کاشان نيوز- امیرعباس مهندس: اهل شعار نیستم همواره هم سعی میکنم از تملق و چاپلوسی فرار کنم.
حالا هم نمیگویم هر روز روز معلم است و فلان وبهمان. اما به خدا قسم محال است بعضی از معلمها، دبیران و اساتید گرامی و محترم از یادم بروند و هر روز نه، ولی هر ماه و یا هفتهای نیست که با یادآوری نام و رفتارشان روحم طراوت پیدا نکند.
مثل همین امروز وقتی شنیدم آقای محمد علی صیادی دبیر معاون و مدیر مدرسه راهنمایی عارف کسالتی دارند دلم مثل ابر سیاه زمستان گرفت و دعا کردم این بزرگ مرد دریادل سلامت باشند. خاطرات من با معلمهایم بیشتر برمیگردد به همراهی ایشان، تعاملی که نشان از بزرگمنشی، سعه صدر، روح وسیع و دل دریایی آنها داشت و دارد. مثل حسین تقیزاده و اصغر قرآنینیا از اساتید فنی هنرستان نراقی، مثل احمد جزایری و رحیمزاده دبیران تاریخ، مثل صفارینژاد، مثل شادروان مرتضا حکیمی که تا آسمان هفتم ماه بود، آرزویم همیشه دیدن او بود در راه مدرسه در صف نانوایی در پیاده روی درب عطا… بعد از نبودنش یاد گرفتم کمتر آرزو داشته باشم که روزگار و زمانه دشمن بیمروت آرزو هستند. البته نام و خاطرهی بزرگوارانی به علت شرایط و حجم و فضای صفحه حذف شدهاند.
روشنترین خاطرهام که باید ترسم را کنار بگذارم و عنوان کنم از مدرسه ابتدایی است. کلاس چهارم با معلمی، فرشتهای به نام خانم فاطمه جهرمی که امید دارم سلامت و پاینده باشند، در موضوع انشای آینده میخواهید چهکاره شوید؟
نوشته بودم میخواهم چوپان شوم.
همین کافی بود که همه چیز به مدت یکهفته شعلهور باشد. انشا به اداره آموزش و پرورش رفت و گفتند موضوع در اداره کل و نمیدانم کجا و کجا مطرح شده و خبرش به خانه و خانواده رسید. آتش بود که با هر بار تکرار و زنده شدن موضوع شعلهورتر میشد.
بیشتر ترسم از حضرت آقا بزرگ(مرحوم سید مرتضا جلالزاده) اولین وکیل دادگستری کاشان و اطراف بود که یک شهر از هیبت، صولت، جذبه و نگاههای سنگیناش واهمه میبردند. اما آقا بزرگ فقط خندید و من قشنگترین خندهی عمرش را دیدم.
فردایش که دیر به مدرسه رسیدم مهرزاد غفاری مدیر دبستان گروه فرهنگی ایمان با خط کش تعلیمیاش بالای ایوان ایستاده بود و من در حیاط به سمت کلاس که میرفتم فریادش بلند شد کجایی دیر کردهای؟ چوپانها سحرخیزترین آدمها هستند. میخواهی چوپان شوی؟ تو بی عرضه اگر چوپان هم شوی همه گوسفندانت را گرگ خواهد خورد. آنموقع وقتی میرفت علت خنده و تکان تکان شانههایش را متوجه نشدم.
عزیز دیگری که چهرهی مهربان و صمیمتش از ذهنم نمیرود خانم اجتهد معلم کلاس اول ابتداییام است، وای که این خانم چقدر مادرانه رفتار میکردند، معلم مثل خانم حمصی معلم، بلندبالا مهربان، همراه با شاگردانش.
این اشراف و همدلی را سالها بعد در نحوه برخورد خانم فریبا گلابچیان معلم، ناظم، هنرمند ومدیر دبیرستانهای دخترانه دیدم آنهم هنگامی که به واسطهی اجرای چند برنامهی هنری تعامل ایشان با شاگردانش مثال زدنی بود و بعد بسیار شنیدم.
دریادل دیگری که سر کلاس بر همه چیز احاطه داشت و مهربانی و بزرگواریاش هنوز هنگام گذر از بازار مسگرها برایم تازه میشود رضا منوچهریان دبیر تاریخ است.
همیشه شنبهها به قول مرحوم فرهاد روز بدی بوده و هست اما شنبه و یکشنبههایی که با همراه بزرگ، جنتلمن عزیز معلم و استاد، مرد و مراد مرحوم سید حسن ناظم رضوی کلاس داشتیم با همه شنبهها فرق داشت.
