کاشان نیوز ــ امیرحسین ایزدپناه: سهشنبه هفته جاری، بعد از کلی رتق و فتق امور یومیه، عزم سینماتوگراف کرده بودم برای تماشای فیلم «۵۰ کیلو آلبالو»؛ سانس ساعت ۲۰:۳۰ . میگن فیلم، چندان هم تماشایی نیست ولی «مانی حقیقی» است دیگر، خودش و فیلماشو دوست دارم.
میدونستم که فیلم، مایههای طنز داره و مردم عزیز روزگار ما هم گویا قصد دارند فشار مشکلات زندگیشان را در سالنهای سینما و با تماشای فیلمهای کمدی بکاهانانند! (کاهش دهند!) و از طرفی دیگر روزهای سهشنبه، بلیط سینمای کاشان، نیم بها، (ببخشید سه پنجم بها!) هست، و مردم عزیز روزگار ما هم که غرق در مشکلات ریز و درشت اقتصادی هستند، همین «دو پنجم بها» کاهش را هم غنیمت میدانند و بنابراین علاقهشان به سینما در سهشنبهها بیشتر میشه! (نگارنده صادقانه اعتراف میکنه که خودش هم در هر دو مورد فوق، جزئی از همین مردم عزیز روزگار ما محسوب میشه!).
زباندرازی و قلمپردازی را کِش ندهم! حدود ساعت ۲۰:۱۰ جلو سینما بودم تا به خیال خودم زودتر بلیط بگیرم؛ ولی مردم عزیز روزگار ما حالیام کردن که زهی خیال باطل!
به هر روی، در آن حال با صحنههای شگفتانگیزی مواجه شدم! در جلو سوراخ (ببخشید دریچه) فروش بلیط، تودهی نسبتاً عظیمی از مردم عزیز روزگار ما، فشار میدادند به هم کتف و کول و کمر و دست و پا و سر و کلهشان را! و قاطی پاتی توی هم میلولیدند! و هر از چند دقیقهای یکبار، یکیشون با خوشحالی و بلیط به دست، مسیر صعبالعبور رفته را باز میگشت و چنان خوشحال بود که ارشمیدس بعد از کشف تاریخیاش در حمام!
البته باید در پرانتز عرض کنم که نگارنده از همین تریبون به برادران عزیز دلواپس و ایضاً برادران عزیز گشت نامحسوس اطمینان میدهد که آن جماعت لولنده از جماعت نرینه بودند و مادینههای محترم در گوشه پیادهرو کنج عزلت گزیده! و با هیجان خاصی در حال تماشای این صحنههای بهتانگیز بودند! بنابراین نگارنده تقاضای عاجل دارد که خدای نکرده زبانم لال دوباره فیلتان یاد هندوستان نیفتد! مردم عزیز روزگار ما متعهد هستند و مَحرم و نامحرم سرشون میشه! پرانتز بسته! از موضوع هیجانانگیز اصلی دور نشویم!
نگارنده اساساً اهل لولیدن نیست! بنابراین عقبنشینی تاکتیکی اختیار کرده تا بلکه با گذشت زمان، حضور خلوت انس فراهم شود ولی باز هم زهی خیال باطل! علیهذا، در پی آن عقبنشینی تاکتیکی:
اوّل که پی نرفتن به سینما را به تن ِ مبارکم مالیدم،
و دوم هم که در آن دور مور ها، هی آن صحنهها را تماشا کردم و هی فکر کردم، هی تماشا کردم و هی فکر کردم،
و سوم هم که برای اوّلین و آخرینبار افسوس خوردم که چرا موبایلم از اون خوبا نیست که بتونم از این رقابت فرهنگی مهیج عکس و فیلم بگیرم!(چون که سوژههای نابی مثل پاره شدن پیراهن یا روی کول گرفتن یکی دیگری را، به چشم خود دیدم که اگر کسی برایم تعریف میکرد هرگز باور نمیکردم)،
و چهارم هم که تداعی شد برایم برخی موارد مشابه؛ فیالمثل رقابت مهیج برای گرفتن گوشت لوبیا(ب!) در برخی از زمانها و مکانها؛ یا رقابت نفسگیری دیگر برای بوسیدن برخی فلزات!(که چون میدونم ممیزچیهای کاشان نیوز آن را قیچی میکنند توضیحی دیگر نمیدهم!).یکبار هم چنین لولیدنی را چند سال قبل و برای گرفتن سبد کالا دیده بودم! همچنین سالها پیش و در عنفوان جوانی، در تهیه بلیط بازی دربی در ورزشگاهی که اسمش آزادی است، چنین تجربهای را همراه با دیگر مردم عزیز روزگار ما، داشته م. نگارنده اگر فکر کند حتما موارد خیلی بیشتر و آشناتری هم به ذهنش میرسد ولی فعلاً حوصله ندارد در این باره بیش از این فکر کند!
و پنجم هم برایم سؤال ایجاد شد که چرا؟ واقعا چرا!؟ نه، واقعا چرا!؟
و ششم هم که در ذهن منحرف خودم هی تصور میکردم که آیا سینماهای فاسد بلاد غرب و مردم کافر آنها، هم برای تماشای یک فیلم پرفروش، اینطور لولیدن را تجربه میکنند یا به خاطر اینکه امکان خرید بلیط اینترنتی را دارند و یا اینکه چون با مقولاتی مثل «صف» ، «برنامهریزی» ، «احترام» ، «آداب اجتماعی» ، «کرامت انسانی» آشنا هستند، از نعمت این هیجانات محرومند!؟ و باز هم در پرانتز عرض کنم که شاید به خاطر همین محروم بودن از هیجانات است که افسردگی گرفتهاند و آمار کارهای بد بد در آن بلاد خیلی زیاد است. (منبع: تلویزیون خودمون). بازهم پرانتز بسته.
القصه؛ نگارنده، که این بار، خلاف آمد عادتش، تک و تنها، عزم سینماتوگراف کرده بود، دست از پا درازتر برگشت و خیلی زود به خلوت خانه و خانه خلوتش رسید و در عوض توفیق آن را یافت که دقایقی بعد از شروع اخبار فخیمهی «بیست و سی» ، به تماشای آن بنشیند تا مثل بقیه مردم عزیز روزگار ما، از افاضات این «دانشگاه عمومی»، تلمّذ کند!
خیلی خوب بود جناب ایزد پناه عزیز هم طنزش خوب بود هم به فکر واداشتنش
خیلی باحال بود منم این رو سه شنبه دو هفته پیش برای فیلم ابد تجربه کردم آخرش تصمیم گرفتم بلیط بادیگارد رو بخرم ولی با مسئولین صحبت کردم رفتم فیلم ابد رو دیدم