کاشان نیوز ــ عباس خوشعمل کاشانی: گردشگران داخلی و خارجیای که در سالهای دههٔ ۶۰ و ۷۰ بهخصوص در ایام نوروز به کاشان میآمدند و به باغشاه فین کاشان میرفتند، پیرمرد ژندهپوش اما خوش برخورد و تروتمیزی را میدیدند که چندین جلد کتاب در دست دارد و بیکمترین اصراری به آنانی که کنجکاو میشدند ارائه میدهد.
کتابها عبارت بود از: آیین محمدی-گلدستهٔ محمدی-گلریز و … . همه هم مشحون از شعرهای اغلب طنز و فکاهی و کمتر جدّی که خود او سروده بود.
سخن از «سیدرضا محمدی نوشآبادی» شاعر کهنسالی است که اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشت و شعرهایی را که میسرود فرزندانش بر صفحهٔ کاغذ مینوشتند.
«سیدرضا» پیری زندهدل و با صفا بود که در ۸۰ سالگی هم قدوقامتی کشیده و استوار داشت. «سید» علاوه بر سرودن شعر، در چند فیلم سینمایی و مجموعهٔ تلویزیونی از جمله «سربداران» هم ایفای نقش کرده بود.
«سید» چهرهای فتوژنیک داشت و لباسش ترکیبی از لباس مردم عهد قاجار و روزگار خودش بود و این همه کار کارگردانان را برای سپردن نقش به او راحت کرده بود؛ چون نه نیازی به گریم و گریمور داشت و نه طراح لباس.
یکی دیگر از ویژگیهای «سیدرضا محمدی نوشآبادی» شاعر و هنرپیشه، عیالوار بودن وی بود. او از دو ازدواج موفق خود صاحب ۱۵ فرزند دختر و پسر شده بود که البته ۱۴ تن از فرزندان از همسر دومش بودند.
«سید» راجع به عیالواریاش این رباعی را سروده بود که زبانزد بود:
«خیام» اگــــر خـــــرج مــــرا در بر داشت
فرزند پســـــر نه تن و شش دختــــر داشت
کی از مــی و معشوقــــه سخنها میگفت؟
یک دست ز غم بر دل و یک بر سر داشت
«سید رضا محمدی نوشآبادی» مردی بسیار منیعالطبع و سخاوتمند بود. با آنکه زحمت و مرارت فراوان میکشید تا مخارج زندگی خود و عائلهاش را تأمین کند، برای دوستان همسن و سال و همینطور جوان خویش حاضر بود نه فقط درآمد اندک که جانش را نیز فدا کند. خود من در سال ۵۷ در کوران انقلاب به مقداری وجه نقد نیاز پیدا کردم. به هریک از دوستانم که دستشان به دهانشان میرسید رجوع کردم، عذر و بهانهای آوردند و مرا از سر خود وا کردند. یکی از دوستان مشترکمان به گوش «سید» رساند که فلانی به مبلغی وجه نقد نیاز دارد. شبانگاهی بود و کوچه و خیابان سوت و کور؛ چون هنگامهٔ تظاهرات و راهپیماییها بود. در اتاق کوچک خود در خانهٔ پدری نشسته بودم تا به اخبار بخش فارسی بی. بی. سی گوش دهم که خواهر کوچکم صدایم کرد و گفت: «آقا سید» با تو کار دارد… سراسیمه خود را به درگاهی خانه رساندم. «سید» با لبخند دستم را فشرد و بیآنکه حرفی بزند دسته اسکناسی را در دستهایم قرار داد و تا رفتم حرفی بزنم قدمهایش را تند کرد و به قول همیشگی خود «تیز و بز» دور شد.
صبح روز بعد به در خانهٔ دوست مشترکمان رفتم تا با او سراغ «سید» برویم و من وجه نقد را به او برگردانم. دوست مشترکمان پشت گوشی خاراند و خمیازهکشان گفت: به «سید» خیلی بر میخورد. فکر احمقانهٔ برگرداندن پول به او را از سرت بیرون کن که حسابی ناراحت میشود. تازه او این مبلغ را به تو قرض داده تا وقتی مشکلت حل شد و داشتی به وی برگردانی…..
متقاعد شدم. دو ماهی گذشت؛ مشکل من با قرض پر برکت «سید» حل شد و وضعیتم طوری بود که دیدم میتوانم مبلغی را که «سید» به من قرض داده بود برگردانم. به در خانهٔ «سید» رفتم. مرا به اتاق پذیرایی جمع و جورشان دعوت کرد و مثل همیشه چای طبخ شده با سماور زغالی برایم آورد. چای را نوشیدم و پاکتی را که پول در آن بود با اصرار و ابرام و ادای سوگند مبنی بر اینکه مشکلم حل شده و دیگر به آن مبلغ نیاز ندارم به دستان مهربانش دادم. «سید» پاکت حاوی پول را زیر تشکچهاش گذاشت و شروع کرد به خواندن تازهترین شعرش. «سید» که به تخلص رسید، برخاستم و با او خداحافظی کردم…. هنوز به سر کوچهٔ محل زندگی «سید» نرسیده بودم که دوان دوان و افتان و خیزان خود را به من رساند و در حالی که صورتش برافروخته از آتش خشم بود چند فحش چارواداری جانانه نثارم کرد و به گریه افتاد. باهمهٔ وجود شکستم و به دیوار کاهگلی تکیه دادم. «سید» پاکت پول را مقابلم گرفت و گفت: ناجوانمرد! این بود مبلغی که من قرض داده بودم؟ متعجبانه پرسیدم: «آقاسید»! کم و کسری دارد؟ با خشم نگاهم کرد و مبلغ اضافهای را که با طیب خاطر و کمال رضایت روی مبلغ قرض گذاشته بودم به طرفم پرت کرد و گفت: این رسم رفاقت نیست که عوض محبتی که کردم مرا دودستی به داخل آتش هل بدهی! تا آمدم توضیحی بدهم، با همان حالت گریان و این بار سلانهسلانه به طرف خانهاش رفت…. وقتی ماجرا را برای دوست مشترکمان تعریف کردم مرا ملامت کرد و گفت: سید اولاد پیغمبر مگر رباخوار است؟ عجب غلط بزرگی کردی.. بدکاری کردی. ای کاش سراغ من میآمدی باهم به خانهاش میرفتیم.
