کاشان نیوز-امیرحسین ایزدپناه
عاشقی پیداست از زاری دل / نیست بیماری چو بیماری دل
علّت عاشق ز علّتها جداست / عشق، اصطرلاب اسرار خداست
هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل گردم از آن
(مولانا، مثنوی معنوی، دفتر اوّل)
فیلمی هم که در مورد عشق – این همچنان بزرگترین راز انسان – ساخته میشود، خیلی نمیشود خوب شرح و بیان داد. فقط باید تماشا کرد، فهمید و لذّت برد. تعداد فیلمهای عاشقانهی خوب سینمای ما در دهه اخیر شاید به انگشتان دودست نرسد. بهزعم نگارنده، فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» یکی از آن معدود خوبها است.
«صفی یزدانیان»، نویسنده و منتقد باسابقهی سینمای ایران، نخستین فیلم سینمایی بلند خود را ساخته است؛ یک فیلم عاشقانهی لطیف، زلال، نوستالژیک، ساده، دوستداشتنی، شاید در فضای پستمدرن و پر از نکتههای ریزودرشت هنری. این فیلم، در بخش مسابقهی سینمای ایران در سی و سومین جشنوارهی فیلم فجر حضور نداشت ولی در بخشهای «نگاه نو» (فیلم اول) و «هنر و تجربه» (که به فیلمهای خاصتر اختصاص دارد) شرکت داشت که البته خیلی مورد استقبال داوران قرار نگرفت و هیچ جایزهای برنده نشد و تنها در بخش بهترین فیلم، نامزد شد؛ اما فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» ازنظر نویسندگان و منتقدان مجلهی «فیلم» بهعنوان بهترین فیلم این جشنواره انتخاب شد که همین انتخاب بهخودیخود کافی است که روی این فیلم حساب بازکنیم و آن را با دقت به تماشا بنشینیم.
اکران عمومی این فیلم از تاریخ ۲۳ اردیبهشت امسال آغازشده است و فروش فیلم تاکنون در حد معمولی بوده است؛ که احتمالاً خیلی هم دور از انتظار نیست، زیرا این فیلم برای مخاطب عادی سینما، میتواند خستهکننده و کمارزش جلوه کند. (نگارنده دو بار در سینمای کاشان به تماشای این فیلم رفت. بار دوم، بعد از گذشت حدود ۲۰ دقیقه از فیلم، فقط دو نفر در سالن بودیم! به نظر من، هم جامعه شناسان و هم کارشناسان هنری، باید پژوهش کنند که این چه بلایی است که بر سر ما و سینمای ما آمده است. چرا ما حوصلهی تماشای فیلمهای باکیفیت، گوش دادن به موسیقیهای باکیفیت، خواندن کتابهای باکیفیت و اساساً شاید حوصلهی فکر کردن نداریم؟ کجای کارمان خبط بوده؟)
همچنین پخش تیزر تبلیغاتی این فیلم از تلویزیون ممنوع اعلامشده است! به نظر میرسد همچنان حق با شاملو است و «عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد»!
سایت «سلام سینما» در خلاصهی خیلی مختصری از این فیلم چنین نوشته است: «گلی بعد از بیست سال زندگی در فرانسه یکباره تصمیم میگیرد به ایران و به زادگاهش، شهر رشت سفری کند. فرهاد در رشت به استقبالش میرود و میگوید که آشنایی قدیمی است، اما گلی اصلاً او را به یاد نمیآورد…»
درونمایه و فضای کلی فیلم، به معنای واقعی یک نوستالژی پررنگ و خاطرهانگیز است؛ که در آن عشق، زن، زادگاه، خانواده، تاریخ و هنر (عکاسی، نقاشی، موسیقی) حضوری پررنگ دارند؛ بهخصوص برای کسانی که با فیلم هم ذات پنداری کنند یا خاطراتی شبیه به آن داشته باشند. کنار هم قرار گرفتن همین مفاهیم، میتواند برای انسان یک فضای مجرد رمانتیک خلق کند که در فیلم با پوشش پررنگ رنگ سبز، باران (بارش)، تصویربرداریهای خاص و موسیقیهای بسیار دوستداشتنی به تصویر درآمده است.
البته داستان فیلم، تقریباً یکخطی و فاقد گرههای داستانی معمول است. شخصیتهای فیلم هم خیلی عمیق ساخت و پرداختنشدهاند و سرنخهای کلاسیک علت و معلولی در آنها قوی نیست. اینها شاید از نقاط ضعف فیلم به شمار رود و شاید هم از ضروریات چنین فیلمی با چنین داستانی باشد.
