کاشان نیوز- عباس شافعی: بسیاری از کسانی که چهل روز قبل پیکر مرحوم حاج محمود صدقگو، این پیرمرد روشن ضمیر و نیک منش را تا مزار دشت افروز همراهی کردند؛ همچون من حداقل یکبار سرشان زیر تیغ سلمانی او رفته است . سال اول دبیرستان بودم که برای اولین بار گذارم به سلمانی صدقگو کنار حمام افضل خیابان میدان سنگ – که بعد ها به نام رضا عباسی نامگذاری شد – افتاد آن روزها سالهای اولیه دهه ۶۰ و در اوج جنگ عراق با ایران بود و کاشان مثل همه شهرهای کشور در تب و تاب جبهه و اعزام نیرو و جنگ بود و مثل امروز جوانها خیلی به فکر آرایش و پیرایش نبودند، چند آرایشگاه معتبر و معروف در کاشان فعال بودند که از آن جمله آرایشگاه صدقگو بود. بیشتر مشتری های این آرایشگاه کسبه بازار و تجار بودند که معروفترین آنها مرحوم ارباب حسن تفضلی و مرحوم اصفهانیان و…بودند.
حاج محمود کاسبی مردمدار، خوش خلق، گشاده روی، فرهنگ دوست و اهل مطایبه و مزاح بود. فرقی نمی کرد دفعه اولی باشد که گذارت به این سلمانی افتاده یا مشتری چندین ساله آن باشی ، وقتی روی صندلی آرایشگاه می نشستی با شیوه ای خاص که سبک ارتباطی مختص حاج محمود بود سر صحبت را با مشتری باز می کرد و در اندک زمانی چنان با او صمیمی می شدی که گویی سالهاست رفیق گرمابه و گلستان او بوده ای؛ آرایشگاه صدقگو با بسیاری از آرایشگاه های شهر متفاوت بود حاج محمود می گفت :«بسیاری وقت ها آریشگاه بهانه ای است برای شنیدن درد دل مردم و بعضی وقت ها رتق و فتق امور آنها …»
می گفت :« وقتی داشتم سر ارباب تفضلی را اصلاح می کردم آرام به شکلی که دیگران متوجه نشوند از مشکلات کارگرانی که به من مراجعه کرده بودند درِ گوش ارباب می گفتم از برخی مسائلی که برای کارخانه تهدید بود می گفتم و… خیلی از مشکلات روی همین صندلی سلمانی حل می شد…»
روزهای خفقان و سرکوب انقلاب ۵۷ و حتی قبل از آن از خرداد ۴۲ همین آرایشگاه صدقگو و همین زمزمه درِ گوش مشتریان بود که همچون رسانه ای فعال بسیاری از حقایق نهضت را سینه به سینه در بین مردم شهر نشر میداد و خیلی ها از روی همین صندلی آرایشگاه صدقگو انقلابی شدند.
ارتباط صمیمی حاج محمود و مشتریان مغازه اش بارها و بارها، گره گشای مشکلات مختلف می شد. از رایزنی هایش با رییس شهربانی (که مشتری مغازه اش بود) برای آزادی یکی از سخنرانان انقلابی از بازداشت در سالهای قبل از پیروزی انقلاب تا توصیه های دوستانه و سفارش مردم به شهردار و فرماندار وقت حین اصلاح سر.
روزهای سرد زمستان سال ۱۳۶۲ زمانی که فرزندش مرتضی در منطقه سرپل ذهاب شهید شد، کسانی که آن روزها به آرایشگاه صدقگو رفته بودند تایید می کنند استقامت و صبوری این بزرگ مرد را؛ اصلا شهادت مرتضی، آرایشگاه صدقگو را رسما تبدیل کرده بود به پایگاهی برای تشویق جوانان برای شرکت در جبهه ، پیرمرد چنان با افتخار و شور و شوق از تقدیم فرزندش در راه آرمان های امام(ره) و دفاع از میهن سخن می گفت که پدرانی که روی صندلی آرایشگاه نشسته بودند و دلشان بین محبت فرزند و عشق به رهبرشان درگیر بود و ندای امام (ره) که می فرمود:« درنگ امروز فردای اسارت باری را به همراه خواهد داشت.» در گوششان طنین انداز بود؛ به محض رسیدن به منزل، ساک جبهه فرزندانشان را می بستند از زیر قرآن ردشان می کردند و چه بسا پدرانی که همراه فرزندشان روانه جبهه می شدند. حاج محمود این شعر ورد زبانش بود: «پیوسته دعا، اشک عیون میخواهد=وین اشک عیون، سوز درون میخواهد * اسلام مریض بود و فرمود طبیب(ره)=هنگام عمل مریض خون میخواهد»
حاج محمود از فعالین ستاد پشتیبانی جنگ در کاشان بود و تلاش های فراوانی را برای تهیه اقلام مورد نیاز رزمندگان به ثمر رساند. خانواده انقلابی او نیز یکپارچه در خدمت جنگ و جبهه بودند. از اسکان خانواده جنگ زده دزفولی در یک طبقه ساختمان منزلش تا خیاطی البسه رزمندگان توسط زنان خانواده و….
