کاشان نيوز- امیرعباس مهندس:
آقا مرتضا!
اینگونه نمیشود، هوا هنوز بهار است اما من تب کردهام. میسوزم و خستهام، خستهام و خراب، به چکنم چکنم افتادهام. میلرزم و خمارم. خمار هرچه فکرش را بکنی.
خمار یک لیوان چای، یا فرض کن یک نخ سیگار زر، یا کارخانهای از بهمن سوئیسی.
فکر کن خمار شعری از جناب شاملو هستم
( منم آری منم
که از اینگونه تلخ میگریم
که اینک زایش من
از پس دردی چهل ساله
در نگرانی این نیمروز تفته
در دامان تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است)
یا ترانهی یاد از آن روزی که بودی…داریوش رفیعی. یا فرهاد یا فریدون فروغی که چقدر من و تو و فریدون با هم میخواندیم:
دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدهام حرفی واسه گفتن نداره
چشای همیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره
وقتهایی که فریدون نبود در دشت صدا را تا آنجا رها میکردیم که کوه جواب میداد:
بذار من تنها باشم میخوام که تنها بمیرم…
نه آقا مرتضا اینگونه نمیشود که من بیخیال هرچی میشوم باز خستهام، سرم باد کرده و بزرگ شده، بزرگتر از تیمچه امینالدوله، بزرگتر از تمام باغ فین، میخواهم سرم را بگذارم روی شانه بادگیرهای خانهی بروجردیها و بغضی هزار ساله را گریه کنم.
مرتضا خان!
بیشتر از آنچه فکرش را بکنی خرابم کردهای. دیگر نه قدم زدن در کوچه باغهای فین حالم را خوب میکند نه نشستن و هی رصد کردن چیزی که نیست در دره پریان. یا هی ذکر گرفتن در زیارت خنب، یا مدیتیشن و ذن در شاهزاده ابراهیم.
آقا مرتضا خودت میگفتی آدمی که فرو بریزد، خراب شود مثل همین نقشهای روی دیوارهاست هرچه مرمت کنی هرچه رنگ و لعاب بزنی هر چه تعمیر شود نقش اولی چیز دیگری است. و چقدر غصه میخوردی که چه نقشهایی بر دیوارها بوده که عامدانه حذف و پاک شده یا تغییر یافته. دلت به حال فرشتههایی میسوخت که صد سال یا بیشتر با یک لباس بودهاند و حالا لباسهای عاریتی برتنشان زار میزتد. میگفتی قند یک فریب است برای فراموش کردن چایی که تلخ شده.
مرتضا خان! اینگونه درست نیست سرت را پایین بیاندازی و بروی. دیوارهای شهر منتظر دست تو هستند تا جان بگیرند ای بیجان شدهی خاموش. یادم هست وقتی گفتم چرا اینهمه سکوت و خاموشی؟ نگاه کردی نگاه کردی و نهایت گفتی برای کسی که بخواهد بشنود نگاه کافیست و برای آنکه قصد شنیدن ندارد هزار کتاب حرف بیهوده است. یادم هست در بهار دشتهای صفیآباد، باران بیشتر از حجم و توان زمین و سبزه و درخت باریده بود وباز خسته نمیشد. من و تو هم خیستر از تعریف شده بودیم. انگار زمین نمیخواست قدم برداریم خودش را به پاهای ما گره زده بود و امکان قدم نبود. تمام فکر من به سرما نخوردن تو بود و تو، فکرت به دیر نرسیدن من. حالا تو انگار رسیدهای خیلی زود هم رسیدهای و من ماندهام هنوز ماندهام مثل همین دیشب در دشتهای اطراف باریدم و بهانه دیر رسیدنم باران بهاری شد. گفته بودم همیشه بهانهای هست برای نرسیدن و تو گفتی همهی چشماندازها خاطره میشود و من گفتم مرده شور خاطرهای را ببرد که… بگذریم.
آقا مرتضا! یادت هست در چاله قره، بعد از اندازه گرفتن گرمای رنگ زرد گندمزار روستا و میزان گرما و تابش آفتاب و مقایسهی آن با تابلوهای ونگوگ حرف رفت به الیناسیون در فیلم اوکی مستر یا سیندرلای کیمیاوی. که داده بودند تمام پشتبام خانههای روستا چاله قره را رنگ زده بودند تا نمادی بشود از همان رنگباختگی فرهنگی. حرف و تحلیل رفت به اینکه همیشه پول مقابل شرافت قرار داشته. وقتی پول یک طرف قضیه قرار میگیرد همه چیز رنگ میبازد از درخشش رنگهای ونگوگ و روانی خطهای بهزاد گرفته تا دوستی و برادری، تا… حتااخلاق و انسانیت. و وای به حال پیرمرد فیلم کیمیاوی و وای به حال حمید یا علی عابدینی در فیلم هامون، یک یک شخصیتهای صادق خان هدایت یا استاد ماکان رمان چشمهایش بزرگ علوی، یا گلمحمد کلیدر دولتآبادی… و در راه بازگشت از شخصیتهایی که آزادگی و شرافت را به پول نفروختند یکی من مثال میآوردم با علت و تحلیل یکی تو. سر خیابان بودیم که گفتم یکی هم برادرت شهید علیرضا شبانی و تو باز مات شدی، نگاهت رفت به دورها. از همان نگاههایی که ساعتها به یک سنگ میکردیم تا کداممان حرفش را زودتر متوجه شویم. از همان نگاه و دیدنهایی که تصاویر تابلو پلگوگن و سزان را به حرف میآوردیم.
مرتضا جان! اینگونه نمیشود یعنی من نمیتوانم باور کنم. با چشم بسته از سر کوچه میگذرم، نمیخواهم باور کنم که نیستی. عکست بدجوری حرف میزند حرفهایی که یک عمر نزده. اما وقتی مقابل خدا ایستادی هیچ نگو. فقط نگاهش بکن. همین. نگاهش بکن. خدا اگر خدایی که میگویند باشد بیشتر از هزار حرف از نگاهت خواهد شنید.
مرتضا جان قربانت هوای اطلسی و شببوها را داشته باش تا… .
دیدگاه شما