کاشان نیوز:زمان حرکت صبح خیلی زودبود. این بار قرار بود از روستای خزاق از یک مسیر میانبر به روستای استرک برویم ومجددا بعداز عبوراز میان دشتها ورودخانهها به شهر بازگردیم. دقیقا بعداز پلیس راه راوند همانجا که اتوبوسها وارد اتوبان میشوند ابتدای روستا حساب میشود. از میان روستا رد میشویم ومسیر را ادامه میدهیم تا آنجا که دیگر آسفالت تمام میشود وارد جاده خاکی با ریگهای درشت میشویم. کاملا مشخص است که اینجا بستر رودخانههای فصلی است.
هنوز خورشید خانم از پشت کوهها بالا نیامده بود که گروه سیزده نفریمان با دوچرخهها پای دامنهٔ کوه رسیدیم. رودخانه دقیقا از پای ارتفا ع کوه رد میشد. خطوط فرسایش یافته در اثر آب کاملا واضح بود ودر بعضی از قسمتها اثرات تخریبی سیلهای فصلی مشاهده میشد. راهنمای گروه اطلاعات بسیار کاملی در حوزهٔ تاریخ و اطلاعات عمومی داشت. مثلا تعداد چشمههای آبی که در مسیرمان قرار داشت را میدانست و ویژگیهای این چشمه ها را با توضیحات کامل برای ما شرح میداد مثلا اینکه چرا این چشمه اسمش «آب سیاه» است یا چشمه «کلون» چه ویزگی بارزی دارد و البته من از طرفداران پروپا قرص توضیحات او بودم.
از کاروانسراهای اقامتی که در مسیرمان بود و قدمت آنها را برایمان میگفت و اینکه بعضی از این معابر محل کمین راهزنان از جمله افراد نایب حسین کاشی بوده است و حتی میگفت که مرجع این اطلاعات از فلان کتاب از فلان نویسنده است آنقدرجامع و کامل توضیح میداد که بعضی از اعضای گروه یک جورایی شک کرده بودند که واقعا اینها که سرپرست تیم میگوید راست است یا بافتنی ست. مسیرهایی که چوپانان گله هارا برای چرا میبردند و ویژگیهای آن مسیرها و گیاهان منحصر به فردی که در بیشه زارهای عبوریمان روییده بود را به ما معرفی میکرد. خداییش حرف نداشت هم مسیر و هم توضیحات راهنما. ولی اعضای گروه بیشتر از فراز و نشیب مسیرخصوصا رکاب زنی در بستر نرم وشنی رودخانه خوششان آمده بود و یکی از همرکابان فیس بوکی گفت این مسیر خیلی لایک داره….!!! روستای استرک زادگاه سرپرست تیم بود وکاملا به خم وچم راه و کوچه پس کوچههایش وارد بود. دقیقا از میان آبادی رد شدیم از کوچههایی که عرضشان به سختی به یک متر میرسید به حدی که اگر ذرهای پس و پیش میشدی به دیوار میخوردی و گاهی سر پیچها آنقدر فضا کم بود که مجبور میشدی از دوچرخه پایین بیایی و دوباره سوار شوی…. ولی عجب هیجانی! فکر نکنم در هیچ شهر بازی و هیچ بازی کامپیوتری چنین هیجانی قابل حس باشد.
آن مسیرهایی که برای رد شدن باید صورتت رو به فرمان دوچرخه میچسباندی تا شاخهها صورتت را زخمی نکنند و یا مسیری که طرف راستت پرتگاه بود و مسیر باریکی که برای حفظ تعادل به سختی میتوانستی به سمت راست و به پایین نگاه کنی و من این مدل هیجانها که تا این حد بکر هست را به ندرت تجربه کرده بودم.
اینجا وآنجا وهمه جا لذتی ست عمیق و ماندگار که قطعا برای اعضای تیم نیز همین احساس وجود داشت. ولی جاهایی میشد که دیگر ترس جای هیجان را میگرفت و من ترجیح میدادم پیاده شوم و دوچرخه را دست بگیرم.
من بیاندازه از صبحانههای گروهیمان لذت میبرم. به تعداد اعضای تیم مدل صبحانه داشتیم. هر کسی یه مدل صبحانه نان و پنیر وخیار و گوجه و سیب زمینی، کره مربا آن هم چندین نوع مربا، ارده شیره، خامه عسلی، خامه شکلاتی وعدسی.
سرپرست تیم که از اول راه کلی دلمان را آب کرده وبود و نوید یک صبحانهٔ متفاوت را به ما داده بود و در طول مسیر کلی مارا تشویق به حدس زدن میکرد گوشت لوبیای هیات آورده بود و برای هر کداممان یک لقمه گرفت و گفت این روزها گوشت لوبیا غذای اعیانهاست لوبیا این روزها کیلویی ۷۰۰۰تومان است و خلاصه اینکه بیاندازه لذت بردیم.
در راه بازگشت زین دوچرخهٔ یکی از بچهها شکست (از بس با دوچرخهاش عملیات آکروباتیک انجام میدهد) ولی قبول نکرد که برود سر جاده و ماشین بگیرد و برگردد و مسافتی را روی تنه رکاب زد تا اینکه در بین راه یک تیم حفاری چاه با بیل مکانیکی دیدیم که با ابزارهای آنها بالاخره زین را راه انداختیم ولی پنچر شدن دوچرخه هابه طور سریالی تا پایان برنامهٔ رکاب زنی ادامه داشت از بس مسیر دارای تیغ بود و عبور نکردن از روی تیغها اجتناب ناپذیر، عین جادهٔ زندگی.
و من اکنون پر از فراموشی رنجهایم هستم! و من فرستادهٔ جادههای احساسم همانجا که شوقم را با جیغهای صورتی، ابدی میکردم و چقدر خدا نزدیک است حتی نزدیکتر از تاب نگاهم به شقایقها. و خدا خندهٔ گلهاست و خدا صدای نی چوپان است و خدا تعارف کردنهای بیغل وغش کشاورز پیر بیل به دست به رکاب زنان است و خدا همین آرامش من است… .
دیدگاه شما