… مرحوم صدقگو انسانی اهل فرهنگ و شعر و ادب بود و به اداب معاشرت بسیار اهمیت می داد. در جلسات انجمن های ادبی شهر شرکت می کرد و ابیات زیادی را از حفظ داشت و اغلب پاسخ هایش را با ابیاتی کاربردی بیان می کرد و به فراخور حال برای مشتریان به زبان شعر و تمثیل و حکایت سخن می گفت. او اهل پیگیری اخبار روز و تحلیل ها بود و اغلب روی میز آرایشگاه تعدادی روزنامه می گذاشت تا مشتری ها هم در جریان اخبار روز باشند، عضو وطرفدار هیج حزب و گروه و تشکیلاتی نبود و در رفتار و کلام او از تعصبات و جانبداری های معمول خبری نبود.در دوران جوانی از طرفداران مرحوم الهیار صالح بود، و خاطرات فراوانی از جریان کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ داشت که متاسفانه امکان ضبط و ثبتش فراهم نشد. رفیق شفیق مرحوم ارباب حسن تفضلی بود و خاطرات بسیاری از او نقل می کرد.
حاج محمود بسیار رک گو و صریح اللهجه بود به خصوص در مسائل سیاسی نظرش را به صراحت بیان می کرد ، اهل مطایبه و شوخی بود در برخورد با جوانان با روی خوش و احترام ظاهر می شد و این خصلت او موجب شیفتگی جوانان به مرام و شخصیت او شده بود. در بین بازاریان و کسبه از اعتبار خاصی برخوردار بود و اغلب در تشکل های صنفی پیشقدم بود. حسن شهرت و مردم مداری او بود که وی نزدیک به نیم قرن رئیس اتحادیه صنف آرایشگران این منطقه بود تا دیگر سقف سنی، مانع همراهی او با اعضای صنف شد. اما باز چون مشاوری امین و ناصح گره گشای مشکلات همکاران خود بود.
در حد توان و امکان در کمک به افراد بی بضاعت و امور خیریه پیشقدم بود و این در حالی بود که در بسیاری مواقع هیچ کس حتی اعضای خانواده اش هم از کمک هایش مطلع نمی شدند؛ علاقه فراوانی به حضرت امام داشت و در گفتارش به هر بهانه ای ذکر خیری از ایشان می کرد.
حاج محمود صدقگو مرد حق و پیر روشن ضمیری بود که بی ادعا در میان ما زندگی می کرد و با منش و مرام نیکویی که داشت زینتی بود بر آفرینش خدا و وزنه ای بود بر وزانت هستی، او در زمره انسانهای معمولی و ساده زیستی بود که در زمان حیاتشان کمتر شناخته می شوند و اکنون که نیستند جای خالی اشان به اندازه یک جمع به چشم می آید و نبودشان احساس می شود.
او مردی از جنس نسیم بود که با خود طراوت را جابجا می کند و بی منت و عاشقانه بر گونه کسانی که حتی نمی شناسد، بوسه می زند. وجودش نوید بخش شادابی است و نبودش مسلخ تلخ ناباوری.
روحش شاد و یادش گرامی باد.




پرسیدم اسبهاى قدیم کجا رفتند؟ تلخ خندید و گفت سواران قدیمى سوار شدند و رفتند! اینروزها در این قحطسال انسانیت گاهى این مرگهاى قشنگ و این داستانهاى زندگى مردمان خوب قدیمى یادمان مى اورد که ما هم روزگارى ادم بوده ایم.روحش شاد
فرصتی دست داد تا به همراه همکاران عزیزم در اداره فخیمه میراث فرهنگی،صنایع دستی و گردشگری گردش نیمروزه ایه به سایت گردشگری مهستان واقع در جاده قمصر داشته باشیم.در آنجا با فرد خوشرو و مهربان و با فرهنگی به نام آقای صدقگو آشنا شدم.این مرد بزرگ با رویی خوش و سخاوت مندانه از ما پذیرایی کرد و به ما آموزش تیراندازی با تفنگ بادی و کان یاد داد.بعد ما را برای بازدید از سد شاه عباسی برد.جایی که به جرات می توان گفت کمتر کاشانی ای از آن بازدید کرده.آنجا هم سخاوتمندانه هر چه اطلاعات داشت با رویی گشاده در اختیار ما گذاشت.آنجا فهیدم که این مرد بزرگ عموی دوست خوبم صادق صدقگوست.و به این نتیجه رسیدم که گویا مهربانی و سخاوت و به قول صادق صدقگو متانت طبع ارثیه این خانواده عزیز و ارجمند است.که نسل به نسل دارد منتقل میشود. مرتضی احمدی نجات