فرهاد (با بازی علی مصفا)، از همان کودکی درگیر دوست داشتن گیله گل یا همان گلی (با بازی لیلا حاتمی) میشود. بعدها و در دوران جوانی، این دوست داشتن عمیقتر میشود و یک عشق عمیق و پاک و البته یکطرفه در فرهاد ایجاد میکند. گلی بیخبر از ماجرا، روزگاری را به دوستیهای دوستداشتنی با همکلاسیهای دانشجویش سپری کرده و پسازآن به فرانسه میرود. بعد از مدتی، در فرانسه با پارتنر (یا همسر) فرانسویاش، انتوان، زندگی میکند. فرهاد بهواسطهی حضور در منزل مادر گلی (که در زمان بازگشت گلی، از دنیا رفته است) در جریان زندگی گلی قرار دارد.
عشق عمیق فرهاد به گلی، زندگی او را شدیداً تحت تأثیر قرار میدهد. فرهاد به خاطر گلی زبان فرانسه یاد میگیرد و حتی آن را به فرزندان دوقلویش آموزش میدهد. (از سکانس زن فال قهوه بین، میتوان قرینه یابی کرد که آن دو دختر خردسال، فرزندان فرهاد هستند. در فیلم از همسر فرهاد نام و نشانی نیست تا شاید یادآوری کند که در این لحظات زندگی فرهاد نیازی به حضور او نیست و «عشق» و «زندگی» میتوانند دو چیز مجزّا باشند. البته میتوان به آن دو کودک نگاه نمادین هم داشت و آنها را بهعنوان بغض فروخوردهی فرهاد در تمام این سالها یا کودک درون او و گلی در نظر گرفت.) فرهاد نام غذاهای فرانسوی را یاد گرفته است و حتی بلد است پنیر فرانسوی درست کند. او که شغلش قابسازی است (قاب میتواند نماد ثبت خاطرات باشد) بیشتر تابلوهای مغازهاش را نقاشیهای فرانسوی پرکردهاند. یکی از نقاشیهای مغازهی او، برای او یادآور تصویر گلی است که همان را هم به گلی هدیه میدهد. او یکی از کتابهای فرانسوی گلی را که نام او با خط خودش در آن درجشده بهعنوان یادگاری از مادر گلی میگیرد و از روی آن به بچههایش فرانسه یاد میدهد. او همچنین یک رادیوضبط قدیمی را هم پیش خود نگهداشته تا هرازگاهی به نوار کاستی که یک ترانهی محلی گیلکی با موسیقیای شبیه به موسیقی فرانسوی در آن پرشده و گلی آن را بسیار دوست دارد و ازقضای روزگار، صدای گلی هم سهواً در بین آن قرارگرفته، گوش دهد. دوربین دستی قدیمی گلی، لیوانهای دوران مدرسه، تیلههای بازی آنها و برخی دیگر از وسایلی که میتوانستهاند نشانهای از گلی داشته باشند را با خود نگهداشته و به قول خودش با اینها حالش خوب بوده. او گاهی خواب گلی را میبیند. در خوابهای او دیوارهای خانهها و کوچههای رشت، نمزده و خراب است ولی پاریس در خواب او شیک و مرتب است؛ و از همهی این نشانهها مهمتر ساعت اتاق بچگی گلی است که فرهاد آن را به ساعت زمان پاریس تنظیم کرده (طوری که همه همیشه فکر میکردهاند این ساعت، چندساعتی عقب است!) و پیش خود نگهداشته است. به نظر میرسد نام فیلم هم در چنین روایتی مستتر است. البته میتوان به واژههای «دنیا» و «ساعت» در نام فیلم عمیقتر نگاه کرد و آنها را ظرفی برای عشق فرهاد به گلی و بهطورکلی بُعد زمان و مکان در عشق در نظر گرفت.