آرامش و نیروی مثبتی که با ورودش به کلاس میریخت تعریف نشدنی است. خاطرهام از آن بزرگ سفر کرده متفاوت است.
شنبهای در کلاس سرم که پایین بود پرهیبش را بالای سرم حس کردم کتاب میخواندم آرام با اشاره دست و چشم و لب پرسید چه میخوانی؟
و من جلد کتاب را نشانش دادم و او آرامتر گفت حالا و اینجا سه قطره خون؟
رفت.
فردایش باز آمد و هر هفته همین بود و هر کتاب باید به هفته نرسیده تمام شود که میشد. انتری که لوطیاش مرده بود، بوف کور، سگ ولگرد، تهران مخوف، سنگ صبور صادق چوبک. مادر ماکسیم گورکی را که دید گفت تند نرو. اسبی که چهارنعل بره زود زمین میخوره. به درسات هم برس.
روحش شاد. نیست نتیجهی پیشگوییاش را ببیند چه سان روزگار روی سینهام نشسته و رحم نمیکند بلند شود.
برای یکبار در عمرم و در چند هفته شیمی را متوجه شدم آنهم جلساتی بود که کوه وقار و متانت، بمب انرژی مثبت، جنتلمن بزرگوار استاد عباس صابری سر کلاس میآمد، افسوس که رفت و به جایش… بگذریم.
هنوز بعداز سالها از اتفاقی شرمندگیای را با خود حمل میکنم. من به تمامی از یادآوری نام و خاطرهی بزرگواری خجالت میکشم که به عینه تجسم مهربانی بود.
موسم اردیبهشت و کلاس استادی که آی مرد بود آی بزرگ بود و آی هرچه از خوبیاش بگویم کم گفتهام. حالا هم که گاهی همکلاسیهای قدیم را میبینم تعریف از خوبیها که میشود عیناله کدخدایی آرانی پای ثابت تعریفها هستند.
بعدازظهر روزی سرم روی میز خوابم برده بود. پایان کلاس متوجه شدم جناب کدخدایی صدایم کرده برای جواب که گفته بودند خواب است ایشان گفته بیدارش نکنید. برای عذرخواهی که رفتم گفتند یادم نیست گفتم چنان بوده و ایشان تظاهر به فراموشی و در نهایت گفتند اگر بوده منبعد سعی بیشتر کن. چنین بود که دیگر خواب و کسالت از شرم، خجالت میکشید دورم پیدا شود. آخر مردانگی تا کجا میتواند باشد که نخواهی شاگردی احیانن احیانن غرورش … .
همین حالا که این نوشته روبه پایان است نمیتوانم از مردانگی، بزرگی، خوبی و دریادلی عزیزانی همچون مرحوم عباس عرشی با آن صدای آرامش که بیشتر با نگاه حرف میزد، نصرت خامهای دبیر ریاضیات، شادروان اکبر کریمی قهرودی، شادروان حسین عارف که تا میشد از تنگنظران و جفاپیشهگان روزگار ستم دید و سکته کرد – که بماند برای وقتی دیگر- یادی نداشته باشم. و دیگری با آن بلند بالایی و بلند مرتبهای، خوشتیپ و خوشاخلاق با چشمهای درشت و مهربانی بیتعریفش که عینهو فرشتهی آسمانی بود یادم برود، مرحوم عبدالحسین اسلامی دبیر ریاضیات اسطورهی فهم و مردمداری، روحش و روحشان شاد.
اما روزی عزیزی از من پرسشی کرد که اگر بخواهی از اطرافیانت چهره مهربانی همچون مسیح معرفی کنی چه کسی را نام خواهی برد. بعد از حضرت مادر و مقام پدر بی هیچ درنگی نام استاد سید ناصر سرافرازی را آوردم و دیگری که به والله به والله خیلی دلتنگش هستم و شبهایی که دلتنگی به مرز خفگیام میرساند میروم گلزار شهدا اندکی با هم اختلاط میکنیم دستهایش را میگیرم میبوسم خاک چهرهاش را با گلاب میشویم و در نگاه مهربانش خودم را شستشو میدهم شهید سید حسین اعتمادالحسینی است. که به خدا قسم ماه فرشتهای بود روی زمین.
حالا هم فقط میخواهم پیشگوی بزرگ خانم مهرزاد غفاری زنده شود و ببیند من بیعرضه گوسفند که هیچ، خودم را هم نتوانستم نگه دارم و همانگونه که حسن ناظم رضوی میگفت بدجوری به یغما رفتم.
دیدگاه شما