کاشان نیوز– محمد ثابت ایمان: زنجیرهی معرفت و آگاهی،شبیهترین وجه و صورت، از معنای آیینهی ترکخورده، آویزان بر ایوان تماشای یار است. معنای به واقعیت پیوستهی؛ هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت. جایی که تفاوتها، نهتنها در کشتنها،بلکه در توفیق دروها و برداشت میوهها نیز به ظهور میرسد. یعنی که هرکس باید در نگاه به آن آینه،چیزی بهقدر فهم مقدر بردارد و در انعکاس آن، همانی باشد که باید، و این همان، تفاوت درگاه معرفت برای ایشان است و خط ممیزی مفهومی که؛ هرکسی در آن، برحسب فکر، گمانی دارد.
بهراستی تفاوت در درگاه تماشا از کجا میآید. همه که طالب میشوند. همه که میخواهند. پس کجای این درگاه، تعین کننده حد تماشا و تفاوتهاست. اگر پنجره پنجره باشد و آینه، آینه! این احتساب فکر برای هرکس، از کدام قسمت نانوشته یا عنایت خاص بهره میگیرد که در ساباط انگورهای بالاخرهی آن، هرکسی را نتوان گفت که، صاحبنظر است. کدام همت، بر صفحهی آن آینه میچرخد و سهم نور از آفتاب میگیرد و جان انگور را در چله ی مهتابی خم، دچار تفاوت در سهم تقدیری ناگزیر رسیدن میکند. اگر آینه آینه است و اگر روشنی، روشنی. یک پذیرش بیچونوچرا در باغ اندیشههای سپهری،گل به افشای راز میشکفد و لبخند بر پیشانی راه طلب مینشاند که :
“بیحرف باید از خم این ره عبور کرد !
چراکه؛ “رنگی کنار این شب بیمرز مرده است.” با اینگونه رسیدن از پی مرگ رنگی در درون و عبوری بیچون چرا، به وادی عشق از پی طلبی آنچنانی میرسد. آنجا که تو را شایستهی سوختن در مقام خویش میداند. چه این وادی هم مشاع دیگری است برای آن حیات زندگیبخش و آن درگاه تفاوت در فهم. چه این عاشق است که سرخوش و سرکش میرود. بسان دودی که از آتش میجهد،عقل از خویش میاندازد. گرم رو، سوزنده و جهنده، میپیچد و بالا میرود. و حد خاکسترنشینی دولت عشق است که بر میزان تماشای آن طوبای معرفت، ارتفاع نگاه و روشنی چشم میشود. چه؛ چارهی پرواز از همان آغاز خاکستر بود نه بال. اینجاست که؛ در بازی تو و طوبی و ما و قامت یار، حتماً ! فکر هر کس بهقدر همت او خواهد بود. آنهم به قول سپهری در شعر جهنم سرگردان؛ آنهم؛ ” بهپاس اینهمه راهی که آمدهام.” اگر سلوک شعر را بپذیریم، بعد از اینهمه باید به درگاه معرفتی از جنس آفتاب برسیم. آنهم در ترکیب دور کنی آوار آفتاب. با وجه شبه زیبای فروریختن و هوار شدن در تابش بینهایتی از آن آگاهی مجسم. اینجاست که دری بهروشنی انتظارت میروید. و یار، ناگهان زیبا میشود. هستی در تپشهای او میطپد. شیره گل با او به گردش درمیآید. سیم جاده از او غرق نوا میشود. در این کف باکفایت راه است که، رشته دگرگونی حال، بر جان سالک میتند. در این غوغای تماشایی است که؛ اندام یار گردابی میشود برای استغراق طلب طالب درراه و از راه رسیده. اینگونه میشود که؛ ” تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است، موج تو اقلیم مرا گرفت. تو را یافتم ! درها را گشودم، شاخه را خواندم، …در کف توست رشتهی دگرگونی !” آرام درراه سپهری ازآنجاکه خود را ستارهی چکیده خطا میدانست تا اکنونکه پرده از ایهام ستاره برمیچیند، به جستجوی یکرنگی و جاودانگی آن محبوب ازلی است؛ ” سر بر زن ! شب زیست را بر هم ریز ! ستارهی دیگر خاک ! جلوهای برون از دید، از بیکران تو میترسم.” و بجبروتک آلتی … چراکه؛ ” از بیم زیبایی میگریزم، چه بیهوده ! فضا را گرفتهای …؛ و باسمائک التی ملات ارکان کل شی ء. “فضا را گرفتهای ! یادت جهان را پرغم میکند، و فراموشی کیمیاست !”.
حالا باید نشست و دید، در بود کدام بودا، بامعرفت جاری کدام آب، از آینه تماشای کدام قدیس. وقتی جام جهانبینت بر کثرت معرفتها جولان میدهد. هرآینه بهقدر فهم تودرتو میریزد و هر فهم تو در آیینهی دیگری است. اینجاست که فرقی نمیکند از پیشانیبلند معرفت مولای جانهای بشری آب بنوشی یا نیلوفری از بود بودای روشنی و آگاهی در تو روئیدن کند. چه هرکسی برحسب فکر گمانی داشته و تو بر ارتفاع تماشای معرفتش، راهی بردهای. چه فقط باید که؛ دست طرب از دامن این سلسله نگسلانیده باشی. اگر در تو میزان تماشا باشد، این سلسله خود تماشایی است. حالا چه فرقی میکند این خرده شکسته آینهها را از کدام وجهی کثرت، در وحدت آن یگانه به تمنا بیاوری. وقتی همه عکسی در آیینه از اوهام اویند، چه زیباست که؛ یک نکته بیش نه میبیند و نه میداند، اینگونه ای را که؛ از هر زبان که میشنود نا مکرر است.
دیدگاه شما