خود آقای یزدانیان در گفتگو با روزنامه شرق، در مورد نام فیلم چنین گفته است: خیلی سال پیش «پاییز پدرسالار»، مارکز را با ترجمه حسین مهری خوانده بودم و بعد هم کتاب را گم کردم، اما چند سطر از تکگویی راوی خطاب به محبوبش که به روال مارکز بیشتر طنینی شعرگونه دارد، در ذهنم مانده بود. نوشتن فیلمنامه که جلو رفت، دیدم چقدر بخشی از آن تکگویی برای عنوان این فیلم مناسب است. آن چند سطر چنانکه در یاد من مانده چنین چیزی بود: «… کجاست عطر شیرینبیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟ گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ در دنیای تو ساعت چند است؟» آقای کارگردان در این گفتگو عنوان کرده است که این فیلم، بخشی از زندگیاش بوده است. (گفتگو با روزنامه شرق، ۱۵ آبان ۹۳)
فرهاد سالها با تمام این نشانهها زندگی کرده است ولی گلی بیخبر از همهجا، از رفتارهای فرهاد در روزهای آشنایی تازه، متعجب میشود. ولی هر چه جلوتر میرویم، این دوری کمتر و کمتر میشود تا درنهایت گلی را مجاب میکند که عشق فرهاد را درک کند. گویی قدرت عظیم عشق (آفریدگار عشق) مسیر زندگی و انتخابهای گلی را اینچنین «تقدیر» میکند.
فرهاد در فیلم جملات قصار جالبی دارد! که در بین آنها دو جمله کلیدیتر به نظر میرسند. «نه با تو، نه بی تو» یکی از آنها است. جملهای که فرهاد دریکی از تماسهای تلفنیاش، به زبان فرانسه، به گلی میگوید. این جمله در ابتدای امر، برای گلی شوکآور است ولی بعدها با آن کنار میآید و درنهایت میتواند آن را حس کند. بهراستی هم سرنوشت بسیاری از دوستیهای عمیق، گویا همین «نه با تو و نه بی تو» بودنها است. به قولی دیگر «بعضی آدمها را نمیشود داشت، فقط میشود یکجور خاصی دوستشان داشت!» فیلم به مخاطب القا میکند که فرهاد انسان بااخلاقی است و به زندگی رسمیاش تعهد دارد و درعینحال نمیتواند احساس غلیظش نسبت به گلی را فراموش کند. جملهی کلیدی دوم هم آخرین دیالوگ فیلم است. فرهاد، بعد از کار وحشتناک و خیرهکنندهاش (که وارونه جلو منزل گلی ایستاده است!) درنهایت وارد منزل گلی میشود و بعد از گفتگوهایی که منجر به عمیقتر شدن شناخت میشود، به نظر راضی و آرام از جلب رضایت گلی، در حال نسبتاً خاص و کمی تا قسمتی نزارش، روی تخت چوبی و روی یکپارچه بزرگ سفید (که میتواند تداعیکنندهی تابوت و کفن و مرگ باشد) خطاب به گلی میگوید: «میارزیدی».
در میانههای فیلم، گلی تصمیم میگیرد رنگآمیزی اتاقهای منزل پدریاش را نو کند؛ بنابراین لازم است رنگهای قدیمیتر لکّه گیری شوند و رنگآمیزی جدیدی نقاشی شود. این مراحل همزمان شده است با ساعاتی که گلی در فکر فرهاد و در حال شناخت او است. این زنگار زدایی و رنگآمیزی جدید، میتواند درواقع شخم زدن درون خود گلی، پیرایش آن و ظهور فرهاد جدیدی در آن باشد. همچنین میتواند نشانهای باشد از پالایش هر آنچه به گذشته مربوط است برای رسیدن بهمنظور هدف فرهاد. گلی هنگامی فرهاد را درحالیکه وارونه ایستاده است، در کوچه میبیند که با تیغ، در حال زدودن رنگهای بهجامانده روی شیشههای پنجرهی اتاق است. بعد از حضور فرهاد در اتاق، رنگ سفید دیوارها و روکش سفید مبل، فضای تصویر را پرکرده است که میتواند نشانهای از امید باشد.
عشق فرهاد اما تنها نقطهی نوستالژیک فیلم نیست. همزمان با این روایت، مرد میانسالی به نام آقای نجدی هم وارد فیلم میشود. او نیز روزگاری عاشق مادر گلی (حوّا) بوده است که سرانجام به عشقش نرسیده است. آقای نجدی هم سعی میکند، دردهای ناشی از نرسیدن به حوّا را در کمک به گلی جبران کند. روایتهای خاطرهانگیز آقای نجدی از روزگار قدیم به وجه نوستالژیک فیلم اضافه کرده است. درعینحال میتواند ناکامی نسل به نسل عشّاق را هم نشان دهد. حتی احتمالاً بتوان یک نسل عقبتر، یعنی پیرمرد اخمو و دوستداشتنی فیلم، آقای مهربان را هم به این حلقه اضافه کرد.
