کاشان نیوز– سعید غلامیان: در جان من زخمهایی خلیده که ناگفتنی است، میجوشد و میخراشد درونم را.
صدایی از اعماق دور دوران کودکی و عمق وجدان مرا به این وادی خوفناک کشانده است و تنها و بیپناه رها کرده است.
در خلوت خودم میگردم تا پیدایش کنم و از او بخواهم؛ یا راه برون شویی فرا راهم قرار دهد یا راهحلی!… اما پیدایش نمیکنم. انگار او در کودکی من مانده و من بزرگشدهام!
کودکی دورانی شگفت و جادویی است، کودک گمان میکند وقتی بزرگ شد، دکتر شد، وکیل شد، خبرنگار شد… خواهد توانست دنیا را تغییر دهد. درست هم فکر میکند. در عالم بیپیرایه و مملو از صداقتی که یک کودک دارد معیارهای درست، درست کار میکنند.
اما او از عالم سیاست، از دغلکاریها و سیاهبازیها خبری ندارد. همه را همچون خود صادق و نیکاندیش میبیند.
وقتی بزرگ شد، وقتی کسب تجربه کرد، وقتی با آدمهای مختلفی دمخور شد اگر وارد بازیهای بزرگترها شد… به یک بهانه دل میبندد و خود را مبری میکند از مسئولیت و راحت…وجدانش را قانع میکند .
اما اگر وجدانش را از دست نداد و نخواست به بهانههای مرسوم وجدانش را خاموش کند، نخواست همرنگ این جماعت شود میداند که باید مبارزه کند اما این مبارزه بهایی و قیمتی گزاف دارد و تا پای جان هم … .
یا میتواند سکوت کند اما سکوت… از درونش زخمی سر باز میکند که جانش را خراش میدهد و درمانی هم برایش نیست اندکاندک درونش را پر از زخمهای کاری میشود، یا میمیرد یا خودش را میکشد.
تنها کسی از این مهلکه ظاهری جان به درمیبرد که وجدانش را خاموش کند!
سخنی نگوید جز به خوشآمد ارباب قدرت!
شریعتی اصطلاحی را بکار برده است که این سخنان را «حرفهایی برای نگفتن» نامیده است. این نامی است که هرکسی مختص خود میافریند، تنها عده معدودی این شجاعت را دارند که با صراحت اعتراف کنند که وجدانشان را خاموش کردهاند!
و امروز در روز خبرنگار وقتی اعمال خودم را محاسبه میکردم از خودم بیش از پیش ناامید شدم! چراکه بیش از آنکه نوشته و گفتهام را به وادی فراموشی و سکوت روانه کردهام. چراکه بیمناک بسیاری چیزها بودهام که شجاعت از دست دادن آنها را نداشتهام.
همانطور که روز خبرنگار را به تشکر و قدردانی از پیامهای تبریک و تماسهای دوستانه اختصاص دادهام بین هر پیام به این اندیشیدهام که چقدر دنیای بدون خودکامگی، شخص محوری و بدون انحصارطلبی زیبا بود. جا برای همه بود، هرکس به اندازه فهمش میتوانست از دنیایی که خداوند به ما عطا کرده بهره ببرد.
هرکس میتوانست هر طور میخواهد فکر کند و به اندیشهاش پروبال بدهد.
هرکسی میتوانست هرچه میخواهد بگوید و نتیجه را به قبول یا رد شنونده واگذار کند!
جنگ، خشونت، نابرابری، گرسنگی و بیماری و در یککلام تمامی رنج بشریت نتیجه تمامیتخواهی کسانی است که از اندازه خود پا را فراتر نهادهاند.
تبریکها و مهربانیهای دوستان در روز خبرنگار هم نمیتواند این آلام را درمان یا حتی کاهش دهد.
در سرم صدایی از دورترها میپیچد، دکلمه شعری از مهدی اخوان ثالث: « خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم!»
موجها خوابیدهاند، آرام و رام،
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمههای شعلهور خشکیدهاند،
آبها از آسیا افتاده است.
در مزار آباد شهر بی تپش
وای ِ جغدی هم نمیآید به گوش.
دردمندان بی خروش و بی فغان.
خشمناکان بی فغان و بی خروش.
آهها در سینهها گمکرده راه،
مرغکان سرشان به زیر بالها.
در سکوت جاودان مدفونشدست
هر چه غوغا بود و قیلوقالها.
آبها از آسیا افتاده است،
دارها برچیده، خونها شستهاند.
جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
خشکبنهای پلیدی رستهاند.
مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونهگون رسوا شده ست.
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسهٔ پست گداییها شده ست.
خانه خالی بود و خوان بیآب و نان،
و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود.
این شب است، آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست.
گاه میگویم فغانی برکشم،
باز میبینم صدایم کوته ست.
باز میبینم که پشت میلهها
مادرم استاده، با چشمان تر.
نالهاش گمگشته در فریادها،
گویدم گویی که: من لالم، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامهای،
دست دیگر را بسان نامهای.
گویدم بنویس و راحت شو به رمز،
تو عجب دیوانه و خودکامهای
من سری بالا زنم، چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر،
هر چه از آن گوید، این بیند جواب.
گوید آخر … پیرهاتان نیز … هم…
گویمش اما جوانان ماندهاند
گویدم اینها دروغاند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خواندهاند
گوید اما خواهرت، طفلت، زنت…؟
من نهم دندان غفلت بر جگر،
چشم هم اینجا دم از کوری زند،
گوش کز حرف نخستین بود کر.
گاه رفتن گویدم_ نومیدوار
و آخرین حرفش که: این جهل است و لج،
قلعهها شد فتح، سقف آمد فرود…
و آخرین حرفم ستون است و فرج.
میشود چشمش پر از اشک و به خویش
میدهد امّید دیدار مرا.
من به اشکش خیره از اینسوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا.
آبها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و خوان اینوآن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آبها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم:
بازهم مست و تهیدست آمدی؟
آنکه در خونش طلا بود و شرف
شانهای بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد.
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم.
آبها از آسیا افتاده، لیک
باز ما با موج و توفان ماندهایم.
هر که آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بینصیب.
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
بازمیگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوهای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
دیدگاه شما