کاشان نیوز– محمد ثابت ایمان: باغ آیینههای تجلی، بهاندازهی گسترهی تقاضای شاخ و برگ آدمی، در ششجهت جام وحدتآفرین نور و آگاهی و تمناست که سبز میماند و خاطرهی روشنی خلقی از پس بودی اینگونه را، به ظهور میرساند. چه؛ من عرف نفسه فقد عرف ربه، در سیر آفاقی و انفسی جان است که به معرفت معشوق واقعی دست مییابد. در این حضرها که سر بر جیب مراقبت بندگی مینوازد تا آن سفرها که جهان را وطن خویش میپندارد، سالک در سیر من الخلق الی حق خویش میرود تا در تکامل تن و انگور جان خویش به؛ من الحق الی الخلق باز گردد. یک گردش از کل به جزء و از جزء بهکل، در سیری مدام و همواره. در این ورطهی تماشاست که میگوید؛ «هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است.» چه آنچه به اشتراک همهی آدمیان است؛ حتماً؛ «پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین، مال من است.» سفری از خاور تا باختر جهان و بالاخره برگشتی در حضر ی خاص که کاشان و قریه چنارش مینامد، سیر مدام رهروی اوست. در این گردش گاهی هندوئیسم، تائوئیسم، ذئیسم، بودیسم را به تماشا مینشیند و گاهی؛«قران بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات، و زبر پوشم اوستا.» حتی با انجیر معابد و داستان کریشنا مورتی نیز آشناست؛ اما در صدای پای آب، آنجا که به وحدت و یگانگی نزدیک میشود، به روانی تمام از آن کل به جزء برمیگردد و میشود یک؛ «اهل کاشانم» در سیر از جهانوطنی به کاشان وطنی و با عبارت «من مسلمانم» دوباره از کثرت معرفتها به وحدت خاص خویش میرسد اما از جنس و مدار خودش. این سیر بهجرئت در او به من الخلق الی الحق می رسد و در بازگشت دوباره از این وحدت به نمادهای کثرت دست میآویزد و از هند بهعنوان جمعیت کثرت معرفتها در ایهام کلام مدد میجوید و از آن یگانگی به کثرتی دوباره کوچ میکند. «اهل کاشانم، اما شهر من کاشان نیست // و … نسبم شاید برسد به سفالینهای از خاک سیلک // به زنی فاحشه در هند و بخارا برسد.» با ذکر صفت فاحشگی برای زنی در هند و بخارا در قامت ملامتگر راه ظاهر میشود و با ذکر سیلک به تاریخ کثرت ابناء بشر برمیگردد و با هند به کثرت ادیان . یک سیر من الحق الی الخلق را درتکامل دوباره از وحدت تا کثرت بهپیش میبرد.
او اکنون چکیدهی به امتزاج رسیدهی همهی راستیها و درستیهای روزگاران گذشته و حال است. یک منطق علمی قوامیافته که در او به منطق عملی زیست رسیده است. در اینگونه اندیشه پلورالیزم معرفتی و دینی است که در کنار اعتقاد بهنظام احسن پروردگار، در برخورد با پدیدهها و عناصر هستی از انسان و نبات و حیوان، همهچیز و همهکس را زیبا میبیند تا جائیکه نمیخواهد حتی مگسی از سرانگشت خلقت برود. «و نخواهیم مگس از سرانگشت طبیعت بپرد» چه مگس ایهامی است برای هر عقیده و اندیشه مخالف یا مزاحم حال و وزوز مدام آن، وجه شبه ایست برای چندصدایی بودن در برابر تکصداییها. اینگونه راهی را در یگانگی آن معشوق ازلی به صدای پای وحدت در جاری آبها میسپارد، آنهم باخدایی که؛ «و خدایی که در این نزدیکی است، لای این شببوها، پای آن کاج بلند»، این کثرت به وحدت رسیده و وحدت به کثرت رسیده، اکنون تمام آنچه هست را سفره و میعاد یار میبیند و به جهان ازآنرو خرم و خرسند میشود که جهان خرم و خرسند از اوست. ازیراست که؛ «دشت سجادهی من، من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.» سنگ از پشت نمازش پیداست و حجرالأسود او اکنون، روشنی باغچه است. توگویی بر صداق «یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض» میتازد و زمین محراب تمنای او میشود. از این دریچهی نگاه است که «سبزهای را بکنم، خواهم مرد.» چه برای او و دیگرانی در این سلسله، این ولولهی هدفمند موجودات در پهنه و فراخ گیتی، بهدوراز خزهی نامها و جلدها زیبا و فرحبخش است. چه این باور زیبایی است که؛ «تسبیحگوی او نه بنیآدم است و بس // هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد.» در این ورطهی تماشایی اینهمه تویی و این تو، همه ایست که با محبوب خویش میگوید؛ «به درآ، بیخدایی مرا بیاگن، محراب بیآغازم شو. نزدیک آی تا من سراسر «من» شوم. چه بقول فیض کاشانی اصلاً؛ «با من بودی منت نمیدانستم // یا من بودی منت نمیدانستم // رفتم زمیان و آن زمان دانستم // تا من بودی منت نمیدانستم.
درودبسیار عالی بود، بهترین ها بر شما، قلمتان همیشه نویسا