فیلم بهطورکلی خاطره انگیختگی نسل به نسل آدمیان را در هزارتوی زندگی بیان میکند. دستکم سه صحنهی خاطرهانگیز و احساسی، این پازل را تکمیل میکند. یکی جایی است که گلی، دلتنگ پدر، بالباس و کلاه و کفش و عصای پدر، خود را به هیبت او درآورده و در حیاط منزل قدیمی، قدمزنان به او فکر میکند؛ و دیگری هم مردی است که ماشین شورلت قدیمی و خانوادگی گلی را به او برمیگرداند. دراثنای گفتگوی او و گلی در ماشین، او به یاد قدیم میافتد و درحالیکه باران بهشدت میبارد، ترانههای آن زمان در ذهنش تداعی میشود؛ و سومی هم فیلمها و عکسهای قدیمی است که مادر گلی به کمک فرهاد، آنها را بازیابی میکند و باحالتی بین حسرت و لذت آنها را به تماشا مینشیند. خانههای دلباز و قدیمی، کوچههای قدیمی رشت، صندوقچهها و چمدانهای قدیمی، ترانههای محلی گیلکی، موسیقی کلاسیک غربی، بازارچه شلوغ ماهیفروشی، قابهای قدیمی مغازههای فرهاد و علی، ماشین شورلت قدیمی، کارخانهی قدیمی چای و خیلی دیگر از نشانههای اینچنینی، همه و همه در خدمت این وجه از فیلم هستند.
پخش تیزر تبلیغاتی این فیلم از تلویزیون ممنوع اعلامشده است! به نظر میرسد همچنان حق با شاملو است و «عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد»!
از دیگر نکات جالب دیگر در این فیلم، نامهای ویژهای است که به کار میرود. «گیله گل» نام زیبا و خاص و کمتر شنیدهشدهای است. «فرهاد» در اسطورههای ادبیات پارسی، نماد عاشق ناکام است. «حوّا» در باورهای دینی، تاریخی و اسطورهای ما، نخستین زن آفرینش است. حتی «ابتهاج» و «نجدی» هم میتوانند اشاره و ادای دینی به بزرگان ادبیات ما باشند (که ازقضا هر دو شمالی هستند). همچنین به نظر شخصی ِ نگارنده، فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» از برخی جهات، شباهتهایی به فیلم «ماهیها عاشق میشوند» (ساختهی آقای علی رفیعی) داشت.
بازیها در فیلم، یکدست و خوب ازکاردرآمده است. بازی «کریستف رضاعی» آهنگساز فیلم، در دو نقش در فیلم از نکات جالب این فیلم بود. موسیقی فیلم که به نظر میرسد تلفیقی از موسیقی گیلکی و غربی است، گرم و دوستداشتنی شده است و در بسیاری از صحنههای فیلم، در القای احساس به ما، کمک میکند. بازی خانوادگی خانوادهی حاتمی هم در نوع خود جالب بود. لیلا حاتمی (که معصومیت و نجابت بخشی از چهرهاش شده است) در کنار همسر واقعیاش، علی مصفّا (که معمولاً وقار خاصی در بازیاش دیده میشود) به وزن فیلم افزوده است. آقای یزدانیان گفته است که این نقشها را از اول برای این دو نفر نوشته بوده است. نکتهی مهمتر، حضور زهرا حاتمی (زری خوشکام)، همسر زندهیاد «علی حاتمی» و مادر لیلا حاتمی، در این فیلم است. او در مورد بازی در این فیلم گفته است: «من فقط با همسرم علی حاتمی کار میکردم. بعد از رفتن او تنها یک فیلم در کنار داماد عزیزم بودم. آقای صفی یزدانیان نیز از دوستان قبلی و نزدیک خانواده هستند. من وقتی فیلمنامه را خواندم از آن خوشم آمد و چون در یک جمع خانوادگی و دوستانه بود بازی در آن را پذیرفتم. من کوچکترین عضو این گروه بودم.»(به نقل از سایت سلام سینما). نام و یاد علی حاتمی، فیلمهای او، ادبیات منحصربهفرد او و حالا میراث خانوادگی او، بخش اعظمی از نوستالژیهای سینمای ما هست و خواهد بود. اگر نگارنده به خطا نرود، خود ِ تعبیر «عاشقیت» که در این فیلم هم چند باری استفاده شد، نیز نخستین بار از ذهن و زبان علی حاتمی وارد دایرهی واژگان سینما و ادبیات ایران شد.
*******************************************
سلام بسیارعالی..اونقدخوب ودقیق نوشته شده ک اگه خودم این فیلم رو دیده بودم،اینجورازش خوشم نمیومد و متوجه نمیشدم نکاتش رو.. سپاسگزارم موفق باشیدآقای ایزدپناه
از نثر روان و تحیل های موشکافانه و ملموستون ممنون.