کاشان نیوز ــ زهرا رسول زاده: صبح زود است و تعداد قابل توجهی زن منتظر حرکت اتوبوس هستیم. حرکت اتوبوسها قانون ثابتی ندارد. بالاخره راه میافتد. یادم نیست ایستگاه دوم یا سوم بود زنی سوار شده و کنارم مینشیند. میشناسمش از ۶ سال پیش. اما گویی خیلی خیلی پیرتر شده. آنوقتها همسایه مابود.
دختر بزرگش روی صندلی تکی به موازات ما نشست. چشمش را به خیابان دوخته بود. زن کاغذی را از کیفش درآورد. داشت آدرس روی آن را به سختی میخواند.
نگاهش کردم و سلام! تازه مرا شناخته بود. چادر رنگ و رو رفتهاش را روی سرش جابهچا و با انگشتش گوشهی خیس چشمانش را پاک کرد و با عجله ــ انگار دست و پایش را گم کرده باشد ــ احوالپرسی کرد. نگاهم روی پاکت دور میزد که پرسید؟ پزشکی قانونی کجاست؟ درست سوار شدم؟
به این بهانه سر حرف را باز کرد:
۴ سال پیش آمدند خواستگاری دخترم. پسره غریب بود. تازه سربازی هم نرفته بود. توی کوچهی مدرسه دخترم را دیده و سمج شده بود.
جدی نگرفته بودم، اما توی خواستگاری به آنها گفتم من جز این دختر که بزرگتر هست دو تا پسر دیگر هم دارم از آن خدا بیامرز. خیلی زرنگ باشم بتوانم خرج اینها را در بیاورم. (یادم آمد که خدمتکار یک تالار عروسی بود)
عقد که کردند نیش و کنایههایشان در مورد جهیزیه شروع شد. گفتم: نمیتوانم مثل رسم همشهریانم جهاز زیاد بدهم. آنها هم گفتن پسرمان از سربازی که برگردد جشن خواهیم گرفت.
۴ سال است که عقد بسته مانده. پسر نتوانست کار پیدا کند. حالا که با هزار زحمت و خون دل و وام توانستم جهاز آبرومندی برایش آماده کنم، پسر رفته توی بازی. میگوید دخترم را نمیخواهد. میخواهد طلاقش بدهد.
رفتیم دادگاه واسه مهریه. گفتند باید از پزشکی قانونی گواهی بیاورید. خدا عاقبت کا ر را به خیر کند. چشمان نگرانش اما چیز دیگری میگفت.
به ایستگاه رسیده بودیم پیاده شدند. با دخترش که چشمان قرمزش را از من پنهان میکرد، به آنطرف میدان رفت و من این طرف. سوز میآمد.
خندهی دختران دبیرستانی نزدیک مدرسهام پیادهرو را پر کرده بود… شاید به خوشبختی…
دیدگاه شما