محمود ساطع-روزگاری به وسعت هزارههای این سرزمین، از دورادور تاریخ تاکنون را که مینگریم، همواره زیست اندیشهورزان سرزمینمان با بیمهری توامان بوده است. از روزگار فردوسی تا روزگار ناصر خسرو. از خاقانی تا م. امید و احمد شاملو. از ابنسینا تا علامه فیض. و تا همین قرنهایی که گذشته است.
در سفرنامه ناصر خسرو میخوانیم که در شهری میماند تا پایافزارش را که پاره شده، بدوزد. هلهله و شلوغی به چشمش میآید. میپرسد: چه خبر است؟ پینهدوز میگوید: کسی از شاگردان ناصر خسرو را به دار میکشند. او کفش ندوخته از شهر فرار میکند.
خداوندگار زبان فارسی، فردوسی پاک زاد، با رنجی سیساله، شاهنامه، این جانِ جهانِ ایرانی را میسراید و اما گاهِ آن، از دارایی و توانایی، به مسکنت و فقر میرسد. مسعود سعد سلمان، خاقانی شروانی و بسیاری از دیگران به همین گونه، با فرهنگ و گفتمان مسلط جامعهی خویش کنار نیامده و سالهای بسیاری در انزوا و حبس و تبعید گذراندهاند. اگرچه بودهاند بسیار مداح شاعرانی نیز که روزگار خوششان را با صله و مقرری گره زدهاند. شاید به روشنی بتوان ناصر خسرو قبادیانی را در یک سو و عنصری و فرخی و یا عسجدی را در سوی دیگر، نمونههای تیپیکالی از این دو دیدگاه دانست. شاعرکی میگوید:
«سحر آمدم به کویات به شکار رفته بودی/ تو که سگ نبرده بودی، به چه کار رفته بودی.»
به وضوع خود را سگی فرض میکند در پیشگاه قدر قدرتی حاکم وقت. و دیگری ناصر خسرو است که چنین میسراید:
« من آنم که در پای خوکان نریزم/ مر این قیمتی دٌرِّ لفظِ دری را»
که حاکمانِ جور را خوکانی دانسته و گوهرین کلمات زبان پارسی را در پای ایشان نمیریزد.
از آن هزاره تا هزارهی کنونی، این وجه تقابلی در حوزهی ادبیات و فرهنگ ایران زمین به چشم میخورد. در واقع کمتر دوره و عصری دیده میشود که سلاطین و اعقاب و انصار ایشان، شنیدهها و نوشتههای متفاوتی از دیگران را تاب آورده باشند. در دورهی صفوی، صدها هزار شاعر و نویسنده به مرزهای شرقی ایران روی آوره، به سرزمین پرمدارای هند پناه میبرند. به زمان ما نزدیکتر، در دورهی استبداد صغیر و لابد بعدتر کبیر، فراوانی از نویسندگان، شاعران و روزنامه نگاران به آسیای صغیر و اروپا میگریزند. تا آبها از آسیاب بیفتد. تا سردار ملی، سالار ملی، کسی ظهور کند. این شکست در واقع در وجه آنی از آن آفرینندگان و خالقان عرصهی فرهنگ اما در وجه پایا و مانایش، از آن حاکمان زور و زر و تزویر بوده است. به تعبیر جاودانهی حافظ:
« صحبت حکام جور، ظلمت شب یلداست/ دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.»
اما تاسفبار آن بوده که فریشتگی را دوام و بقایی نبوده و روزگار ایران و ایرانی در بسیاری برههها، دوباره به نابرابری در عرصهی زیست انسانی منجر شده است.
این دوگانگی و این تقابل صرفا میان نویسندگان و حاکمان نبوده، بلکه میان عرصههای مختلف علمی نیز رخ نشان داده است. شمار فراوانی از عارفان و عالمان این سرزمین از سوی حاکمان و مهمتر از همه از سوی همکارانشان به کفر و الحاد و زندقه محکوم شده، جان شیرین خویش را نثار آگاه دانی و سِر دانیشان کردهاند. حسین منصور حلاج، دارآویز میشود. عینالقضات و دیگران، شمع آجین شده و فیلسوفان بسیاری مرتد دانسته شدهاند. این روایتهای تاریخی در دیرگاهِ تاریخ نمانده، بلکه تا روزگار معاصرانِ ما پاییده است. روایتی از بنیانگذار انقلاب اسلامی وجود دارد که در گاهی که در حوزه بوده، پسر خردش از کوزهی طلبهای آب میخورد و آن طلبه کوزه را میشکند. به جرم فلسفهخوانی پدر آن فرزند!