عصر آن روز در فکر بودم که چگونه از «سید» عذرخواهی کنم و از دلش در آرم که دیدم زنگ در خانه به صدا در آمد. در را که گشودم «سید» را با آن قدوقامت استوار و کشیده دیدم که با جعبهای شیرینی به سراغ من آمده بود تا از تندخویی روز گذشتهاش با من عذرخواهی کند و از دلم در آرد…..
خدایش رحمت کناد که بهمنزلهٔ پدری مهربان برای جوانان شاعر دههٔ ۶۰ و ۷۰ کاشان بود. متآسفم که بگویم نسل فریادرس و دریادل و آیینه ضمیر «سید» و «سید»ها دیرزمانی است که در شهر من کاشان منقرض شده است….
حسن ختام را دو بیت از «سید» قرار میدهم که بسیار دوست داشت زمزمه کند:
شبونهای که از ســــرم پــــدر رفت
دلم چو دیگ آش رشتــــــه سر رفت
به سنگ قبــــــر او نوشتـــــه بودند:
خوشا کسی که کرّه اومه خر رفت!!
منبع: فیسبوک نویسنده
لطفاً از اشعار سکسی شون هم بزارید
می خوام یه چیزی رو با شما در اشتراک بگذارم سید رضا پدر بزرگ من است اسم من سلین سادات محمدی نوش آبادی هستم اگر اسم من رو هم در گوگل بزنید اسم پدر و پدر بزرگم و فیلم جمع کردن چادر مسافرتی من میاید من از پدرم در مورد پدر بزرگم پرسیدم و پدر من تقریبا که بدونم پسر ۸ یا ۹ هست اسمش حسین است فقط پدر بزرگ من داخل چند فیلم بازی میکرده به نام جاده های سرد و.. خ دا نگهدار سوالی داشتید بپرسید
ازسه شنبه شبهای سروی سرا هم بگویید.سیداونجا همیشه حاضربود.اصلا پاتوق سیدرضا نوش آبادی همان مسیرباغشاه به سروی سرابود.کاش میشد مثل اوفارغ ازهرقیدوبند زندگی کرد.
خدایش رحمت کناد که بهمنزلهٔ پدری مهربان برای جوانان شاعر دههٔ ۶۰ و ۷۰ کاشان بود. متآسفم که بگویم نسل فریادرس و دریادل و آیینه ضمیر «سید» و «سید»ها دیرزمانی است که در شهر "شما" کاشان منقرض شده است…. .
به سنگ قبــــــر او نوشتـــــه بودند: خوشا کسی که کرّه اومه خر رفت!! این عبارت نادرست است.
همشهری عزیز.چرا نادرست است؟از چه بعدی می فرمایید؟معنوی یا لفظی؟...به نظرم از بعد لفظی اشکال گرفته اید که باید بگویم:مصراع آخر محاوره ای و به گویش کاشانی سروده شده است.«اومه» یعنی «آمد» ....
عالی بود واقعا صد حیف که این نسل دیرزمانیست در شهر ما خاموش شده اند
سلام بسیار زیبا درباره سید رضا نوشتید مردی از جنس مهربانی! ولی ای کاش از سرنوشت ارامگاه شاعر هم میگفتید اینکه شاعری که ۹۰ درصد دفترهای شعرش را مدح رسول اکرم و ائمه ی اطهار است الان قفلی ستبر بر مقبره ی او زده اند تا صاحبدلان و دوستاران شعر و ادب که هیچ حتی خانواده و فرزتدانش هم از فاتحه ای بر سر مزارش دریغ شده اند! کاش سرنوشت مهربان شاعر شهرمان بهتر بود! نه خیابانی و کوچه ای برای زنده نگه داشتن نامش میخواهیم نه چاپ دوباره ی اثارش! همین که مزارش گشوده باشد برای ما کافی است! هر چند که این خواسته ی بسیار ناچیزی در مقابل خدمت سید رضا در عرصه ی ادب و فرهنگ است... با سپاس
نسرین خانم عزیز دارا...درودتان.این همه را که گفته اید قابل قبول و بل ترحیب است...متأسفانه نه تنها کاشانیها که نوش آبادیها هم در حق سیدرضا جفا کرده اند....چندسال قبل پیشنهاد کردم فرمانداری نوش آباد یا هر مرکز دیگری در آن شهر مبلغی را برای انتشار آثار ویرایش شده ی سید اختصاص دهد.چون سید سواد خواندن و نوشتن نداشته و املا می گفته و دیگران ثبت می کرده اند اغلب آثارش با اغلاط فاحش همراه است.در پیشنهادم گفته بودم حاضرم تصحیح و تنقیح کل آثار را برعهده گیرم ولی اقدامی از هیچ سو صورت نگرفت.واقعا حیف است.سید اگر در کشوری دیگر یا در ایران عزیزمان در شهری دیگر متولد شده و بالیده بود ، پس از مرگش تقدیرها می شد و حتی تندیسش را در مدخل زادگاهش نصب می کردند که لیاقتش را داشت ...و دارد.