کاشان نیوز-محمد ثابت ایمان: اگر بال هم پروازی شعر و عرفان از آغاز جنگ زهد و عشق را با هم بپذیریم، موضوع از دو منظر قابل تامل است. اول آنجا که تنها در قاب محتوا و معنا در شعر شاعر به ظهور می رسد و هیچ ربطی به نتیجه ی سلوک او ندارد. دوم جایی که سالک شاعر، کیفیت سیر خویش را بر روی واژه به واژه ی راه پهن می کند. همان مرکب واژه، رنگ و نت. در این صورت آنچه بر او می گذرد را از ابتدا تا انتها، منطبق با مکتب عشق ایرانی روش شناختی عطار با او خواهیم بود.
هفت منزل یا مقام؛ طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فناء فی لله …
واژه در سیر به مانند ؛ دستم بگرفت و پا به پا برد … برای سالک شاعر عمل خواهد کرد.
حافظ مدعی چنین سیری است.
طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر
کاین طفل یک شب ره صد ساله می رود
هر چه روح سالک بالاتر رود، پیچیدگی تخیل، رمز و زبان در کلام او مشهودتر است. این مهم در نت و رنگ هم از همین قاعده پیروی می کند. پس بدیهی است که سیر تکاملی منازل نخستین راه، در نسبت با منازل انتهایی از دید برخی ظاهر بینان، دچار اضطراب یا مغلطه ی سبکی هم باشد. چرا؟ چون به همان اندازه که شاعر سالک در سیر سلوک مبتدی می باشد، در تخیل و … نیز هم! سپهری دو مرکب دارد؛ واژه و رنگ. اما سوار واژه بر استمرار سلوک خویش خواهد رفت.
از مرگ رنگ تا ما هیچ ما نگاه، او تک سوار عالم تنهایی سلوک خویش است.
من الظلمات الی النور او، در مرگ رنگ به ترکیب قیر شب می رسد تا سه منزل نخستین را با سمبل؛ مرغ (جان) در عبور از انانیت های سه گانه از مرغ پنهان و معمای مرگ رنگ به مرغ مهتاب زندگی خواب ها و مرغ روشن آوار آفتاب برساند.
به شرق اندوه با تردید نیش و نوش راه در نماد جمعیت متناقضان(زنبور) سلام می دهد:
چه گذشت؟ زنبوری پر زد …
در صدای پای آب، به اعتراف کثرت در وحدت می نشیند:
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر!
در اسفار اربعه آمده که سالک از مقام وحدت (توحید)دوباره به کثرت باز خواهد گشت.
من الحق الی الخلق…
در انتهای صدای پای آب خواهد گفت:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.
یعنی باید پی آواز حقیقت بدود.
به حیرت مسافر سلام می گوید؛
آن هم در تنهایی با آن همه و در اقرار به وجود فاصله.(فاصله از ذات).
و فکر کن که چه تنهاست// اگر که ماهی کوچک، دچار آبی بیکران دریا بود// …
همیشه فاصله ای هست// دچار باید بود// دچار یعنی عاشق!
اکنون به مقام رسالت در ادامه ی امر نبی مطلق نزدیک شده. پس با تلمیح به موسی و داستان کوه طور، تقدیر اکنون خویش را از راه به دست واژگان می سپارد. گویی در بلندای راز، آن سوی تماشاگه حادثه، بین او و هو گفتگویی رخ داده که واژه به باب پذیرش تفعیل از داستان کلم الله موسی، صحبت طور دیگری می کند:
به دوش من بگذار ای سرود صبح وداها
تمام وزن طراوت را
که من دجار گرمی گفتارم
به این مسافر تنها
که از سیاحت اطراف طور می آید
و از حرارت تکلیم در تب و تاب است.
نبوت در مقام تعریف باید مسیر من الحق الی الخلق خویش را به مرتبه و مقام فی الخلق بالحق عروج دهد. دولت عشق از آن سرمدان خویش است. در غیر این :
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد، سکندری داند
اکنون او در مقام رسالت خویش به مردم باز می گردد. در حجم سبز. سخن از جهان بینندگی جام هستی می کند. آنجا که به قول فردوسی تا نبینی نباید به سخن لب بگشایی.
خرد گر سخن بر گزیند همی
همان را کزیند که ببیند همی
اما با کدام مردم و با کدام بینش،
پس بر طریق اسلاف خویش می گوید؛
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام …
چه او دیگر نمی خواهد در مقام محو، مخاطب تنهای رودهای جهان باشد.
و رودهای جهان
رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من !
اما گرفتار بینش نداشته ی مردمانش می شود.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد// بینش همشهریان افسوس!
با این همه از پس آن گرمی گفتار به سراغ مردمانش می رود:
من به آنان گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشائید به رفتار شما می تابد .
اگر؛ در بگشائید!
اما او نیز در این رسالت دیوانه خطاب می شود به عادت نبی مطلق در ترسیم تکرار ؛
انک لمجنون …
برگی از بالای سرم چیدم
گفتم آیتی بهتر از این می خواهید
می شنیدم که به هم می گویند :
سحر می داند، سحر !
مثل تاریخ پیش از این مردمان در نسبت با رسولانشان ؛
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر آنکار بدوش آوردند …
در چنین حالتی لحن واژه رنگ تصرف به خویش می گیرد و او از مرتبه ای والاتر، سوار بر مرکب توحید افعالی به بادهای جهان فرمان نزول می دهد؛
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
دیدگاه شما