کاشان نیوز ــ علیاصغر بدیعینژاد: آن روز هم مثل همه روزهای قبل، زودتر از همه کارگران قبل از اینکه خوشههای زرین خورشید به این طرف و آن طرف توک بزند، لباسهای کارش را پوشید و کنار گذر قدیمی ایستاد به امید لقمهای نان حلال.
چشمان گود، بینی کشیده، قدی نسبتا بلند و بازوانی که از روی لباس، فربه و قدرتمند به نظر میرسیدند، او را از همه متمایز میکرد. موسیو که هنوز به زبان فارسی تسلط کافی نداشت، با کت و شلواری مشکی و کلاه فرنگیای که به سر داشت، در اولین نگاه مجذوبش شد و او را برای همراهی در سفری پر ماجرا فراخواند و «عمو قاسم» جوان بیآنکه خود بداند پای در فراز و نشیب تاریخ گذاشت.
حالا سالیان سال از آن روزگار پر مشقت و خاطرهانگیز میگذرد و عمو قاسم با رویی گشاده ما را به خلوت خود دعوت میکند.
ابتدا از کارگاه کوچک نجاریش که الوارها به طرز ناهماهنگی روی هم ریخته شدهاند عبور میکنیم. گویی آنها هم دیگر حال و حوصله گذشته را ندارند. نور زرد لامپ صد قدیمی با تابش به چوبها و اشیاء و ابزارآلات دستی، تضاد و سایه روشن زیبایی را پدیدار نموده گویی پارهای از تاریخ در اینجا متوقف شده. ته این کارگاه درودگری به اتاق کوچکی منتهی میشود که درست جلو در ورودی آن میزی دایرهای شکل و دو صندلی چوبی قرار دارد. عکسها و قابها خیلی سر و وضع مرتبی ندارند ولی میتوانی در بطن عکسهایی که به دیوار سنجاق شدهاند، داستانی را از سیر زندگیاش در ذهن مجسم کنی.
لختی میگذرد ولی عمو قاسم دنبال گمشدهای میگردد و با خود زمزمه میکند «من اینار و کجا گذاشتم میخام نشونشون بدم»
«قاسم میمهای» ساکن منطقهٔ لتحر شهرستان کاشان زمانی که «رومن گیریشمن» برای حفاری تپههای باستانی سیلک به کاشان اعزام شده بود تا پرده از تمدن بیش از ۷۵۰۰ساله قوم کاسو اولین ساکنان فلات مرکزی ایران بردارد، جزو اولین کسانی بود که با وی همراه شد و هنوز مدت کوتاهی از آشنایی آن دو نگذشته بود که سرکارگر و بعد سرآشپز مخصوص دکتر گیریشمن گردید.
عمو قاسم در کلامش دکتر گیریشمن را موسیو و همسرش «تانیا گیرشمن» را مادام خطاب میکرد و در حد محاوره نیز به زبان فرانسه تسلط پیدا کرده بود. شمرده و رسا سخن میگفت و حفاریها و گمانهزنیها را جزء به جزء برایمان توضیح میداد:
پس از سه سال حفاری در سیلک، آتشکده فارس و بیشاپور مقارن شد با جنگ جهانی دوم (سپتامبر ۱۹۳۹) و موسیو را دولت فرانسه فراخواند و ما تمام اشیاء کاوششده را روی پارچههای کرباس در انبارها چیده و درها را مهر و موم نمودیم و من برای امرار معاش به استخدام کارخانه اسلحهسازی در «دوشان تپه» که آن زمان قریهای بود در شرق تهران درآمدم. چند سالی گذشت و موسیو برگشت و سراغ به سرغ مرا پیدا کرد و از من خواست تا دوباره به بیشاپور برویم. از تهران به طرف شیراز حرکت کردیم. یک شب در تخت جمشید خوابیدیم و صبح روز دیگر عازم بیشاپور گشتیم. هنگامیکه به آنجا رسیدیم، با صحنه عجیبی روبهرو شدیم. غارتگران تمام درها را کنده و پتو و تختخواب و تمام وسایل را به یغما برده بودند. ولی موسیو هیچ توجهی نکرد و سراسیمه خود را به انبار اشیاء قدیمی رساند غارتگران به طمع کرباسها و بیخبر از ارزش عتیقهها، پارچههای کرباس را از زیر جامها و سفالینهها کشیده و همه را شکسته بودند. موسیو همچون مرغ سرکنده به خود تاب میداد و پا به زمین میکوبید و فریاد میزد: من جواب دولتم را چه خواهم داد؟
