کاشان نیوز– امضا محفوظ: ای کسی که شبانه آمدی و بُز وسط میدان را بُریدی و بُردی.خیر نمیبینی. مروت کن و بَرش گردان که حسابت غلط بود و این بُزِ نحیف، برایت قیمه و قورمه نخواهد ساخت. تو مال این شهری؛ ما هم از این شهریم، شاید بچهمحل باشیم، شاید نباشیم؛
خبر محلههای دیگر هم میرسد، میدانیم که وضعیت شهر خراب است، مردم زبالههاشان هم سه بر یک شده چه رسد به مال و اموالشان.
کارد به استخوان نرسیده بود، چشم نمیگرفت به درپوش فاضلاب و شیر آتشنشانی و تابلو راهنمایی و مجسمه شهرداری که مالخر قلچماق ناز کند و بد زیر بارش برود و مفتی بخرد و از شانس نامُراد، دوربینی شبنما باشد و تله بیفتادی و ببینی یا قمر بنیهاشم؛ طرف دعوایت شده دولت؛ که بیدرکجاتر و حقبه جانبتر از این دولت، شاکیای در جهان هستی نیست. از این دادگاه فقط شاکی راضی بیرون میرود تا همان روز قیامت و سر پل صراط که حسابش سواست انشاالله.
الغرض خواستم به مروت و شرافت که خاصهی صنف دله دزدان و طراران لابد و ناچار است قسمتان بدهم که بیایی و بُز را برگردانی.
شما اگر به دو چشم پیرمردی سرگردان را دیده بودی که توی گوشی نوکیا قدیمش داد میزد. «باباجانِ من نیست، من جایِ دوری نرفتم ولی گُم شدم. بُزه به چشمم نمییادش.»
چه حال و احوال میشدی،
سر ظهر،
نشسته بود روی جدول جلوی میدان خالی از بُز و همینها را میگفت که من رد شدم.
آدمی با کِبرِ سن هر چیزی یادش برود. نشانگان زیبا را از یاد نمیبرد. این پیرمرد هشتاد سالش هست. داخل آدم است. اغلب چاشت و غروب میرفت پارک آن سمت بلوار و برمیگشت. شمایل بز نشانه بود که راه خانهاش را گم نکند، اگر گم کرد بنشیند روی جدول همان اطراف نزدیک بز تا یکی برود دنبالش. بگذریم. من از شما تقاضا دارم، اگر خردش نکردی و میلگردهایش نرفته توی دیگِ ذوب، برش گردان. ما هم در عوض هر چه از دستمان برآید دریغ نداریم. اینهمه مجسمه زشت و بدگل توی این شهر. پیشکش. اصلاً بیا یک بلوار بالاتر،
میرسی به این فلکهی حجاب، بیا و شمایل حقیر این مرد که انگار دارد رضایت شاکی خصوصی را میگیرد بردار ببر بنداز توی دیگ ذوب. به مجازات همین ریاکاری معلومدارش، هر کس که دو رکعت نماز درست خوانده و چند کلمه از جانودل حرف زده با حضرت حق، از دادن چنین خفتی به آدمی در جوار معبود عارش میآید. این آدمک بیشتر شباهت بازداشتی پاسگاه تست، همان شب اول که جلو بازپرس زانو میزند و میافتد به غلط کردن، یا بعدش که افتاده گیر شارلاتانی که شاکی خصوصی بودن به دهنش مزه کرده و زور افتاده تو دماغش و ارث پدرش را طلب دارد.
من از جانب خودم و جمعی از همسایگان باکمالات دوروبر؛ رضایت تام داریم که بیایی و ایشان را ببری و بهجایش آن بُز را برگردانی.
این مردِ خوار و زار ذوب شدنی بیشتری دارد تا آن بز ظریف نحیف که نهایتش چند تا میلگرد داشت و دورتادورش همه سیمان بود که از همان شاخ شکسته معلوم میکرد که بُتُنش هم مرغوب نبود؛ اما در عوض
نقش بود، نقش بهجا و بهقرار. نزدیک سیلک خانه داشته باشی و صبح به صبح چشمت بیافتد به جمال هفتهزارسالگان میفهمی، نقش بُز سر خم کرده و در خود پیچیده یعنی چه؟ مولانا مثلی دارد زیبا؛ گفته: «اگر کسی در زندانی زاییده شد و روی خوبان ندید در آن زندان، اگر نقشها بیند بر در و دیوارهای زندان و صورتهای خوبان بیند و شاهان و عروسان بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند ازآنجاکه الفت جنسیت است باز پُرسد و فهم کند که بیرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنین صورتهای زیباست و چنین درختان میوه دارند که اینجا نقش کردهاند؛ آتشی در نهاد او اوفتد که چنین چیزها در عالم هست و ما زنده در گور مانده و نعره برآرد از دل …»
مولانا سخن را تمام گفت و عرض زیاده تلف کردن عمر است.
باقی بقایت
امضا،
یکی از اهالی سیلک کاشان.
عالی بود ممنونم از نویسنده