کاشان نیوز-زهرارسولزاده: بعد از کلاسها، مدرسه شورای دبیران بود. هوا رو به تاریکی میرفت و خستگی امانم را بریده بود. ذهنم ولی بدجور مشغول دانش آموزی بود که ۵۰هزار تومان پول اردویش توی کلاس گم شده بود. بچهها شاهد بودند که آورده اما خواسته زنگ تفریح دوم به معاون بدهد اما وقتی زنگ تفریح به کلاس آمده در کیفش را باز دیده و پولی که نبود. معاونین هر ترفندی را به کار بسته بودند اما جز چشمان ملتمس دختر چیزی پیدا نکرده بودند.
بار اولی نبود که توی این کلاس.. سرفلکه جهاد منتظر تاکسی ایستاده بودم تصمیم داشتم به خاطر خستگی پاهایم دربست بگیرم. سوار شدم صدایش نشان میداد که مرد کاملی است مقصد را که پرسید سرم را به صندلی تکیه دادم سعی میکردم چشمانم را ببندم و به چیزی فکر نکنم. کیف پول توی دستم افتاد کف ماشین. بر داشتم راننده گفت: دخترم حواست به وسایلت باشد این روزها خیلی هم مردم.. بقیه حرفش را با استغفر الله خورد.. گفت تا چمران برسیم برایت ماجرایی از دو سه روز پیش تعریف کنم. سر مدخل ایستاده بودم شیشه باران خورده ماشین را دستمال بکشم ۴ تا خانم خارجی که فکر کنم توریست بودند اشاره کردند که سوار شوند؟ من هم زبان که نمیدانستم با سر تایید کردم و سوار شدم. یکی که جلو نشسته بود و کاملتر از بقیه بود از روی نقشه، بازار را نشانم داد. منم پای پلههای پانخل پیادهشان کردم. کرایه را که گرفتم مسافر بعدی جلو سوار شد. وقت پیاده شدن گفت حاجی این دوربینه مال شماست؟
گفتم احتمالا از مسافران قبلی است. گوشه فلکه کمال الملک ایستادم چارهای نبود یکی دوتا از عکسها را دیدم درست حدس زده بودم مال آن گروه خانم خارجی بود اما کجا باید پیدایشان میکردم؟! حتماً تاکسیرانی را نمیدانستند و نمیرفتند. به دو سه تا از تاکسی داران سپردم. خودم رفتم خیابان علوی گفتم شاید رفته باشند خانههای تاریخی. اما نبودند.. گفتم بر میگردم بازار. همهٔ مغازهها را میپرسیدم میگفتند دیدهاندشان. دوربین را محکم چسبیده بودم که مبادا.. دم دکه چایی توی تیمچه روی تختی نشسته بودند و مضطرب دور و بر را میدیدند.. امان از اینکه زبان بلد نباشی!.. چارهای نداشتم رفتم جلوخانم کاملتر ایستادم و دوربین را در آوردم و جلو چشمم گرفتم. سرش را بالا گرفت و با صدای بلند چیزی گفت و خندید. جلو آمد میخواست دستم را بگیرد انگار یادش آمد اینجا ایران است و.. (در حالی که میخندید) کلی دولا و راست شدند. دعوتم کردند با اشاره به چای.. قبول کردم خوشحال بودم وقت رفتن بود. زنان برای تشکر ۱۰ یورو تعارف کردند گفتم لازم نیست و خواستم بروم که همان خانم مسنتر با عصبانیت اشاره کرد بگیرم.. چارهای نبود گرفتم و برگشتم، با خودم گفتم مردم دنیا باید باور کنند که ما به شرافت معروفیم.
دیگر سر چمران رسیده بودیم توی کوچه که پیچید گفت: شاهد هم دارم.. صاحب دکه ومغازه داران آنجا.. نگاهش کردم و گفتم درستی رفتار سند نمیخواهد اما شمارهاش را گرفتم اگر سئوالی داشتم.. سرفرعی پیاده شدم.. تا به خانه برسم به آینده دانش آموزی فکر میکردم که پول را برداشته بود…
سلام .خوب بود ولی پایان بازی داشت