گردم. میخواهم چندتا عکس بگیرم». تانکهای سوخته کنار جاده توجه آنان را جلب میکند. ماشین را کنار میزنند، حاج مرتضی کنار تانک میایستد تا بگیرند. «آقا مرتضی ایستاد، من عکس میگرفتم».
وقتی که به سمت ماشین برمی گردند صدای انفجار بلند میشود: «نمیدانم مین بود یا تله انفجاری، پایم را که روی زمین گذاشتم صدای انفجار بلند شد. چشمم را که باز کردم دیدم استخوان پایم جلوتر افتاده، آقا مرتضی هم یک متر عقبتر روی زمین افتاده و چند ترکش به پایش اصابت کرده و دائم میگفت: «یا ابوالفضل».
سعیدهرکی خودش را به ماشین لنکروز میرساند،اما سوییچ در جیب آقا مرتضی است. نمی تواند به عقب برگردد.
از دور کامیون حامل تانکر آب را می بیند. میخواهد بوق بزند اما ماشین تویوتا لندکروز بدون سوئیچ بوق نمی زند. او دست تکان می دهد و کامیون سرعتش را کم می کند میایستد اما با دیدن صحنه، می ترسد و حرکت می کند. بعد از چند دقیقه یک لنکروز دیگر هم می رسد. به رزمنده ها می گوید آقا مرتضی آن طرف روی زمین است:« هنوز اون صحنه را یادم هست.رفتند بالاسر آقا مرتضی و گفتند «تمام کرده»، بعدا در بیمارستان فهمیدم یک روز بعد که به بیمارستان منتقل می شود، در بیمارستان شهید شده، خیلی دلم می سوزه، زخمی، تنها، سرما».
«زخمی، تنها، سرما» همین سه کلمه کافی است که فرزند شهید صدقگو و همرزمش شاهد اشکهای یکدیگر باشند.
جانباز جهادگر مشهدی، اشکهایش را پاک میکند، دستی به صورت تنها یادگار همرزم جهادگرش میاندازد، لبخندی میزند و میگوید: خیلی شوخ طبع بود، من ۱۸ سال بیشتر نداشتم، وقتی به طرف سرپل ذهاب میرفتیم میگفت به سمت عراقیها میبرمت، نگاهی به چهره مضطرب من میکرد و میخندید.»
سعیدهرکی تا قبل از دیدار با صادق صدقگو نمیدانست که راننده شوخ طبع لنکروز قرارگاه، تحصیلات دانشگاهی داشته است. او میگوید: «وقتی آقا صادق گفت باباش با تحصیلات دانشگاهی اومده راننده شده، به بزرگی این مرد بیشتر پی بردم»
صادق به کاشان میآید. آخرین عکسی را که سعیدهرکی از پدرش گرفته برای او ارسال میکند و با هم قرار میگذارند برای یک سفر، سفر به سرپل ذهاب، چهارکیلومتری پادگان شهید سعیدی، همانجا که پدرصادق، زخمی و تنها روی زمین افتاد و فریاد زد: یا ابوالفضل.
دیشب خواب دیدم باهمسرم، پشت درخانه ی شهیدی هستیم، پرسیدم اینجا منزل کیست، گفتند شهید صدقگو. گفتند دارن برای امام حسین نذری میپزند. من وهمسرم به داخل حیاط رفتیم. باچندخانم هم صحبت شدم. صبح که از خواب بیدارشدم، سریع گوشی رو برداشتم وشهید صدقگورا سرچ کردم. وقتی دیدم این شهید واقعا وجودداره، فقط اشک ریختم. روحت شاد شهید بزرگوار. خدایا شکرت که من رو با این شهید آشنا کردی. ولی حکمت دیدن این خواب چیه واقعا؟؟؟ چه حس خوبی دارم که این خوابو دیدم
فقط اشک ریختم روحش شاد ممنون وسپاس ازاینکه چنین خاطره ای رو منعکس کردین
یاد جهادگر شهید مرتضی صدقگو همراه با یاد پیر روشن ضمیر مرحوم حاج محمود صدقگو به خیر اینها زمینی نبودند که جاذبه زمین دربندشان کشد... آسمانی ها جایشان در آسمان است، آمده بودند نشانه ای باشند برای اهل زمین ...تا نشان دهند نشانی را ... نشانه اهل زمین... صادق جان پاینده باشید و برقرار...