سوال اینجا شکل میبندد؛ چرا ما این چنینیم؟ در گسترهی نظام اجتماعیمان از این دست دادهها، کمیاب نبوده و نیست. چرا به جای درآمیزی و توانافزایی هم، به درآویزی و خواری هم رسیده ایم؟ به راستی چرا؟
بیان این خردهروایتهای متکثر الزاما به معنای پرتاب مسئلهای به گذشتهها نیست و یا صرفا نشاندادن چراغهای خاموش رابطه. در جای جای تاریخمان، نمونههای فراوانی از همزیستی و مدارای مردمان را نیز با هم شاهدیم. اما بیشتر، این خصومت و دشمنانگی است که گسترده تر، ذوقزننده تر و ماناتر به چشم میخورد.
شمار فراوانی از مصلحان، اندیشمندان و آگاهان عرصههای دانش انسانی ایرانزمین، سر در پی چرایی این مسئله برداشتهاند. آثاری همچون: « ما چگونه ما شدیم»، « جامعهشناسی خودمانی»، « جامعه شناسی نخبهکشی»، «در پیرامون خودمداری ایرانیان»،« مشروطهی ایرانی»، « سازگاری ایرانی» و بسیاری از صدها کتاب و رسالهی علمی، نقاط قوت و ضعف عنصر ایرانی را در عرصهی زیست اجتماعیشان به نقد کشیدهاند. اما آنچه به چشم می آید آیا چرخیدن در، بر همان پاشنهی همیشگی است؟
هر کدام از کتابهای یاد شده به انضممام آن هزارانی که نخواندهایم، عوامل متفاوتی از جغرافیای ایران، نظامهای سیاسی، همدستی مذهب و قدرت، بیسوادی عمومی و دهها دلیل دیگر را دلیلی بر ضعف و ناکارآمدی عنصر ایرانی دانستهاند. نگارنده این سطور نیز هم چون شما، شماری از این آثار گرانبها را خوانده و بسیاری فراوانتر را نخوانده است. آنچه در این کلمات و در این خطوط جویایش بوده، پیجویی این پرسش و بیان دغدغهای بوده که گاهگاهی همراهیاش میکرده است. اینکه به راستی چرا ما این چنینیم؟ آمیخته با خودمداری، خودرایی، پذیرنده و خواهندهی گفت و فرهنگ مسلط، دور از چند صدایی و آویزنده با هم و نه در آمیزنده. و یادمان باشد، هر کدام از ما در شکلگیری آنچه شدهایم، سهمی داریم. مشق جمهوریت از تعامل و درآمیزی خودمان با خودمان آغاز میشود.
عادتم نیست بر تلخکامی کلمات پایانی، نقطهی پایانی را بگذارم. پیامبر خاتم، جایی میگوید: «اللهم ارنی الاشیاء کما هی.» خداوندگارا حقیقت اشیاء را بر من بنما. بازخوانی دوباره و چندباره خودمان، تماشای قامت ساز و ناسازمان از دریچهی چشمهای خودی و ناخودی، از دریچهی اندیشمندان و دگر اندیشانمان، ممکن است ما را به برابری و عدالت انسانی نزدیکتر کند. خواندن مبانی انسانشناسی، احترام به آفرینندگان و خلاقان عرصههای علمی و هنری، پذیرفت به آفرینی در قراردادهای اجتماعی و بسیاری از این دست، ممکن است مای من، مای ما را به جمهوریت و برابری انسانی نزدیک کند. با همآمیری، با رنگارنگی صدا و متن، با حضور فردیت متشخص انسانیمان، با هم ما شویم.
سلام معلم عزیزم دلم برای کلاسهای شیرینت تنگ شده هرکجاباشم آرزویم همه سرسبزی توست باغت آباد