ساعتی گذشت و کمی آرام گرفت و ما واگنها را که به دلیل وزن زیاد به جا مانده بودند را به کازرون انتقال و در زیر زمین اداره فرهنگ آن زمان به امانت گذاشتیم. پس از آن چند سالی نیز در شوش دانیال و در ادامه در هقت تپه و نیز به کاوش زیگورات چغازنبیل پرداختیم. حالا ۲۵ سال از آشناییم با موسیو گیریشمن میگذشت. وقتی به خاطر بهانهتراشیهای همسرم که همسفرم بود خواستم به زادگاه خویش باز گردم به مادام گفتم «من پانزده روز دیگه میرم» مادام خندید چون اصلا برایش باور کردنی نبود و گفت «میگم دستمزدت رو زیاد کنند» ولی من دیگر قصد ماندن نداشتم و موسیو که به حرفهای ما گوش میکرد از جا برخاست و با عصای خود به همسرم اشاره کرد و گفت «بزار همسرت تنها بره خودت بمون» جواب دادم «این در مرام ما ایرانیها نیست.»
بالاخره صبح روز پانزدهم فرا رسید تمام وسایلی که تحویلم بود را وسط محوطه روی هم گذاردم و به خوراکپز بعدی که مدتی وردستم کار میکرد تحویل دادم. موسیو برای بدرقهام تا خط آهن اهواز تهران آمد. در آخرین خداحافظی وقتی برایش دست تکان میدادم، کلاه از سر برداشت و سه بار فریاد زد «قاسم دیگر مرا تا قبرستان نمیبینی»
عموقاسم در میان انبوه وسایل اتاق بالاخره صندوقچهای را یافت که به قول خودش هنوز به هیچ کس نشان نداده بود. یک جعبه کوچک قرمزرنگ را از آن بیرون آورد که داخل آن یه مدال افتخار از جنس نقره قرار داشت که یک طرفش نام «قاسم میمهای» به زبان لاتین حک شده بود و در طرف دیگر تاریخ ژانویه ۱۹۶۳به چشم میخورد و لوحی که از وزارت کار فرانسه به پاس ۲۵ سال خدمت با سمت سرکارگر هیات باستانشناسی فرانسه در ایران به آقای قاسم میمهای اعطا شده بود.
قاسم میمهای در سال ۱۲۸۸ در لتحر دیده به جهان گشود و پس از ۹۶ سال عمر با عزت سرانجام در سال ۱۳۸۴ چشم از جهان فرو بست و مطالب فوق برگرفته از مصاحبه تصویری اینجانب در سال ۱۳۸۰ با وی بوده که تماما با مستندات تاریخی مقارن است و به غیر از این سند تصویری دیگری نیز هست که موسیو «هنری گش» (عضو سابق گروه باستانشناسی دکتر گیریشمن) و هیات همراه وی به اتفاق استاد «عباس اعتماد فینی» در سال ۷۹جهت دیدار و مصاحبه با عمو قاسم به منزل شخصی ایشان در لتحر آمدهاند.
وی در اواخر عمر خود همیشه برای مصاحبه و در اختیار قراردادن خاطرات و اندوختههای خود آماده بود ولی افسوس کسی به سراغش نیامد تا اینکه با کولهباری از خاطرات و اطلاعات ارزشمند چشم از جهان گشود.
باستان شناس فرانسوی در سال ۷۹ از فرانسه به لتحر اومده تا قاسم میمه ای را ببیند . ولی تو میراث کاشان که مکان این اداره تا لتحرکمتراز یک کیلومتر فاصله است .. اصلا خبر نداشتن ازوجود همچین فردی که اطلاعات ارزشمندیباستان شناسی ایران را دراختیار داشته است ..
از جزییات کنسرت رضا صادقی در کاشان چیزی نمینویسید ؟