امیرعباس مهندس-از ویژگیهای رسیدن و نزدیک شدن به پایان سال و رسیدن نوروز، تازه شدن خاطرات است و در تنهایی است که این یادها هجومی آشوبگر میشوند. گاهی آنها را غم غربت و نوستالژیا تعبیر و تفسیر کردهاند. غم جایی که نیست، گفته و رنج آنچه برگشتناپذیر است، خواندهاند.
غربت از دست دادن چیزی که در لحظه میآید و زمان تو را میگیرد، و برای هر کس متفاوت است. شتاب مردم مانند پیرزن منتظری میشود که خانهاش را جارو میکند، خودش را میآراید برای رسیدن و دیدن و یا وصال عمو نوروز تا لحظه موعود را دریابد و دریابند. اما به هنگام وعده، خواب پیرزن را میرباید و شلوغی و گذر زمان ما را در خودش غوطه ور میکند تا این نوروز هم بگذرد و باز حسرت بماند. پیرزنی که منتظر عمو نوروز است، مگر کجا و کی وی را دیده است؟ مگر غیر از این است که از گوش شنیده و مکرر گفتهاند گوش پیش از چشم عاشق میشود؟
خاطرات نوروز ما را قدم به قدم به چه چیز نزدیک میکند؟
به خودمان یا به دیگری که گاه عمو نوروز است. گاه طبیعت، رقص ماهی در تنگ بلور و اغواگری سبزه بر صحن سینی. قدر مسلم، نه به خودت است نه به دیگری. خودت که به دنبال دیگری رفته باشد و آنی که نشانی بر جای نگذاشته و دور شده باشد. هرچه پیشتر بروی دورتر میشود. گاه این خاطرات از هزار سال پیش میماند و همیشه جوان هستند چون حسرتشان جوان و تازه است.
وقتی عموی خدابیامرز تشخیص داد برای پسر ده ـ دوازده ساله، چه چیز خوب است و چه چیزی بد، قصههای «صمد بهرنگی» را تجویز کرد و گفت این کتابها نگهات میدارد و گل سرسبد هدیهاش «یک هلو هزار هلو» شد.
و تو ماهها در «۲۴ ساعت در خواب» ماندی و متوجه نشدی کی خوابی کی بیدار. از همان زمان برایت مرز آدمهای خوب و بد خطکشی میشود. و تو هرچه را میبینی نمیپسندی. فکر میکنی، عروسکها هم راز میشوند. با کلاغها دوست میشوی، با ماهیها همصحبت و هی دنبال «حضرت آه» میگردی.
کودک میمانی، زمان برای تو نمیگذرد، از کنار تو به سان باد میگذرد و یکباره میبینی به هر سن، هنوز کودکی هستی که بزرگ نشده و سالها به وقتی که موسم نوروز، مهمانتان مهربانترین و سختترین چهره عمرت میشود و تو در نقش ابرها سیر میکنی و خیره از رقص لیلی و مجنون، پرده اتاق چشم بر نمیداری به طعنه میگوید: عشق کدام دختر شاه پریونی این چنینات کرده که خبرت را ماهیها میآورند، قصهات را کلاغها در شهر جار میزنند؟
ها! عمو زمان را دریاب، نمیبینی سریعتر از این ابرها میگذرد. تارهای موی سپید و چینهای ماچین بر چهرهات هویدایی را جار میزنند و تو نمیگویی، یعنی تا زنده است به او نمیگویی؛ عمو «افسانه محبت بیچارهام کرد»
دیدگاه شما