در دوران دبیرستانم که بخاطر دوستی پدر با ان مرحوم مشتری حاجی بودم خاطره آزاد کردن آن سخنران از بازداشت با رایزنی و گفتگو با رییس شهربانی که مشتری مغازه اش بود را سالها پیش از خودش شنیدم.از هماهنگی با همسر فرد بازداشت شده که از کاشان با وسایل فرد بازداشتی خارج شود تا فرستادن شاگرد مغازه حاجی برای پیغام بردن به مهدی کروبی که در کلانتری کاشان بازداشت بود که اوضاع را به او بگوید و با زبان رمز به او اطلاع دهد که همسرش با چمدان لباس و کتابش رفته و.... میگفت رییس شهربانی بهم گفت من میگم آزادش کنند اما بگو دیگه کاشان نیاد که برا من دردسر میشه
از عباس اقای شافعی عزیزم ممنونم. شاید در خصوص آقاجون هرچه بخواهم بگویم حمل بر بزرگنمایی و یا اغراق شوم. اما حال که از او سخنی رفته است دوست دارم بزرگترین درسی که از او آموخته ام را بازگو کنم و آن عبارت است از "مناعت طبع".از زمانی که او را شناختم و به یاد دارم، هیچ گاه ندیدم در مقایل عزیزانی که از بنیاد شهید یا سایر نهادها و ارگانهای انقلابی و ادارات برای دیدنش می آمدند و از او می پرسیدند که چه میخواهی یا کمبودی دارید؟، زبان به درخواست بازکند و آنچه که آن عزیزان حق قانونی او می دانستد را مطالبه کند. یکی از آخرین دیدارهای مسئولین با او، دیدار رییس سابق سازمان جهادکشاورزی استان اصفهان در محل منزل ما بود که بعد از صحبتهای مهندس نریمانی، آقاجون با چند بیت شعر و چند دقیقه صحبت از حال و هوای دوران دفاع مقدس، آسمان چشم همه را بارانی کرد و در نهایت گفت: "ما با خدا معامله کردیم و ارزشش را پایین نمی آوریم." حتی اگر در زمانهای دور هم کاری برای کسی کرده بود، نه منتی بر سرش داشت و نه در انتظار تشکر و یا مقابله به مثل او بود و مثال معروف گردو و شنونده صدایش ورد زبانش بود. ای کاش انقدر زود، دیر نمی شد تا می توانستم خاطراتش از سالها رفاقت با مرحوم ارباب تفضلی و اندکی با اللهیار صالح را ثبت و ضبط کنم که هم من کم همتی کردم و هم بیماری آلزایمر بر سرعت پیشروی اش افزود. فرصت را غنیمت شمرده و مجددا از تمامی کسانی که بزرگوارانه، مرهمی بر دل داغدار ما بودند تشکر می کنم.
khoda rahmateshon koneh va be khanevadashon tasliat migam
جناب آقای طباطبایی از اینکه خواهشم را پذیرفتید ممنونم. بسیار زیبا نوشته اید.
پدر چه تلخ است که باردیگر که به کاشان می ایم شمارانخواهم دید ولی خودتان همیشه می گفتید چام شوکران مرگ دست بدست می گردد وازان گریزی نیست پدر درچانمایه شمامردمان دیروز نمه ای ازمهر بیخته شده بود که به روزگار ماباحدیدی زبر چایگزین شد .شمامرمان چان صفای جبلی داشتید ودراین نگاه شباهتی شگفت انگیز میانتان بود وما امروزیان مردمانی ازهزار قبیله ایم که هیچ چیزمان دیگر مشترک نیست پدر همیشه ازشان وشخصیتی که شما به حرفه ارایشگری می دادید لذت می بردم وبه مرتضی عزیزم نیز می گفتم که پدرجانم زمانی که حتی رییس انچمن شهرکاشان هم بود درارایشگاه با احترام درانتظار نوبت خودمی نشست تا به پیشخوان برود .کلماتی که درپایان کاربین این دومرد مبادله می شد ازادبیات من خارچ است پدر درطول سال هایی که دردبیرستان سپهرکنار مرتضی یتان نشستم ازاو دوست داشتن زندگی اموختم .مرتضی یک پارچه شوربود عشق بودوچفت بود به زندگی .می دانم که انرا ازشما اموخته بود که شما ایینه اش بودید .برای این جهان بینی برگرفته ازمرتضی ازشماسپاس گزارم پدر اکنون که ازسر ما دوست دارانتان سایه برکشیده اید تنها دلخوشی ام این است که دیگردر دشت افروز مرتضی تنها نیست .تنهایی سی ساله مرتضی تمام شد .به زودی بدیدار خواهم امد .
آقای شافعی ممنون.جناب آقای طباطبایی درمورد مرحوم اقای صدقگو و فرزندشان بنویسید.
خدایش بیامرزد